Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

مسابقه داستان کوتاه بازگشت به عشق اثر تران هین

خورشید هنوز طلوع نکرده بود، اما تمام روستا از قبل روشن شده بود. صدای خنده و پچ پچ از دور و نزدیک به گوش می‌رسید. نان با تنبلی روی زمین دراز کشیده بود و به قاب پنجره‌ای که از تکه‌های چوب کوچک ساییده شده در اثر باران و آفتاب ساخته شده بود، نگاه می‌کرد.

Báo Thanh niênBáo Thanh niên26/10/2025

او صدای شرشر جویبار جنگل را شنید، که با جیک‌جیک پرندگان، خش‌خش برگ‌ها و وزش باد آمیخته بود. آسمان تابستان صاف و صاف بود و مه سفیدی بر فراز قله‌های کوه درست روبرویش سایه انداخته بود، گویی یک ابر غول‌پیکر از نزدیکی او پایین می‌آمد.

همین دیروز صبح، او در اتاقی خنک در وسط شهر از خواب بیدار شد. صداهای آشنا و پر سر و صدای خیابان‌ها در گوش‌هایش بود. جیرجیرک‌ها بی‌وقفه روی شاخه‌ها جیک‌جیک می‌کردند، درختان پوینچیانا سلطنتی در وسط خیابان سرخ و شعله‌ور بودند و هوا از قبل بسیار گرم بود. او تازه کلاس دوازدهم را تمام کرده بود و برای آزمون ورودی دانشگاه که قرار بود به زودی برگزار شود، درس می‌خواند. او در رشته طراحی مد ثبت نام کرد چون می‌توانست نقاشی بکشد و دوست پسرش، خوئونگ، نیز در آزمون آن رشته شرکت می‌کرد. بنابراین علاوه بر درس خواندن در کلاس، در یک کلاس طراحی اضافی در پارک نیز شرکت کرد که توسط معلمی که سال آخر این رشته بود، تدریس می‌شد. خوئونگ خیلی خوب نقاشی می‌کرد، به نظر می‌رسید همه چیز زیر قلم او زنده می‌شود، با نگاه کردن به نقاشی‌های او به راحتی می‌توان احساساتی را که نمی‌توان با کلمات بیان کرد، حس کرد.

نهان هم خوب نقاشی می‌کند، در مقایسه با خوئونگ، نهان تا حدودی بهتر است، اما آن برتری مبهم، همانطور که معلم نقاشی زمانی گفته بود: «هنر باید از احساسات تعالی یابد، هنرمند یک خط نقاشی می‌کشد، حتی یک خط نقاشی نقطه‌چین، باید یک خط نقاشی نقطه‌چین باشد که از روح زاده شده باشد، از احساسات واقعاً صادقانه‌ای که از زندگی بیرون می‌آیند. همانطور که نویسنده نام کائو گفته است، هنر یک مهتاب فریبنده نیست، نباید و نمی‌تواند یک مهتاب فریبنده باشد. نقاشان باید خوب نقاشی کنند، اما صرفاً خوب نقاشی کردن لزوماً آنها را نقاش نمی‌کند.» معلم اغلب با چشمانی عمیق و پر از احساس، و تا حدودی معذب، به نقاشی‌های نهان نگاه می‌کرد.

نسیم خنکی از پنجره وزید، نان احساس کرد که ساکت است، پتوی نازکی مانند کرم ابریشم که پیله‌ای می‌تند، دورش پیچیده شده است، کمی خالی، تنها، کمی آرام و ساکت. صدای قدم‌هایی از پله‌ها به گوش می‌رسید که با نوک پا بالا می‌رفتند، به نظر می‌رسید خانه‌ی چوبی کمی می‌لرزید، صورت سیاه کوچکی به نان نگاه می‌کرد، نیمی می‌خواست به او نزدیک شود، نیمی مردد و ترسیده. نان به آرامی نشست و به خواهرزاده‌ی کوچک خجالتی‌اش در آنجا نگاه کرد، دخترک چشمانی سیاه و براق، بینی‌ای سربالا، دهانی کوچک و چهره‌ای هماهنگ داشت. به نظر می‌رسید که تمام زیبایی مادرش - خواهر بزرگترش - را به ارث برده است. اما پوست سیاه نمکین و مژه‌های بلند و خمیده‌اش بی‌شک از آنِ برادر شوهرش بود.

نان سعی کرد لبخند دوستانه‌ای بزند و برای خواهرزاده‌اش دست تکان داد. خواهرش به سمتش آمد، یک کاسه فرنی ماهی معطر برایش آورد، سپس نوزاد را بغل کرد و برای نان آورد. خواهرش لبخند زد:

دیشب که زنگ زدی دنبالم، خیلی خوشحال شدیم. آی وقتی خبر را شنید خیلی هیجان‌زده شد. خوابش نمی‌برد، منتظر صبح بود تا عمه‌اش را ببیند. من بلند شدم، مسواک زدم، صورتم را شستم و کمی فرنی خوردم. دوک به شهر رفت، گفت که یک چیز خوشمزه برای پذیرایی از من می‌خرد.

خانم هین با گفتن این جمله، دستش را دراز کرد تا موهای نهان را نوازش کند، به آرامی و با عشقی که قبلاً داشت. صورتش روشن، گلگون، و هنوز به سفیدی قبل بود، کمی گردتر به نظر می‌رسید، بدون هیچ نشانه‌ای از پیری یا سختی‌های زندگی روزمره. در یک چشم به هم زدن، ۷ سال گذشت. ۷ سالی که خانم هین برنگشته بود. والدینش هم به دیدنش نیامده بودند.

Về với yêu thương - Truyện ngắn dự thi của Trần Hiền - Ảnh 1.

تصویرسازی: هوش مصنوعی

والدین او فقط دو خواهر داشتند، نان و مادرش. مادرش نمی‌توانست پسری به دنیا بیاورد، اما پدرش او را مجبور به داشتن فرزند دیگری نمی‌کرد. او اغلب می‌گفت چه پسر باشد چه دختر، دو تا کافی است. والدینش او را خیلی دوست داشتند و او را برای تحصیل در تمام رشته‌های موسیقی، آواز و نقاشی می‌فرستادند. هاین در زبان انگلیسی بسیار خوب بود، زیبا و مهربان بود و همه او را دوست داشتند. او از یک دانشگاه زبان‌های خارجی فارغ‌التحصیل شد و به اتحادیه جوانان استان پیوست تا داوطلبانه در ارتفاعات کار کند. مادرش بسیار متاسف شد اما مانع او نشد زیرا پدرش به آن آرمان زیبای زندگی بسیار افتخار می‌کرد و از رفتن او حمایت می‌کرد. او انتظار نداشت که آن سفر زندگی‌اش را اینقدر تغییر دهد. او ناگهان با هوی، مرد خوش‌قیافه‌ای که در همان شهر زندگی می‌کرد، شغل ثابتی داشت و خانه خودش را داشت، جدا شد تا با برادر شوهر نان ازدواج کند. یک برادر محلی، دبیر اتحادیه کمون، بسیار فقیر و بسیار دور زندگی می‌کرد. از پارکینگ تا خانه‌اش، چند صد متر پیاده‌روی لازم بود.

نهان به خوئونگ فکر کرد، به نگاه شیفته خوئونگ وقتی که هفته پیش به مدل نقاشی کلاس من، نهان، نگاه کرد. نگاهی که نهان قبلاً هرگز در خوئونگ ندیده بود، نگاهی به لطافت آب، ده بخش از آن لطف و ده بخش از آن عشق. معلم هنر کشفیات نهان را تشخیص داد، به نهان گفت که این هنر است، عشق است، نه دوست داشتن آن دختر، بلکه دوست داشتن زیبایی هنری آن دختر. هنرمندان خیلی دوست دارند، اما عاشق شخص خاصی نیستند، هر شخصی که از کنارشان رد می‌شود را دوست دارند، آنها فقط عاشق یک زیبایی منحصر به فرد هستند. معلم به نهان دلداری داد که وقتی خوئونگ با شور و شوق به شخص دیگری نگاه می‌کند حسادت نکند، غرور نهان را تسکین داد وقتی دید کسی که دوستش دارد در مقابلش کس دیگری را نوازش می‌کند. نهان هنوز نقاشی می‌کرد، بادهای نازکی را که در یک صبح آرام تابستانی دور درخت انجیر می‌چرخیدند، مثل یک لالایی نقاشی می‌کرد. در پرتره، دختر با ضربات ماهرانه قلم، زیبا و ظریف به نظر می‌رسید، اما در نقاشی خوئونگ، دختر باشکوه، جذاب و به طرز عجیبی جادویی بود.

نهان حسود نبود، نه غمگین بود، نه عصبانی. نهان در خیابان پرسه می‌زد، نور خورشید مثل عسل به طور یکنواخت پخش می‌شد. صدای جیرجیرک‌ها که در گوش‌هایش می‌پیچید، نهان را به یاد خواهرش انداخت. در آن زمان، نهان فقط کلاس دهم بود، با افتخار از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده بود. او در شهر شغلی زیبا و مهربان پیدا کرده بود. هر بار که هوی برای بردنش می‌آمد، اغلب به نهان هدایای کوچک و زیبایی می‌داد. سپس او داوطلب شد و گفت که بعد از یک سال برمی‌گردد، اما به طور غیرمنتظره‌ای برای همیشه در روستا ماند. او از هوی جدا شد و به دنبال دوک رفت تا همسرش شود. مادر عصبانی بود و از او روی برگرداند. پدر غمگین و ساکت بود. او در یک بعد از ظهر تابستانی بادخیز پشت کرد، موهای پدر یک شبه سفید شد، مادر خود را در گوشه‌ای از اتاق حبس کرد و برای همیشه گریه کرد. او امید مادر، غرور مادر، جایی بود که مادر در مواجهه با تحقیر ناتوانی در به دنیا آوردن پسر، در میان اقوام و بستگان به آن می‌چسبید. اما آن غرور همچون توهمی ناپدید شد و مادر را در میان اندوهی تلخ و خفه‌کننده تنها گذاشت.

نهان شریک شطرنج پدرش شد. نهان همه چیز را در مورد خودش به پدرش گفت. والدینش هرگز جلوی خوئونگ را نگرفتند، حتی با اینکه می‌دانستند او به سن قرار گذاشتن نرسیده است. والدینش آرام و ساکت بودند، اما نهان می‌دانست که مادرش همیشه مراقب و مراقب خوئونگ است. او از ترم دوم کلاس دوازدهم عاشق خوئونگ بود، زیرا خوئونگ از او خواستگاری کرد و نهان امتناع نکرد، اما رابطه آنها هرگز فراتر از گرفتن دست‌های هم نرفته بود. نهان با فکر کردن به بوسیدن، هنوز چیزی دور و عجیب را احساس می‌کرد، بنابراین از آن اجتناب می‌کرد. نهان همیشه راه رفتن پشت هین را در تابستانی با غروب سرخ به یاد می‌آورد. نهان عاشق شانه‌های لاغر پدرش بود که هر شب بی‌اختیار گریه می‌کرد و مادرش هر شب مدت زیادی در اتاق خالی و بادگیر طبقه دومش می‌ایستاد.

نهان خودش را به دختری با استعداد، سخت‌کوش و قوی تبدیل کرد. نهان در همه دروس، حتی دروس تیزهوشان، خوب بود. والدینش همیشه از نهان حمایت می‌کردند، چون نهان هرگز کار اشتباهی نمی‌کرد. تا این تابستان، تابستان کلاس دوازدهم، آخرین تابستانی که پوینچیانا سلطنتی دیگر قول نداده بود که در ماه سپتامبر به مدرسه برگردد. بزرگترین تابستان زندگی‌اش. آن تابستان می‌خواست که او واقعاً خودش را در میان هزاران نسخه پیدا کند.

اوایل تابستان، وقتی نهان از کلاس نقاشی به خانه برگشت، صفحه شطرنج را باز کرد و به تنهایی زیر داربست نیلوفر آبی بازی کرد. پدرش آمد تا با نهان بنشیند و شطرنج بازی کند. چند حرکت باخت باعث شد سرعتش کم شود، به نظر می‌رسید که نهان خیلی پیشرفت کرده است. پدرش مدت زیادی به نهان نگاه کرد، کوچکترین دخترش از آن موقع تا حالا خیلی قدبلند شده بود. چشم‌ها و بینی‌اش خیلی شبیه هین بود. احساس خفگی در قلبش حلقه زد، گوشه‌های چشم پیرمرد می‌سوخت و سعی می‌کرد اشک‌هایی را که در شرف ریختن بودند، نگه دارد. پدربزرگ و مادربزرگش با هین خیلی سخت‌گیر بودند و همیشه امیدوار بودند که فرش قرمز برای دخترشان پهن شود. او همچنین همیشه از هوی حمایت می‌کرد، حتی با اینکه می‌دانست هوی زن‌باره است، اما خانواده هوی ثروتمند بودند و دخترش مجبور نبود برای کسب درآمد سخت کار کند. با این حال، هین برخلاف خواسته‌های او عمل کرد و پدربزرگ و مادربزرگش را در تلخی، عدم اطمینان، درماندگی و خشم رها کرد.

در مورد نان، عشق او، نان را به دختری با استعداد و همه فن حریف تبدیل کرد. نان هرگز با هیچ یک از خواسته‌های پدربزرگ و مادربزرگش مخالفت نکرد. اما چرا نان اینقدر تنها به نظر می‌رسید؟ او نمی‌دانست چه چیزی را دوست دارد یا چه رویایی در سر دارد. او به اندازه خواهرش قاطع نبود، می‌دانست چه چیزی نیاز دارد، چه چیزی را دوست دارد و آماده بود تا به سمت آنچه می‌خواهد بشتابد. پدر ناگهان برای مدت طولانی به نان نگاه کرد، و برای مدت طولانی، چشمانش هرگز اینقدر واضح نبود. ناگهان، پدر به نان گفت: "چه چیزی را دوست داری، واقعاً چه چیزی را دوست داری، آیا نقاشی را دوست داری؟ فرزندم، بفهم چه چیزی را دوست داری و کاری را که دوست داری انجام بده! خوشبختی واقعی تو، خوشبختی گرانبهای والدینت است."

حرف‌های پدر با صدای جیرجیرک‌ها در هم آمیخته بود. چشمان مادر با محبت به نان نگاه می‌کرد، نه به آن غمی که سال‌ها بود. گوش‌های نان زنگ می‌زد. قلبش ناگهان شروع به تپیدن کرد، انگار که قبلاً هرگز تپیده نبود. نان دستش را روی قلبش گذاشت، احساسی مثل اینکه چیزی در سینه‌اش در حال ترکیدن بود. نان احساس خفگی کرد. زیر داربست نیلوفر، سقف ایوان از نور خورشید می‌درخشید. سایه‌های تابستان روی هر برگ می‌افتاد، نان دوباره مثل گذشته احساس کوچکی می‌کرد.

خیلی سریع، نهان از پدر و مادرش خواست که بگذارند برود و هین را پیدا کند. و خیلی سریع، پدر و مادرش موافقت کردند که او را رها کنند. مادرش برایش لباس آماده کرد، پدرش برایش بلیط اتوبوس خرید و او را تا ایستگاه اتوبوس بدرقه کرد. پدرش شماره تلفن هین، شماره تلفن دوک، شوهر هین، و شماره تلفن همسایه هین را بیرون آورد. پدرش به نهان گفت که اغلب به آن روستا می‌رود، همیشه شماره تلفن‌های آنها را دارد. فقط هیچ راهی برای تماس با آنها، هیچ راهی برای ملاقات حضوری با آنها نداشت. شانه‌هایش هنوز خیلی پهن بود، پیشانی‌اش کمی چروک داشت، اما بازوهایش همیشه محکم نهان و خواهرش را در آغوش گرفته بود.

نان تکه‌های پیاز را از کاسه فرنی برداشت، سپس آنها را با قاشق‌های بزرگ برداشت. مدت‌ها بود که نمی‌توانست مثل دوران کودکی بی‌گناه پیاز بچیند، آماده بود هر چیزی را که دوست نداشت رد کند. نان دیگر مجبور نبود خودش را مجبور کند که یک بزرگسال آراسته و مرتب باشد. نان خواهرش را در آغوش گرفت. تابستان خنک و دلچسب بود. خواهر هین نیز نان را در آغوش گرفت و موهای نرم خواهر کوچکترش را نوازش کرد. از نان پرسید که آیا هنوز هم مثل قبل آرزوی مهندس طراحی مسکن شدن را دارد؟ اگر چنین است، پس سریع فارغ‌التحصیل شو و خانه‌ای برایش کنار نهر طراحی کن. نان با صدای بلند خندید و به خانه‌های چوبی چشم‌نواز نگاه کرد و نقشه‌های خانه‌های قدیمی‌اش را به یاد آورد. ناگهان شادی آشنایی بیدار شد و در سینه کوچکش به جوش آمد. او کنار خواهرش نشست، شانه‌اش را به گرمی به شانه‌هایش چسباند.

صدای موتورسیکلت دوک با صدای بلند در ابتدای روستا طنین‌انداز شد. دو خواهر به بالا نگاه کردند، نور درخشان خورشید از بالا بر روی سه سایه از افرادی که به سمت آنها می‌آمدند، افتاده بود. دوک دو کوله پشتی بزرگ بر دوش داشت و پشت سرش، پدر و مادرش در زیر نور خورشید لبخندی درخشان بر لب داشتند. هین ناگهان از جا بلند شد، به شکل زنی ۲۵ ساله، مانند یک دختر کوچک به سرعت دوید، به جلو دوید، خود را در سینه بزرگ پدرش انداخت و آغوش مهربان مادرش را در آغوش گرفت.

او خندید. گریه کرد. پدر و مادرش خندیدند و گریه کردند. نهان نوزاد را برداشت و با خوشحالی به سمت او رفت و آهسته گفت: «به پدربزرگ و مادربزرگت سلام برسان!»

آفتاب تابستان. خورشید در دامنه تپه گسترده شده بود. شیرین مثل عسل.

Về với yêu thương - Truyện ngắn dự thi của Trần Hiền - Ảnh 2.

منبع: https://thanhnien.vn/ve-voi-yeu-thuong-truyen-ngan-du-thi-cua-tran-hien-185251025093722781.htm


نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

نیلوفرهای آبی در فصل سیل
«سرزمین پریان» در دا نانگ مردم را مجذوب خود می‌کند و در بین 20 روستای زیبای جهان قرار دارد.
پاییز ملایم هانوی از میان هر خیابان کوچکش می‌گذرد
باد سرد «خیابان‌ها را لمس می‌کند»، هانویی‌ها در آغاز فصل از یکدیگر دعوت می‌کنند تا به خانه‌هایشان سر بزنند

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

بنفش تام کوک - نقاشی جادویی در قلب نین بین

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول