Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

مسابقه داستان کوتاه خانم شوان «خوکچه» اثر نگوین هونگ

هر محله ای فرد عجیب و غریب خودش را دارد. این فرد می تواند عمویی باشد که تمام روز با صدای بلند موسیقی پخش می کند، یا یک شایعه ساز بد دهن یا یک الکلی. در محله من، آن فرد عجیب و غریب خانم شوان، خوکدانی است.

Báo Thanh niênBáo Thanh niên28/10/2025

آن موقع نمی‌دانستم آخور خوک چیست. تا وقتی که به زادگاهم برگشتم و مردم را دیدم که تمام غذای مانده و سبزیجات مخلوط خود را در یک قابلمه می‌ریختند، متوجه نشدم که آن چیز وحشتناک، غذای خوک است. و وقتی به خانم شوان فکر می‌کنم، فوراً به یاد آخور غذای خوک می‌افتم.

خانم شوان بیش از ۷۰ سال سن دارد. او اغلب به خانه من می‌آید تا میوه‌های گندیده را جمع کند - میوه‌هایی که مادرم اغلب یک ماه تمام در یخچال یا روی محراب فراموش می‌کند. یک روز، او را دیدم که به خانه عمو نگوک در آن طرف خیابان رفت، دست خالی رسید و با کیسه‌ای پر از بطری‌های دور ریخته شده برگشت. بار دیگر، او را دیدم که گیاهان گلدانی را که مردم در محل دفن زباله دور می‌ریختند، جمع می‌کرد.

در ناخودآگاه کودک ده ساله ای مثل من، خانم ژوان هیچ فرقی با یک ماشین حمل زباله سیار نداشت. بچه های محله هم تایید می کردند و می گفتند خانه خانم ژوان پر از زباله است، پس حتما کثیف و بدبو است.

اما بچه‌ها از خاک می‌ترسند.

بنابراین هر بار که او را با انبوهی از میوه‌های رسیده و گندیده در دست، در حال عبور از کنارمان می‌دیدیم، برایش آوازی می‌خواندیم:

- آشغال، آشغال تو خونه هست، بوشو حس می‌کنم ولی نمی‌خورم. خانم ژوان، موهات کثیفه، یادت باشه حموم بری وگرنه وقتی برسی خونه مادرت سرزنشت می‌کنه.

ما به این شعر خیلی افتخار می‌کردیم، چون از یک افسانه الهام گرفته شده بود و خیلی خوب شعر می‌گفت. و بنابراین خانم شوان مجبور بود هفته‌ای چند بار به این شعر گوش دهد.

اما خانم شوان آشکارا عجیب و غریب است.

اگر مادرم آن آهنگ را شنیده بود، همه ما «شلاق» می‌خوردیم. اما خانم ژوان فقط برگشت و به ما نگاه کرد، لبخند زد و به حمل «زباله» به خانه ادامه داد.

راستش را بخواهید، او شلخته به نظر نمی‌رسید، لباس‌هایش تمیز بود هرچند کمی کهنه، موهایش همیشه مرتب بسته شده بود. فقط... من چیز وحشتناکی در خانه‌اش دیدم که هنوز هم تا به امروز مرا می‌ترساند.

داستان از این قرار است که آن روز، برای مادرم یک دسته موز خیلی رسیده به خانه خانم ژوان بردم. به محض ورود به خانه، بوی ترشیدگی و گندیدگی مستقیماً به سرم خورد.

با نگاهی سریع به خانه، منبع بوی بد را پیدا کردم. چشمم به سطلی پر از میوه‌های گندیده افتاد که بسیاری از آنها سیاه شده بودند و پوست و گوشتشان با هم مخلوط شده بود. می‌توانستم کفی را که از داخل آنها می‌جوشید، ببینم، انگار کسی در آنها تف کرده بود.

فریاد زدم: «خدای من!»

خانم شوان برگشت، دید که اخم کردم و بینی‌ام را گرفتم، سریع بشکه را پوشاند و توضیح داد که دارد میوه را تخمیر می‌کند تا مایع تمیزکننده درست شود، تمیز، نه کثیف. یادم نمی‌آید بعد از آن چه چیز دیگری گفت، فقط اینکه بوی آن دقیقاً شبیه بوی خوراک خوک بود که قبلاً در روستا استشمام می‌کردم...

من از قبل هم از خانم شوان بدم می‌آمد، اما بعد از آن ماجرا، از او بیشتر هم ترسیدم.

اما درست است که «از هر چه بدت بیاید، خدا به تو می‌دهد»، چون مادرم اغلب به خانم ژوان سبزیجات و میوه‌های خراب و چیزهای کوچک دیگری می‌داد. به نظر می‌رسید که او به خانواده من نزدیک است و اغلب هدایای گران‌قیمت می‌آورد. هدایای او هم قدیمی بودند و به زیبایی هدایای خودش نبودند، معمولاً سبزیجاتی بودند که خودش پرورش می‌داد یا میوه‌هایی که از روستا می‌آورد. آن میوه‌ها کوچک بودند، به زیبایی میوه‌های سوپرمارکت نبودند، بعضی سوراخ داشتند، بعضی لکه‌های سیاه داشتند. پدر و مادرم واقعاً این چیزها را دوست داشتند، اما من هرگز آنها را نخوردم.

یک بار، او به خانه من سبزیجات آورد و مادرم از من خواست که آنها را تهیه کنم. اگرچه من دلخور بودم، اما دستورات مادرم "دستورات آسمانی" بودند، بنابراین سبد را بیرون آوردم و به خانم ژوان گفتم که سبزیجات را داخل آن بریزد، زیرا نمی‌خواستم به سبزیجات او دست بزنم.

به طور غیرمنتظره‌ای، چیزی که مرا تحت تأثیر قرار داد، دست خانم شوان بود. او در حالی که سرم را نوازش می‌کرد و از من به عنوان "خیلی خوب" تعریف می‌کرد، سرم را نوازش می‌کرد.

دست خانم ژوان همیشه آشغال توی دستش بود، حالا به سرم خورد. لرزیدم، بدون اینکه فکر کنم، فریاد زدم:

- دستات کثیفه، به من دست نزن!

با گفتن این حرف، فراموش نکردم که نگاه ناخوشایندی به او بیندازم و بعد مستقیماً به سمت دستشویی دویدم تا موهایم را بشویم.

از دستشویی که بیرون آمدم، دیدم مادرم شلاق به دست منتظر است.

من مادر خانم ژوان را می‌شناختم و می‌دانستم که مورد سرزنش و حتی کتک قرار خواهم گرفت. با گریه به او گفتم که دستانش همیشه پر از زباله است و واقعاً نمی‌خواهم کسی به من دست بزند.

در نهایت، من هنوز مجبور بودم از مادرم و خانم ژوان عذرخواهی کنم، اما فقط به خاطر خودم عذرخواهی کردم، چون احساس می‌کردم حق با من است. گذشته از این، من هنوز سبزیجات او را پذیرفتم و رد نکردم.

در مورد خانم ژوان، رفتارش با من کاملاً تغییر کرد. بعد از آن روز، هر بار که مرا می‌دید، کمی عقب می‌ایستاد و دیگر مشتاق صحبت با من نبود، مگر مواقعی که زیر لب عذرخواهی می‌کرد که مرا ترسانده است.

با نگاه به صورتش که مثل سبزی پژمرده افتاده بود، ناگهان احساس کردم کمی از درون شکسته‌ام، انگار گناه بزرگی مرتکب شده بودم. اما از کثیف شدن می‌ترسیدم، بنابراین راه دیگری وجود نداشت.

 - Ảnh 1.

تصویرسازی: هوش مصنوعی

بیش از دو هفته از آن ماجرا گذشته است.

به دلایلی اجتناب‌ناپذیر، از یک شب بیرون رفتن به خانه برگشتم اما روزی که پدر و مادرم دیر به خانه آمدند، کلیدهای خانه‌ام را فراموش کردم، بنابراین مجبور شدم در خانه خانم ژوان بمانم.

با خودم گفتم ترجیح می‌دهم بو بکشم تا اینکه بیرون بایستم.

اما امروز خانه خانم شوان با قبل فرق داشت. بوی خوراک خوک کاملاً ناپدید شده بود، در عوض، بوی بسیار معطری شبیه بوی حلزون سرخ‌شده‌ای که مادرم اغلب درست می‌کرد، به مشام می‌رسید (بعداً فهمیدم بوی علف لیمو بوده است).

بوی دلپذیر باعث شد کمتر مضطرب باشم. اما نشستن کسل‌کننده بود، بنابراین شروع کردم به قدم زدن در خانه و پیدا کردن چیزی برای بازی کردن.

خانه‌اش پر از وسایل بود، دقیقاً همانطور که تصور می‌کردم یک انبار ضایعات باید باشد، اما تمیزتر از آن چیزی که فکر می‌کردم. روزنامه‌ها و بطری‌ها مرتب در کیسه‌ها چیده شده بودند، کف کاشی‌کاری شده براق بود، فقط یخچال به خاطر آن همه وسایلی که داشت کمی تنگ بود.

دنبال بوی عطر به بالکن رفتم. پنجره بزرگی بود که نور خورشید را به داخل خانه می‌تاباند. گلدان‌هایی روی طاقچه پنجره و بالکن بودند، گلدان‌های بزرگ روی زمین و گلدان‌های کوچک دور پنجره آویزان بودند.

تک تک گیاهان را بو کردم و بالاخره بویی را که از یک گیاه گلدانی می‌آمد، پیدا کردم که دقیقاً شبیه بوته علف بود.

ناگهان گفتم: «چه نوع علفی اینقدر بوی خوبی دارد؟»

-این عطر علف لیموست، این بو رو دوست داری؟ -خانم ژوان ناگهان به حرف آمد.

برگشتم و به او نگاه کردم و سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم. مدت زیادی بود که با من حرف نزده بود.

خانم شوان با دیدن واکنش من لبخندی زد و آهی از سر آسودگی کشید. او گفت که این گیاه علف لیمو را برای دفع پشه‌ها و ایجاد رایحه‌ای طبیعی برای خانه‌اش که درست در کنار خیابان غبارآلود و دودآلود قرار داشت، کاشته است.

بله، من هم از بوی دود و گرد و غبار متنفرم، چون بوی سیگار می‌دهد، مادرم گفت برای ریه‌ها مضر است. و حالا که صحبت از دفع پشه شد، یک بار نصف روز سردرد داشتم چون مادرم اسپری دفع پشه در اتاق پاشیده بود. آن بو قوی و ناخوشایند است، به خوشبویی بوی علف لیمو نیست. اگر زودتر می‌دانستم، خیلی وقت پیش به مادرم می‌گفتم که علف لیمو بکارد. اوه، یا می‌توانستم از خانم ژوان بپرسم.

بنابراین، به آرامی از خانم شوان پرسیدم:

- مادربزرگ... میشه یه گیاه علف لیمو بهم بدین؟ من هم می‌خوام پشه‌ها رو فراری بدم.

خانم شوان با دیدن حرف‌های من، برق زد. خوشحال شد و سریع یک گلدان کوچک و یک ساقه علف لیمو برایم خرید. در حالی که به سرعت کار می‌کرد، با هیجان چند «دستاورد» جدید را به نمایش گذاشت. معلوم شد که او فقط چند گلدان بزرگ برای پرورش سبزیجات درخواست کرده بود. او از آب برنج برای آبیاری گیاهان و از تفاله چای برای کود دادن به آنها استفاده می‌کرد، که تمیز بود و محیط زیست را آلوده نمی‌کرد. او همچنین چند لباس قدیمی درخواست کرد، آنهایی که خیلی پاره بودند را به عنوان پارچه کهنه استفاده می‌کرد و آنهایی که هنوز نو بودند را می‌شست و به خیریه اهدا می‌کرد.

ناگهان به ذهنم رسید، آیا واقعاً شرایط او اینقدر سخت است؟ خانه کوچک است، مبلمان و سبزیجات همه به گدایی آمده‌اند.

پرسیدم: «مادربزرگ، خانواده‌ات خیلی فقیر هستند؟»

با شنیدن این حرف، برگشت و به من نگاه کرد. انگار در چشمانش رگه‌هایی از غم دیدم.

آن روز، او گذشته‌اش را برایم تعریف کرد.

او در یک روستای کوهستانی، احاطه شده با درختان سرسبز و هوای بسیار تازه، متولد و بزرگ شد. اما وقتی بیش از ۱۰ سال داشت، در طول جنگ، تمام روستا با عامل نارنجی سمپاشی شد.

- این یک ماده شیمیایی سمی است، خیلی سمی، فرزندم. تمام مزارع، سبزیجات، میوه‌ها و زمین آلوده شده بودند و علف نمی‌توانست رشد کند. خواهرم که در آن زمان ۲ ساله بود، بر اثر خوردن میوه‌هایی که روی زمین آلوده افتاده بودند، جان باخت. بسیاری از همسایه‌ها نیز به شدت بیمار شدند. خانواده من محصولات کشاورزی پرورش می‌دادند، اما زمین و درختان همه از بین رفتند، بنابراین ما فقیر شدیم. ما مجبور شدیم کشور را ترک کنیم، خیلی دردناک بود، فرزندم! - خانم ژوان گفت.

او از مواد شیمیایی آنجا می‌ترسید. او سبزیجات خودش را پرورش می‌داد چون از خرید مواد شیمیایی سم‌پاشی‌شده از بیرون می‌ترسید. او مواد شوینده خودش را از میوه‌های تخمیر شده درست می‌کرد تا سلامت پوست و محیط زندگی‌اش را تضمین کند. او علف لیمو را پرورش می‌داد تا پشه‌ها را دفع کند، بنابراین مجبور نبود از اسپری‌های سمی استفاده کند و همچنین در میان گرد و غبار شهر فضای تازه‌ای ایجاد کند. اوه، عادت صرفه‌جویی او نیز از دوران فقرش ناشی می‌شد.

من کلاس پنجم بودم، درباره عواقب وحشتناک عامل نارنجی شنیده و آموخته بودم. معلوم شد که من منظور او را اشتباه متوجه شده‌ام.

معلوم شد که او میوه‌های خراب را نه به خاطر «عجیب و غریب بودنش»، بلکه برای بازیافت آنها به محصولاتی که برای سلامتی بی‌خطر باشند، درخواست کرده بود. معلوم شد که او گیاهان گلدانی دور ریخته شده را از محل دفن زباله جمع می‌کرد تا خانه‌اش را به یک باغ سبز تبدیل کند و محیط زندگی پر از گرد و غبار و مواد سمی را «نجات» دهد.

و معلوم شد که ما اشتراکات زیادی داریم، مثلاً از پشه و گرد و غبار متنفریم.

طبیعتاً، من هم او را دوست‌داشتنی یافتم.

بعد از آن روز، من اغلب به خانه‌اش می‌رفتم. او نکات زیادی به من یاد داد، از نحوه پرورش سبزیجات گرفته تا نحوه ایجاد هوای خنک در خانه با باز کردن پنجره و چرخاندن پنکه به بیرون برای مکش هوا، بدون نیاز به روشن کردن کولر. گلدان علف لیمو که او به من داد، اکنون برگ‌های جدید زیادی رشد کرده است و پشه‌ها نیز به طرز معجزه‌آسایی کاهش یافته‌اند. خانم ژوان واقعاً شگفت‌انگیز است!

من نظرم در مورد خانم ژوان عوض شده است.

اما بچه‌های همسایه هنوز این را نمی‌دانند. کاش آنها درک می‌کردند و از او حمایت می‌کردند تا بتواند از خانه‌شان میوه بیشتری بخواهد...

برخلاف انتظار، آن آرزوی به ظاهر غیرممکن، زودتر از آنچه فکر می‌کردم، محقق شد.

در چند روز گذشته، خیابان من به رودخانه تبدیل شده است. طوفان و باران شدید باعث شده سطح آب تا سینه بالا بیاید. همراه با سیل، قطعی برق هم وجود داشته است.

قطعی برق سه روز طول کشید و سطح آب آنقدر بالا آمد که کل محله به یک آبادی تبدیل شد. ما مجبور بودیم فقط نودل خام فوری بخوریم چون برقی برای پختن آنها وجود نداشت و نمی‌توانستیم برای خرید آنها بیرون برویم. دهانم خشک شده بود و چون سبزیجاتی در خانه نبود، سوء هاضمه داشتم.

اما روز چهارم، مادرم ناگهان یک بشقاب بزرگ سبزیجات خام سر میز ناهارخوری آورد.

- خانم ژوان همین الان این سبزیجات و جوانه‌های لوبیا را که خودش کاشته به من داد. سهم ما در محله از همه بیشتر است! - مادرم با هیجان گفت.

تعجب کردم و از مادرم پرسیدم چطور خانم ژوان می‌تواند برای «تأمین» ما تا خانه‌مان شنا کند؟

مامان فقط لبخند زد و گفت بروم کنار پنجره و نگاه کنم.

با عجله به آنجا رفتم و منظره جالبی دیدم.

خانم شوان داشت با قایق پارویی به هر خانه سبزیجات "می‌داد". قایق از بطری‌های قدیمی و جعبه‌های یونولیتی ساخته شده بود، ظاهری زشت داشت اما کاملاً کاربردی بود. خانم شوان به سرعت به هر خانه پارو زد. بعد از توزیع سبزیجات، پرسید که آیا کسی به لباس یا پتو نیاز دارد یا نه. آقای نگوک که آن طرف خیابان زندگی می‌کرد، فوراً پرسید زیرا طبقه اول خانه‌اش را آب گرفته بود و کمد لباس‌هایش آنجا بود.

خانواده دیگری از خانم شوان چند شمع خواستند تا مجبور نباشند در تاریکی شام بخورند. خانواده دیگری مقداری شوینده ارگانیک خواستند تا در روزهایی که آب تمیز وجود ندارد، ظروف خود را بشویند.

خانم شوان مدام قایقش را از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر می‌راند. حدس می‌زنم بعد از این سفر، بیش از نیمی از وسایلش از بین رفته باشد.

و در یک لحظه، خانم شوانِ «عجیب و غریب» ناگهان به قهرمان تمام محله تبدیل شد.

و بعد از آن، دیگر کسی شعر «آشخور خوک» خانم شوان را نشنید. مردم هنوز بچه‌های محله را می‌دیدند که به او در جمع‌آوری ضایعات، جمع‌آوری لباس‌های کهنه برای انجام کارهای خیریه و حمل مشتاقانه کیسه‌های میوه‌های رسیده به خانه‌اش کمک می‌کردند.

Bà Xuân ‘máng lợn’ - Truyện ngắn dự thi của Nguyễn Hương - Ảnh 1.

منبع: https://thanhnien.vn/ba-xuan-mang-lon-truyen-ngan-du-thi-cua-nguyen-huong-185251027132633448.htm


نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

فلات سنگی دونگ وان - یک «موزه زمین‌شناسی زنده» نادر در جهان
شهر ساحلی ویتنام در سال ۲۰۲۶ به برترین مقاصد گردشگری جهان تبدیل می‌شود
«خلیج ها لونگ را از روی خشکی تحسین کنید» به تازگی وارد فهرست محبوب‌ترین مقاصد گردشگری جهان شده است.
گل‌های نیلوفر آبی که از بالا به رنگ صورتی درمی‌آیند

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

ساختمان‌های بلندمرتبه در شهر هوشی مین در مه فرو رفته‌اند.

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول