Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

صدای جاروها در باران

اولین باران فصل، ناگهان و با صدای بلند، مانند شادی تابستان، بارید. مزارع خشک و بایر برنج برای استقبال از آب خنک، اشک ریختند. جویبار وسط مزرعه با صدای بلند خندید و با موسیقی پرشور باران رقصید. باران، بوی تند گل و بوی شیرین برنج جوان را برانگیخت و با هم ترکیب شد و عطری دل‌انگیز به وجود آورد. باران تابستانی، بر روی پیراهن گشاد روستا، مانند رقصی پرشور و سرشار از نشاط بود.

Báo Thái NguyênBáo Thái Nguyên23/07/2025

منبع: اینترنت
منبع: اینترنت

باران تازه بند آمده بود و تمام مزرعه بیدار شده بود و با خوشحالی از خواب طولانی خود بیرون می‌خزید. قطرات آب که هنوز روی برگ‌های برنج مانده بودند، مانند مرواریدهای کوچک در آفتاب صبحگاهی می‌درخشیدند. باد می‌وزید و فضای روستا آزادانه نفس می‌کشید. بوی زمین پس از باران به عطری گرم و مرطوب تبدیل شده بود، مانند نفس سپاسگزار زمین که به ابرها فرستاده می‌شود. در میان باد خش‌خش‌کن، صدای قارقار ریتمیک قورباغه‌هایی که گله‌های خود را صدا می‌زدند و صدای پاشیدن ماهی‌های تیلاپیا که آهنگ تابستانی سرزنده‌ای را می‌نواختند، به گوش می‌رسید.

باران مثل یک دوست قدیمی بود که مدت‌ها به دیدنم نیامده بود و به محض ورود به خانه‌ام، خاطرات خفته را در من بیدار کرد. آرام روی ایوان خانه مادرم نشسته بودم و غرق در خنده‌های دوران کودکی‌ام زیر رگبار باران بودم. ناگهان، دلم برای بعدازظهرهای مزارع قدیمی حومه شهر تنگ شد، جایی که پاهای کوچکم در گل و لای بازی می‌کردند و با دوستانم در باران دنبال ملخ می‌دویدند.

هنوز روزهای تابستانی را که بچه بودم به یاد دارم، وقتی باران می‌بارید، تمام خانواده به حیاط هجوم می‌آوردند، نه برای حمام کردن، بلکه برای... جمع‌آوری برنج. دانه‌های برنج طلایی تازه خشک شده باید به سرعت قبل از اینکه باران آنها را خیس کند، جمع‌آوری می‌شدند. گاهی اوقات، باران ناگهان می‌بارید، همه فقط وقت داشتند که با عجله برنج را جمع کنند و آن را با برزنت بپوشانند.

آن موقع‌ها، هر بعدازظهر یواشکی از جلوی چشم مادرم پنهان می‌شدم تا با دوستانم بازی کنم. گاهی مشغول بازی شاتل، ترقه، گاهی فرفره بازی یا دعوت از یکدیگر برای رفتن به مزارع و گرفتن میگو می‌شدم. اما فقط در فصل برداشت که برنج خشک می‌کردیم، مادرم به خاطر اینکه چرت بعدازظهرم را نمی‌زدم، سرزنشم می‌کرد. مسئولیت مراقبت از آسمان و زمین به من سپرده شده بود و هر وقت ابرهای تیره ظاهر می‌شدند، همه را صدا می‌زدم تا بدوند و برنج جمع کنند.

مشتاق این کار، روی ایوان نشستم، چشمانم رویایی به آسمان آفتابی و روشن خیره شده بود، سپس به شالیزار برنج خیره شدم، قلبم پر از سوال بود، با چنین آفتابی، چطور ممکن است باران ببارد؟ با این حال، تنها چند دقیقه بی‌توجهی، با نگاه به درخت گواوا در گوشه باغ، وقتی دیدم باد می‌وزد، جا خوردم. لحظه‌ای بعد، صدای غرش رعد از دوردست‌ها طنین‌انداز شد، آسمان ناگهان پر از ابرهای تیره شد. "مامان، خواهر، قرار است باران ببارد!".

با شنیدن صدای گرفته‌ی من، مادر و خواهرم به حیاط دویدند، یکی چنگک و دیگری جارو در دست داشت و به سرعت برنج را جارو می‌کرد. من هم مشتاقانه جاروی کوچکی را که مادربزرگم برایم بافته بود، در دست گرفتم و بارها و بارها با مادرم تکان دادم تا برنج را جارو کند. تا به امروز، هنوز نمی‌توانم صدای قدم‌های شتاب‌زده، خش‌خش جارو روی کف حیاط و صدای باران که هر بار برنج را جارو می‌کرد، فراموش کنم. آن صدای پرشور و ناگهانی هیچ خستگی‌ای را در خود نداشت، بلکه مانند یک هارمونی بود، که هم اضطراب و هم شادی را در خود داشت و از "مروارید" گرانبهای تمام خانواده محافظت می‌کرد.

همچنین سال‌های بود که باران‌های تابستانی مداوم و بی‌پایان بودند، مادر و خواهرم برای برداشت برنج به مزارع می‌رفتند و هر لحظه با سرعت به سمت آسمان می‌دویدند. در حالی که بزرگسالان مشغول برداشت بودند، ما بچه‌ها، بدون هیچ نگرانی، با عجله برای گرفتن ملخ بیرون می‌رفتیم. هر کدام از ما یک چوب کوچک در دست داشتیم، یک کیسه پلاستیکی برای ترساندن ملخ‌ها به داخل کیسه گره می‌زدیم، سپس آنها را وارونه تکان می‌دادیم تا غش کنند، سپس آنها را در یک بطری بزرگ که به پهلو بسته بودیم می‌ریختیم. حس فریاد زدن در مزرعه هنگام تعقیب ملخ‌ها و گوش دادن به صدای پریدن آنها در بطری بسیار لذت‌بخش و شاد بود.

وقتی بطری پر از ملخ شد، روی تپه‌ای بلند جمع شدیم و با خوشحالی و غرور «غنائم جنگی» خود را به یکدیگر نشان دادیم. سپس با صدای بلند در مورد اینکه چه کسی بیشتر گرفته بحث کردیم. خنده‌هایمان زیر باران شدید واضح و طنین‌انداز بود. همه در حالی که بطری پر از ملخ را در دست داشتند، هیجان‌زده بودند که امشب غذایی از ملخ سرخ‌شده با برگ‌های لیمو خواهیم داشت که چرب و معطر در گوشه آشپزخانه خواهد بود. یک بشقاب اسفناج آب‌پز با میوه ستاره جوان و یک کاسه بادمجان هم اضافه کنید، غذا بسیار خوشمزه خواهد شد.

روزهایی که باران شدید می‌بارید، برنج کشاورزان را پس از خرمن‌کوبی، بدون آفتاب برای خشک شدن، روی ایوان می‌گذاشتند و تمام خانه را می‌پوشاندند. خانه‌ی خانواده‌ی من در آن زمان پوشیده از برنج نم‌دار بود و بوی نم می‌داد. آن روزها بود که مادرم را بی‌قرار می‌دیدم که بی‌صدا و بدون توقف، باران بیرون را تماشا می‌کرد. آهی کشید، دستش را دراز کرد تا پنکه را روشن کند تا به طور یکنواخت در سراسر خانه بچرخد، و دستان زبرش با دقت هر لایه برنج را می‌چرخاند تا خشک شود. من آرام به هر قطره عرق مادرم که در برنج می‌ریخت نگاه می‌کردم، انگار که آن را با طعم شور خاک، باران، و یک عمر کار سخت آغشته می‌کرد. در آن زمان، هنوز جوان بودم، نگرانی‌های مادرم را کاملاً درک نمی‌کردم، اما اکنون، با فکر کردن به چشمان مادرم، می‌دانم که باران، برای مادرم و کشاورز، آزمونی از صبر و عشق است.

چند روزی باران شدیدی بارید، جاده‌ی کوچک از کنار رودخانه تا خانه‌ی من تا زانو در آب فرو رفته بود. ما بچه‌ها بدون اینکه به نگرانی‌های بزرگسالان از ترس غلیظ شدن بیش از حد برنج فکر کنیم، سر برهنه بیرون رفتیم تا در باران حمام کنیم و از میان آب عبور کنیم. جاده‌ی آب گرفته پر از خنده‌ی واضح بود. پسرعمویم یک چوب ماهیگیری با طعمه‌ی قورباغه برای گرفتن قورباغه حمل می‌کرد. هر بار که یک قورباغه‌ی بزرگ و چاق می‌گرفت، ما با خوشحالی فریاد می‌زدیم: «قورباغه‌ها قارقار می‌کنند اوم اوم/برکه پر از آب است».

حالا، باران‌های تابستانی هنوز می‌بارند، اما بچه‌های گذشته دیگر در باران حمام نمی‌کنند و کسی هم فریاد نمی‌زند «مامان، داره بارون میاد!». فقط من، هر بار که باران می‌بارد، کنار ایوان خانه قدیمی می‌ایستم، در سکوت باران را تماشا می‌کنم و خاطرات معصوم و بی‌خیال را زمزمه می‌کنم. متوجه می‌شوم که پرجنب‌وجوش‌ترین صدای دوران کودکی‌ام خنده‌های زیر رگبار باران نیست، بلکه صدای جاروهای مادر و خواهرم است که با عجله هر «مروارید» را به جایی خشک می‌بردند. آن صدا، شتاب‌زده، عجول، نگران، اما به طرز عجیبی گرم. در صدای تند باران، آه‌های مادرم را می‌شنوم که در رعد و برق سال‌ها پیش غرق شده است، به وضوح هر قطره عرقش را می‌بینم که آرام آرام روی دانه‌های برنج جوانه زده می‌ریزد.

هر بارانی بالاخره بند می‌آید، اما صدای جارو کردن برنج زیر باران توسط مادرم هنوز در من طنین‌انداز است. صدای خش‌خش جارو در گذشته، اکنون نه تنها خاطرات را زنده می‌کند، بلکه حقیقتی ساده اما مقدس را عمیقاً در روح من حک می‌کند: بزرگترین برداشت زندگی یک فرد در مزارع نیست، بلکه عشقی است که از نگرانی‌ها جوانه می‌زند و با سختی‌های خاموش زندگی مادرم طلایی می‌شود. صداهای آن طوفان بود که به من آموخت سختی‌هایی وجود دارند که نه برای نابودی، بلکه برای محافظت و پرورش ارزشمندترین چیزها می‌آیند تا برای همیشه سبز بمانند...

منبع: https://baothainguyen.vn/van-nghe-thai-nguyen/202507/tieng-choi-trong-mua-4bb278c/


نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

نیلوفرهای آبی در فصل سیل
«سرزمین پریان» در دا نانگ مردم را مجذوب خود می‌کند و در بین 20 روستای زیبای جهان قرار دارد.
پاییز ملایم هانوی از میان هر خیابان کوچکش می‌گذرد
باد سرد «خیابان‌ها را لمس می‌کند»، هانویی‌ها در آغاز فصل از یکدیگر دعوت می‌کنند تا به خانه‌هایشان سر بزنند

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

بنفش تام کوک - نقاشی جادویی در قلب نین بین

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول