Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

کیک اسفنجی و بوسه

Việt NamViệt Nam15/03/2024

تصویرسازی: فان نهان
تصویرسازی: فان نهان

وقتی به ایستگاه اتوبوس بوئون ما توت رسید، خورشید داشت غروب می‌کرد و هوا هنوز گرم بود. های سوار یک تاکسی موتوری به سمت بزرگراه ۱۴، بعد از دانشگاه تای نگوین شد و به راننده تاکسی موتوری گفت که توقف کند.

های از ماشین پیاده شد و جاده خاکی قرمز را دنبال کرد، در دو طرف باغ‌های قهوه شکوفه زده بودند و عطر شیرین در هوا پخش شده بود. در دوردست، دختری با لباس زربافت اِده، زیر درختان سایه‌دار کنار جاده ایستاده بود. وقتی نزدیک‌تر شد، متوجه شد که او هِبیا بلائو، معشوقش است. هر دوی آنها در دانشگاه کشاورزی و جنگلداری شهر هوشی مین تحصیل می‌کردند. آنها از آزمایشگاه دانشکده جنگلداری با هم آشنا شده بودند. امروز، او برای شرکت در کنفرانسی در مورد مدیریت جنگل‌های بالادست به بوئون ما توت رفت. او به راحتی از خانه معشوقش دیدن کرد و او را به والدین همسر آینده‌اش معرفی کرد.

حبیا، های را به خانه‌اش برد، خانه‌ای چوبی و جداگانه که در وسط یک باغ سایه‌دار قرار داشت و با رسم زندگی در خانه‌های طویل در ادِه متفاوت بود. خانه چوبی زرد رنگ با جلای براق در وسط باغ می‌درخشید، فضای داخلی آن به سادگی تزئین شده بود، تمیز و دلباز بود، اما همچنان جوهره فرهنگی مردم ارتفاعات مرکزی را حفظ کرده بود.

- سلام به همه، سلام عمو، عمه و خواهر و برادرها.

شب فرا رسید، تمام خانواده زیر نور زرد دور میز شام جمع شدند، فضای اتاق دنج شد. مادر «ه' بیا» برنج سرو کرد و غذا را به مهمانان تعارف کرد.

- این آما (پدر) حبیا است و من مادر و خواهر و برادرهای او هستم. امروز، لطفاً با خانواده شام ​​بخورید! مهمان نباشید.

بعد از شام، تمام خانواده به اتاق نشیمن رفتند، تلویزیون تماشا کردند و چای سبز را با شیرینی زنجبیلی عسلی مزه مزه کردند. محصولات خانگی مردم ارتفاعات مرکزی.

با شنیدن حرف حبیا مبنی بر اینکه شما اهل دا لات هستید، خوشحال شدم - چون خودم هم اهل دا لات هستم - بنابراین شما را به نوشیدن دعوت می‌کنم.

بله، متشکرم.

تا آن لحظه، های فقط به صحبت‌های عمه‌اش گوش داده بود، در حالی که آقای وای دوک - پدر هابیا - با لبخندی شاد آنجا نشسته بود. او از سلام و احوالپرسی‌های صمیمانه، ساده و مهمان‌نوازانه‌ای که با ذات مردم قومی ارتفاعات مرکزی همخوانی داشت، بسیار تحت تأثیر قرار گرفت.

- بله، کجای دا لات زندگی می کنی؟ آیا تعداد افراد خانواده ات زیاد است؟

- خانواده مادری حبیا در دامنه رشته کوه لانگ بیانگ زندگی می‌کردند. روستای من در کیلومتر ۹ بود، پس از روز آزادی به گروه مسکونی فوک تان، بخش ۷، شهر دا لات تغییر نام داد.

ح'بیا کنار مادرش نشسته بود، دختری با رگ و ریشه‌های خونی ترکیبی کین و اد، چهره‌ای شبیه به مادرش داشت، اندامی سالم و تپل با ویژگی‌های پدرش، که زیبایی قوی و برازنده‌ی این دختر اهل ارتفاعات مرکزی را بیش از پیش تقویت می‌کرد. هوای شب خنک بود، دیگر به گرمی و خفگی بعدازظهر نبود. حالا آقای وای دوک صحبت کرد:

- پدر و مادرت چه کار می کنند؟ الان کجا زندگی می کنند؟ خواهر و برادرهای زیادی دارند؟

- بله، پدرم در طول جنگ سرباز نیروهای ویژه در شهر دا لات بود. به گفته خودش، در طول جنگ، او اغلب در مناطق کام لی، دا تان، فوک تان و سوئی وانگ کار می‌کرد. اکنون که پیر و ضعیف شده است، بازنشسته شده است. مادرم در خانه می‌ماند و باغبانی می‌کند، سبزیجات و گل پرورش می‌دهد.

- اوه! (صدای مادر ه' بیا)، خانواده من قبلاً در آن منطقه پایگاه داشتند. - با گفتن این حرف، چهره‌اش غرق در تفکر شد، گوشه چشمانش پر از اشک شد. زن با موهای خاکستری در فکر گذشته بیش از ۵۰ سال پیش بود.

***

در سال ۱۹۷۰، خانواده‌ی هین (مادر ه' بیا) یک پایگاه انقلابی بودند. هر شب، برادران و عموهای آزادی‌خواه اغلب برای تماس و ارتباط با پایگاه‌های داخل شهر به خانه می‌آمدند. هین در آن زمان تنها ۱۶ سال داشت، سن بلوغ یک دختر جوان. عموها او را آموزش می‌دادند و وظایفی مانند برقراری ارتباط، رساندن نامه‌ها و درک وضعیت دشمن با خانواده‌های پایگاه در کیلومتر ۴ را به او محول می‌کردند و همزمان از پایگاه‌های انقلابی اصلی دعوت می‌کردند تا در خانه‌اش ملاقات کنند. او به یاد می‌آورد که اولین باری که عمو نام به او کاری محول کرد، هین نگران شد و نمی‌دانست چه اتفاقی خواهد افتاد. عمو نام با دانستن حال و هوای دختر جوان، دست او را گرفت، شانه‌اش را نوازش کرد و به آرامی گفت:

- هی! اول از همه، باید آرامش خودت رو حفظ کنی، موقعیت رو بسنجی و تصمیم بگیری که چطور واکنش نشون بدی. اگه مشکلی پیش اومد، فوراً نامه رو بذار تو دهنت.

بله - دست هین با گرفتن آن تکه کاغذ کوچک، مثل چوب کبریت، همچنان می‌لرزید.

یک بعد از ظهر زمستانی، مادر هین یک مهمانی کیک اسفنجی ترتیب داد. برخلاف همیشه، امروز او کلی کیک درست کرد که هین را شگفت‌زده کرد.

- خانواده ما چند نفره؟ چرا اینقدر کیک می‌پزید؟

- این دختر! تو سوال‌های بی‌ربط می‌پرسی. دخترها بزرگ می‌شوند و یاد می‌گیرند مراقب دهانشان باشند. حالا، کیک‌ها را در یک کیسه پلاستیکی بگذارید، درش را محکم ببندید تا عطرش بماند، بعد آن را در یک سبد بگذارید. خواهیم دید چه می‌شود.

هوا در بعدازظهر زمستانی سرد بود و باران نم‌نم می‌بارید و سرما به درون بدن نفوذ می‌کرد. واحد من امشب وارد دهکده شد. وظیفه اصلی آنها پشتیبانی از تیم کار سیاسی در هر زمان که با دشمن روبرو می‌شدند، بود. پس از اینکه تیم شناسایی گزارش «ساکت»، آنها برای نگهبانی از هر گوشه خانه، بوته موز و طویله گاو، به بخش‌هایی تقسیم شدند. از آنجا که واحد او یک واحد نیروی ویژه بود، اجازه ورود به خانه‌های مردم یا تماس با پایگاه را نداشتند.

هین سبد کیک را از خانه بیرون برد، در تاریکی شب به سمت طویله گاوها رفت، سایه‌های سیاه با اسلحه در اطراف حیاط پراکنده شدند. لحظه‌ای جا خورد و ایستاد. پس از لحظه‌ای آرامش، با این فکر که "شما برگشتید"، هین جلو رفت تا با تک تک افراد دست بدهد، همزمان سبد کیک اسفنجی را باز کرد تا آنها را به خوردن دعوت کند. یک فرد کوتاه قد، آرام کنار بوته موز ایستاده بود، هوا تاریک بود، بنابراین صورتش به وضوح دیده نمی‌شد. او جلو رفت تا با آن فرد آشنا شود، دستش مانند دست یک دختر باریک و کوچک بود. هین فکر کرد که این یک سرباز آزادی زن است.

- لطفا کمی کیک میل کنید، سردتان است؟ سرباز زن بودن باید سختی‌های زیادی داشته باشد، درست است؟ بعد از گفتن این حرف، هین به سرباز آزادی‌بخش نزدیک‌تر شد، سرباز آزادی‌بخش به آرامی او را کنار زد. سرانجام، هین ناگهان سرباز را در آغوش گرفت و بوسید تا نفرتش را از بین ببرد. خدای من! ریش روی گونه‌اش ریش نبود و باعث شد گونه‌هایش بسوزد - اوه، بیفتید، سبد کیک‌ها را زمین گذاشت و به داخل خانه دوید. باعث شد تمام اعضای تیم کاری شکم‌هایشان را بگیرند و جرات خندیدن نداشته باشند، می‌ترسیدند صدای دشمن آنها را تشخیص دهد و فوراً توپخانه را شلیک کند.

این اولین بوسه یک دختر جوان بود. آن شب او نمی‌توانست بخوابد، با خودش فکر می‌کرد «نمی‌دانم در مورد من چه فکری می‌کنند» و سپس خودش را «به خاطر شیطنتش» سرزنش می‌کرد.

زمان زیادی گذشت اما اولین بوسه هنوز در قلبش مانده بود. او چهره سربازی را که بوسیده بود نمی‌شناخت و قبلاً هرگز او را ندیده بود، بنابراین نامش را نمی‌دانست.

***

پنج سال بعد، کشور آزاد شد و کشور دوباره متحد شد. اداره تبلیغات مرکزی شعبه‌های بیشتری در شهر هوشی مین و دانانگ افتتاح کرد و کلاس‌های تکمیلی زیادی را برای بهبود سطح سیاسی و نظری کادرها از پایین به بالا ترتیب داد.

هین در مدرسه با تام، اهل دا لات، آشنا شد. در طول جنگ مقاومت، تام یک کادر جنبش بود و در کار بسیج عمومی در منطقه مثلث شرکت می‌کرد. در سرزمینی عجیب، مدرسه دانش‌آموزان زیادی از استان‌ها را برای تحصیل در اینجا جمع کرده بود. دو خواهر، هر دو اهل دا لات، کادرهایی بودند که به مدرسه می‌رفتند، بنابراین به یکدیگر نزدیک‌تر شدند. بعدازظهرهای یکشنبه در سواحل رودخانه هان، مردم دو دختر را با لباس مشکی آئو با با و کلاه‌های فلاپی می‌دیدند که در کنار هم قدم می‌زدند. این دو خواهر با استفاده از روزهای تعطیل خود، اغلب یکدیگر را دعوت می‌کردند تا برای خرید مایحتاج به بازار کان بروند. هین پیشنهاد داد:

- بریم دسر بخوریم!

- باشه پس.

خانم تم در کنار دو لیوان سوپ شیرین لوبیا سبز معطر و یخی، صحبت کرد:

- شنیدم قبلاً تو شمال غربی دا لات کار می‌کردی، درسته؟

بله! درست است.

- آیا آقای مرد در تیم نیروهای ویژه ۸۶۰ را می‌شناسید، مردی ریزنقش با ریش بزی و صدایی نرم مثل صدای دختران؟

بله! اسمش را شنیده‌ام اما... قبلاً هرگز او را ندیده‌ام.

خانم تم با نگاهی متفکرانه به خرید مردم در آخر هفته نگاه می‌کرد و ناگهان تعریف کرد:

- زمانی بود که آقای من برای کار به منطقه مثلث منتقل شد. او و آقای من دانشجویانی بودند که از شهر فرار کرده بودند، بنابراین افکار مشابه زیادی داشتند. بعد از مدتی، وقتی با هم صمیمی شدیم، او دفتر خاطراتی را که در شمال غربی شهر دا لات نوشته بود به من نشان داد... در آن، بخشی در مورد "دختر و بوسه" وجود داشت. در یک شب بارانی در دامنه کوه لانگ بیانگ.

با گفتن این حرف، بدن هین داغ شد، صورتش قرمز شد و عرق کرد.

- بعدش چی شد؟

- بعد از روز آزادی، او به دنبال آن دختر رفت، اما متأسفانه نه نام او را می‌دانست و نه چهره‌اش را. بوسه‌ی آن شب اولین خاطره‌ی زندگی پسر بود که به تدریج در گذشته محو می‌شد.

هین سرش را روی شانه‌ی تام گذاشت، اشک از چشمانش سرازیر شد، پیراهنش را خیس کرد و در حالی که نفس نفس می‌زد، گفت:

- اون دختره منم!!!

***

هین با دریافت تماس تلفنی از تم، فوراً کارهای خانوادگی خود را ترتیب داد و به ایستگاه اتوبوس رفت تا به دا لات برود، هم برای دیدار با خانواده‌اش و هم برای شرکت در مراسم یادبود شهدا در روستای شوان سون، کمون شوان ترونگ. هر ساله، در تاریخ 26 ژوئیه، روستای شوان سون معمولاً مراسم یادبودی برای کودکانی از سراسر کشور که در این سرزمین جنگیده‌اند و فداکاری کرده‌اند، برگزار می‌کند. این مراسم یادبود فرصتی است برای کودکان دور از دا لات تا پس از روزها جدایی، دور هم جمع شوند و گپ بزنند.

مرد داشت با تام گپ می‌زد که هین را دید که دارد می‌آید و سریع پرسید:

- سلام، کی برگشتی؟

بله دیروز.

آنها با هم دست دادند، تم فریاد زد - باید همدیگر را بغل کنیم و ببوسیم! من قبلاً خجالتی نبودم، اما حالا دیگر خجالتی نیستم.

همه متعجب شدند و به هین نگاه کردند. او سریع توضیح داد:

- من و آقایی الان با هم فامیل هستیم. روز نامزدی‌مان، همدیگر را شناختیم و با هم آشنا شدیم.

تشویق و تبریک به دو خانواده‌ی خویشاوندان برای شادی و خوشحالی.


منبع

نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

بازسازی جشنواره نیمه پاییز سلسله لی در ارگ امپراتوری تانگ لانگ
گردشگران غربی از خرید اسباب‌بازی‌های جشنواره نیمه پاییز در خیابان هانگ ما برای هدیه دادن به فرزندان و نوه‌هایشان لذت می‌برند.
خیابان هانگ ما با رنگ‌های اواسط پاییزی درخشان است، جوانان با هیجان بی‌وقفه در حال ورود به آنجا هستند
پیام تاریخی: بلوک‌های چوبی پاگودای وین نگیم - میراث مستند بشریت

از همان نویسنده

میراث

;

شکل

;

کسب و کار

;

No videos available

رویدادهای جاری

;

نظام سیاسی

;

محلی

;

محصول

;