Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

بابا... - مسابقه داستان کوتاه اثر بائو خا

۱. باران. اوایل فقط نم نم باران بود اما رفته رفته شدیدتر می‌شد. و هق هق گریه من شدیدتر می‌شد. صدای گریه من با صدای باران در هم می‌آمیخت و اوضاع را از آنچه بود، بدتر می‌کرد. یادم نمی‌آید چند بار یواشکی از روی غم اشک ریختم - یواشکی گریه کردم چون مادرم بارها به من گفته بود گریه نکنم - اما حالا واقعاً گریه می‌کردم!

Báo Thanh niênBáo Thanh niên27/10/2025

میدان جادار است، با ردیفی از درختان بزرگ آرکا که در اطراف مرز امتداد دارند، شاخه‌ها و برگ‌هایشان مانند شانه‌های غول‌پیکر، در باران خش‌خش می‌کنند. من در مکانی آشنا نشسته‌ام. از وقتی به این شهر آمده‌ام، هر بار که برای بازی با فوک، هونگ و تین به اینجا می‌آیم، خیلی خوش می‌گذرد. ​​ما مجسمه‌ها را نقاشی می‌کنیم، فوتبال دستی بازی می‌کنیم، سیخ کباب می‌خوریم، آب نیشکر می‌نوشیم... می‌خندیم و شوخی می‌کنیم. اما امشب، فقط من هستم و باران کورکننده. تنها. میدان دو کیلومتر از خانه‌ام فاصله دارد، اما احساس می‌کنم در دنیایی دور هستم، دنیایی که فقط من، باران و باد در آن هستند.

مامان، من سردمه! باد و بارون چطور می‌تونن صدای منو بشنون؟ حالا کجا می‌تونم برم، کجا می‌تونم برگردم؟ آیا جایی تو این دنیا هست که بیشتر از اون منو دوست داشته باشه؟ مادرم کجاست و... اون مرد - مادری که بارها روی نوک پا پیشنهاد داد که به جای "عمو" بهش بگم "بابا". آه، خیلی دلم می‌خواد حس گرم دراز کشیدن تو اتاق کوچیک خودم رو تجربه کنم، در حالی که عمویم پشه‌بند رو می‌انداخت و غرغر می‌کرد: "گوشیتو بذار کنار و زود بخواب، فردا صبح باید بری مدرسه!" - صدایی که سرد بود اما به طرز عجیبی گرم. چرا من تازه الان متوجه اون حس ساکت و عمیق شدم؟ احمق. تو لیاقتش رو داری! بی‌حرکت روی نیمکت سنگی سرد نشستم و گذاشتم بارون روی سرم بباره، از گردنم پایین بیاد و تمام بدنم رو مثل یه پرنده کوچولوی یخ‌زده بی‌حس کنه، به عنوان تنبیه...

بابا... - مسابقه داستان کوتاه اثر بائو خا - عکس ۱.

تصویرسازی: هوش مصنوعی

۲. این موضوع در تمام دوران کودکی‌ام مدام تکرار می‌شد، روزهای بعد از مدرسه که باعث می‌شد گریه کنم. خجالت می‌کشیدم با دوستانم صحبت کنم، چون سرگرمی‌شان این بود که داستان‌هایی تعریف کنند در مورد اینکه چطور پدرشان آنها را اینجا و آنجا برای بازی می‌برد، ماشین اسباب‌بازی، ربات و... و از این جور چیزها می‌خرید. و اگر اینطور بود، بدتر از آن، آنها معصومانه و با صدای بلند می‌گفتند که وقتی به خیابان می‌رفتند، پدرم را دیده‌اند که نامادری‌ام و خواهران «آن» را برای خوردن سیخ کبابی و بستنی برده و بادکنک‌های ابرقهرمانی و انواع کروکودیل خریده است. نمی‌دانم دوستانم ساده‌لوح بودند یا عمداً این کار را می‌کردند وقتی با شور و شوق طوری به من می‌گفتند که انگار واقعاً می‌خواهم آن داستان‌های دلخراش را بشنوم. وحشتناک بود، هیچ‌کس نمی‌دانست که من از شدت ناراحتی می‌میرم یا حداقل فقط می‌خواستم به جایی فرار کنم و از ته دل گریه کنم.

هر بار که به خانه می‌آمدم، باید سعی می‌کردم ناراحتی‌ام را نشان ندهم، چون می‌ترسیدم مادرم ناراحت باشد. هیچ‌وقت به او نمی‌گفتم که مدام به خودم دلداری می‌دادم که پدرم جایی می‌رود و برمی‌گردد و مرا ترک نمی‌کند. خانه‌ی من کنار خانه‌ی پدربزرگ و مادربزرگ پدری‌ام بود، پدرم اغلب به آنجا می‌رفت، هر بار که برمی‌گشت، من به سمتش می‌دویدم تا او را ببینم، با او صحبت کنم و توجه جلب کنم، اما او همیشه به زنی به نام تو و دو فرزند مرد دیگری برمی‌گشت، اما طبیعتاً او را با مهربانی جلوی من «بابا» صدا می‌زد - انگار که من فقط یک ذره‌ی بی‌مغز غبار بودم. مادرم حتی زحمت اشاره به آن زن‌باره‌ی وحشتناکی که او را در یک ضربه‌ی روحی نزدیک به مرگ رها کرده بود، به خود نداد.

بعد از تلاش ناموفق برای خودکشی - به لطف فریادهای بلند من وقتی مادرم در را بست تا به خودش آسیب برساند، او خودش را وقف کسب درآمد برای بزرگ کردن تنها پسرش کرد زیرا پس از تصادفی که پدرم باعث آن شده بود و مجبور به ترک خانه شد، قادر به زایمان مانند سایر زنان نبود. با اینکه مادرم پس از بازگشت از آستانه مرگ، هر ماه به سر کار برمی‌گشت، مجبور بود یک هفته را با حملات غش دست و پنجه نرم کند، بنابراین من مجبور بودم تمام احساساتم را پنهان کنم، فقط وقتی حمام می‌کردم مخفیانه گریه می‌کردم، در غیر این صورت همیشه شاد بودم، مانند "مرد جوان قوی" که مادرم اغلب با محبت او را صدا می‌زد.

در واقع، مادرم، اگرچه درک می‌کرد، چیزی نگفت، اما خیلی خوب می‌دانست که من نمی‌توانم بدون عشق پدر زندگی کنم. بنابراین او قمار دیگری کرد - پیدا کردن یک پدر برای من. شاید مسخره به نظر برسد، اما این بهترین کاری بود که او می‌توانست در این زمان برای التیام زخم‌های به جا مانده از پدر وحشتناکم انجام دهد.

این داستان سختی است. مادربزرگم می‌گفت «خون متفاوت، قلب متفاوت». یادم می‌آید آن سال، وقتی کلاس پنجم بودم، اولین باری بود که خانه‌مان مهمان مرد داشت. او تقریباً 20 سال از پدرم بزرگتر بود، بنابراین او را «عمو» صدا می‌زدم. او چهره‌ای شبیه خدای مردان داشت، دوست‌داشتنی بود، دوست داشت صحبت کند و اغلب برایم اسباب‌بازی می‌خرید، مخصوصاً وقتی با هم غذا می‌خوردیم، همیشه بهترین قسمت را برای من نگه می‌داشت. او با من مثل یک «بچه فقیر» مثل بقیه بزرگسالان رفتار نمی‌کرد. من این را خیلی دوست داشتم چون هیچ‌کس نمی‌خواست مورد ترحم قرار بگیرد، این تحقیرآمیز بود. کم‌کم، نسبت به او - مردی که معتقد بودم هر کودکی از نزدیک بودن به او مفتخر خواهد شد - احساس همدردی عمیقی پیدا کردم.

راستش را بخواهید، اولش نگران بودم که تنها عشق بزرگم دزدیده شود، برای همین گیج و مبهوت بودم. اما یک شب ناگهان احساس سرگیجه، رنگ‌پریدگی، استفراغ و اسهال کردم. ساعت ۱۰:۳۰ شب بود اما عمویم هنوز ۴۰ کیلومتر سفر کرده بود تا پیش من و مادرم باشد. وقتی ماشین جلوی در بیمارستان ایستاد، عمویم مرا به داخل بیمارستان برد. اگرچه خسته بودم، اما شانه قوی و امن او مرا به داخل بیمارستان برد. در آن زمان آرزو می‌کردم که این کمر به محکمی دیوار، کمر پدرم باشد.

***

آن سال که کلاس هفتم بودم، عمویم مرا برداشت و با خودش به شهر برد.

وقتی با هم به یک خانه نقل مکان کردیم، من همچنان اصرار داشتم که او را «عمو» صدا بزنم. در واقع، بزرگترین مانع برای فاصله «عمو» و «بابا» این بود که حالم آنقدرها هم که فکر می‌کردم خوب نبود. وقتی همه جدا از هم زندگی می‌کردند، عمویم مدام به این طرف و آن طرف می‌دوید، از من مراقبت می‌کرد و مرا به آرزو کردن وامی‌داشت، اما وقتی با هم به یک خانه نقل مکان کردیم، خودم را محدود کردم چون می‌ترسیدم. عمویم خیلی سخت‌گیر و در حرف زدن و کار دقیق بود، بنابراین می‌خواست به فرزندانش هم به روش خودش دقیق بودن را یاد بدهد. کم‌کم احساس کردم که تحت فشار قانون «یادگیری غذا خوردن، یادگیری صحبت کردن، یادگیری پیچیدن، یادگیری باز کردن» هستم. دیوانه‌کننده بود، همه چیز باید یاد گرفته می‌شد. عمویم تهدید کرد که اگر الان یاد نگیرم، بعداً بهایش را خواهم پرداخت. چیزی که بعداً لازم بود، حالا فرزندم قبلاً «بهایش» حسرت داشتن پدر را پرداخته بود. فقط با گفتن یک جمله بدون فاعل، عمویم به آرامی به من یادآوری می‌کرد.

بدتر از آن، از وقتی کوچک بودم، مادرم آنقدر من را لوس می‌کرد که عادت‌های غریزی زیادی داشتم، مثلاً اینکه چوب غذاخوری‌ام را مثل هیچ‌کس دیگر صاف نگه می‌داشتم، بعد دوست داشتم به جای برنج تنقلات بخورم، بی‌وقفه تلویزیون تماشا کنم و... در نتیجه، در هر وعده غذایی، عمه‌ام سعی می‌کرد به من کمک کند چوب غذاخوری‌ام را مرتب‌تر نگه دارم و در مورد فرهنگ نشستن برای غذا خوردن توضیح می‌داد. او با صبر و حوصله منتظر می‌ماند تا حالم خوب شود. اوه، به جرات می‌توانم با تمام دنیا شرط ببندم که هیچ بچه‌ای نمی‌خواهد به سخنرانی‌های اخلاقی طولانی گوش دهد. اگر مقاومت نمی‌کردم، احتمالاً به این دلیل بود که این توانایی را از دست داده بودم یا نداشتم - حدس می‌زدم همینطور باشد و احساس نارضایتی می‌کردم.

خیلی وقت‌ها وقتی عصبانی و تندخو بودم، حرف‌های بدی می‌زدم. با نگاه به آن چشم‌ها، می‌دانستم که او غمگین است، اما در آن زمان او فقط بی‌سروصدا و بدون اینکه چیزی بگوید، کاری انجام می‌داد. مواقعی هم بود که نمی‌توانست احساساتش را کنترل کند، عصبانی می‌شد و صدایش را بالا می‌برد، اما با لحنی تند صحبت نمی‌کرد یا باسنش را نمی‌زد. برعکس، خیلی مهربانانه به من دستور می‌داد، اعلام می‌کرد که با من رقابت می‌کند تا ببیند چه کسی اول تسلیم می‌شود. خیلی وقت‌ها مثل این، قلب بزرگش را درک می‌کردم.

مثلاً یک بار که موقع بازی در مدرسه تصادفاً زمین خوردم و دستم شکست، وقتی از مدرسه زیر آفتاب به خانه برگشتم، عمویم به سمت در دوید تا به من خوشامد بگوید، دید دستم آویزان است، زبانش بند آمده بود و رنگ‌پریده بود. مادرم برای کار به جایی دور رفت، عمویم به من چیزی نگفت، فقط بی‌صدا مرا به بیمارستان برد تا پانسمان شوم و در روزهای بعد، نیازی نیست به شما بگویم چه مراقبت‌هایی از من شد. نمی‌خواهم مقایسه کنم، اما حقیقت را نمی‌توان پنهان کرد، عمویم یک میلیارد برابر بیشتر از پدر روی کاغذ A4 مرا دوست داشت و از من مراقبت می‌کرد. چطور می‌توانم فراموش کنم وقتی پدرم تازه رفته بود، سگی من را گاز گرفته بود و پوستم خونریزی داشت، بی‌صبرانه منتظر واکسن بودم، اما او فقط یک کارتن میلو به من داد و این پایان وظیفه‌اش بود. اما کاش دوباره سگی من را گاز می‌گرفت تا پدرم مرا دوست داشته باشد.

***

آن سال، در طول همه‌گیری کووید-۱۹، دانش‌آموزان نمی‌توانستند به مدرسه بروند و در عوض مجبور بودند به صورت آنلاین درس بخوانند. مادرم یک لپ‌تاپ قدیمی به من داد. آنقدر قدیمی بود که تصاویر و سخنرانی‌های معلم با هم هماهنگ نبودند. عمویم مخفیانه تک تک کلاس‌هایم را زیر نظر داشت. او که متوجه مشکل شده بود، تمام بعد از ظهر سخت کار کرد تا آن را درست کند. مادرم به من گفت شام بخورم چون از قبل شام بود. عمویم بدون اینکه حرفش را قطع کند، فوراً مادرم را سرزنش کرد: «کامپیوتر را برای کلاس فردا به موقع درست کن، چرا آشپزی؟»

دستگاه خوب بود، اما یاد گرفتم که با آن کنار بیایم. نتیجه حقم بود، از یک دانش‌آموز خوب به یک دانش‌آموز متوسط. عمویم را عصبانی کردم. او تصمیم گرفت «معلم خصوصی» من شود تا اوضاع را نجات دهد. لعنت به من، من هرگز به اندازه آن لحظه از کلمات و اعداد نترسیده بودم. مجبور بودم بنشینم و به سخنرانی‌ها گوش دهم، سرم را بخارانم و موهایم را با تمرین‌هایی که باعث می‌شد هوس تنفس اکسیژن کنم، بکشم، نمی‌توانستم تحمل کنم. سریع فکر کردم. بنابراین صبر کردم تا عمو و مادرم بروند چرت بزنند، سپس «فرار کردم».

دوچرخه‌سواری در بزرگراه، در خلاف جهت باد. هیچ‌کس نمی‌تواند تصور کند که یک دانش‌آموز کلاس هفتمی بیش از ۴۰ کیلومتر را در باران دوچرخه‌سواری کند تا به خانه، پیش پدربزرگ و مادربزرگش برود. به سرزنش‌هایی مثل اینکه: درس خواندن به این شکل باعث می‌شود در آینده در خیابان‌ها گدایی کنم، از این به بعد تلفنم توقیف می‌شود، فقط در صورت نیاز به درس خواندن آنلاین از کامپیوتر مادرم استفاده می‌کنم، پول کمتری برای تنقلات می‌دهم، دیگر نمی‌گذارند با دوستانم وقت بگذرانم... برای اینکه قدرت بیشتری پیدا کنم، قطعاً باید از آن سخت‌گیری فرار کنم، فشار خیلی زیادی است.

لازم نیست کسی به من بگوید که در آن لحظه مادرم و عمویم چقدر بی‌قرار بودند، حتماً بارها و بارها غش کرده بودند. آن شب، با اطمینان پیشنهاد دادم که پیش مادربزرگم بمانم، اما تیر به هدف نخورد...

۳. پدر بیولوژیکی‌ام بود که مرا به خانه رساند. روی همان زین کوچک نشسته بودم و احساس کردم فاصله بین من و او خیلی زیاد است.

ماشین به پیچ رسید، احتمالاً به این دلیل که از روبرو شدن با مادر و عمویم می‌ترسید (چون از بچگی حتی یک هزار هم به من نفقه نداده بود)، پدرم مرا در خیابان رها کرد تا خودش برود. بدون هیچ پشیمانی گفت: «عجله دارم» و وقت نداشت یا نمی‌خواست به چهره غمگین من نگاه کند. با تردید آنجا ایستادم، ناگهان باران شروع به باریدن کرد، کلاه پالتویم را بالا کشیدم تا سرم را بپوشانم. پایم را جلو گذاشتم، نمی‌دانم چرا سفت شده بود. فهمیدم، پاهایم هم خجالت می‌کشیدند. چطور می‌توانستم جرات کنم وارد خانه شوم. اگر عمویم فقط به من سیلی می‌زد یا شلاق می‌زد تا تنبیهم کند، اما می‌دانستم که فقط سکوت خواهد بود. شجاعت کافی برای روبرو شدن با آن چشم‌ها را نداشتم.

زیر باران به زحمت به سمت میدان رفتم. همینطور که راه می‌رفتم، فوک را دیدم که مادرش او را حمل می‌کرد، اما سرم را پوشاندم تا احتمالاً او را نشناسید. فشار هوا کم بود، جای تعجب نیست که میدان خلوت بود. به ایوان صحنه میدان رفتم و روی یک نیمکت سنگی چمباتمه زدم. وقتی باد از همه طرف می‌وزید، یک کت برای گرم نگه داشتنم کافی نبود. در حال حاضر، قدرت فکر کردن به هیچ چیز خوبی را نداشتم. اینجا دراز می‌کشیدم و گریه می‌کردم تا بمیرم. فردا صبح، وقتی باران بند می‌آمد، افرادی که ورزش می‌کردند، کودک بیچاره‌ای را می‌دیدند که نه به خاطر باران سرد، بلکه به خاطر کمبود عشق پدرش مرده بود. با این فکر، دیگر نمی‌ترسیدم و حتی شدیدتر از باران گریه می‌کردم...

درست همان موقع نور ماشین‌ها به صورتم خورد، مادرم به سرعت به سمتم آمد و عمویم از دور پرسید که حالم خوب است، سپس کتش را درآورد و رویم انداخت و گفت که سوار ماشین شوم و به خانه بروم، هوا سرد بود. نمی‌خواستم سوار ماشین شوم، بی‌حرکت ایستادم، دو دست کوچکم بازوهای قوی عمویم را محکم گرفته بودند، ناگهان با هق هق گریه گفتم: "بابا، متاسفم...". وقتی به خانه رسیدیم، طوفان ناگهان شدیدتر شد. بگذار باران و باد ادامه پیدا کند. من آن را پذیرفتم. چون معتقد بودم که حتی اگر آسمان هم ببارد، هنوز یک دست غول‌پیکر برای محافظت از من وجود دارد. "زنده باد بابا!" را در گوش مادرم زمزمه کردم و لبخند زدم و به خواب رفتم...

بابا... - مسابقه داستان کوتاه اثر بائو خا - عکس ۲.

منبع: https://thanhnien.vn/bo-oi-truyen-ngan-du-thi-cua-bao-kha-185251025081547288.htm


نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

صبح پاییزی در کنار دریاچه هوان کیم، مردم هانوی با چشمانی خندان به یکدیگر سلام می‌کنند.
ساختمان‌های بلندمرتبه در شهر هوشی مین در مه فرو رفته‌اند.
نیلوفرهای آبی در فصل سیل
«سرزمین پریان» در دا نانگ مردم را مجذوب خود می‌کند و در بین 20 روستای زیبای جهان قرار دارد.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

باد سرد «خیابان‌ها را لمس می‌کند»، هانویی‌ها در آغاز فصل از یکدیگر دعوت می‌کنند تا به خانه‌هایشان سر بزنند

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول