Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

داستان‌های ناگفته سان - مسابقه داستان کوتاه اثر نگوین مان ها

سان تنه درخت را لمس کرد، به اندازه آغوش دو نفر. چشمانش را بست، به آرامی نفس کشید و روی احساس ضربان قلب تنه درخت قهوه‌ای روشن، به نرمی پوست انسان، تمرکز کرد. وقتی ضربان قلب شخص و درخت در هم آمیخت، انگار ذهن سان بیدار شد.

Báo Thanh niênBáo Thanh niên24/08/2025

ناگهان تمام تاریخچه، عملکردها و «دفترچه راهنمای کاربر» کارخانه را در ذهن خود داشت. این بدان معناست که اکنون می‌داند چگونه با کارخانه همکاری کند تا برخی از انواع نان و کیک را به شکل میوه تولید کند. همچنین انواع گیاهانی وجود دارند که لباس، مبلمان و... را پرورش می‌دهند، اما این امر مستلزم آن است که اپراتور تمرکز بالایی داشته باشد و دانش زیادی در زمینه‌های دیگر داشته باشد.

- آیا نوعی درخت وجود دارد که به مردم کمک می‌کند با یکدیگر ارتباط برقرار کنند؟

Chuyện Sành chưa kể - Truyện ngắn dự thi của Nguyễn Mạnh Hà- Ảnh 1.

تصویر: توآن آن

سان پرسید و بلافاصله پاسخ مثبت دریافت کرد. به شرطی که درختان مورد استفاده برای ارتباط، از طریق ریشه‌هایشان به هم متصل باشند. یعنی هر جا جنگلی باشد، یک شبکه «مخابراتی» توسط درختان فراهم خواهد شد. «در واقع، انسان‌ها همین حالا هم توانایی اتصال خود را در فضا و زمان دارند. فقط تو هنوز آن را به خاطر نمی‌آوری.» این جمله‌ی راهنمای تور در گوش سان طنین‌انداز شد...

***

بعد از مراسم اختتامیه سال تحصیلی، پدرش سانح را با یک موتورسیکلت مینسک به مدرسه شبانه‌روزی برد. در واقع، پدرش تقریباً هر آخر هفته او را به مدرسه می‌آورد. در غیر این صورت، او می‌توانست فقط پیاده برود. روستای لاک او بیش از ده کیلومتر از مدرسه فاصله داشت... اما این بار، قبل از رفتن به خانه، پدرش او را به بازار منطقه برد و به او گفت هر چه می‌خواهد بخرد. این را به عنوان پاداش در نظر بگیرید، زیرا نمره فارغ‌التحصیلی دبستان سانح بالاترین نمره در کلاس بود. معلم گفت که حتی ممکن است بالاترین نمره در کل منطقه باشد، اما آنها باید منتظر بمانند تا نتایج همه مدارس جمع‌آوری شود.

پدرش با عبور از کنار غرفه پرورش خوک، لگدی به قفس زد و از آنها تعریف کرد: «این یکی واقعاً خوب است.» او فقط لبخند زد. با عبور از کنار غرفه توله سگ‌ها، چشمانش برق زد. نشست و سر توله سگ‌ها را نوازش کرد، سپس دوباره ایستاد. وقتی به اتاق پرورش رسید، واقعاً هیجان‌زده شد. بالاخره یک دسته گل رز چند رنگ انتخاب کرد. انواع پیوندی با رنگ‌های مختلف روی یک گلبرگ گران‌تر بودند و پدرش حاضر بود هزینه آن را بپردازد.

سان پشت پدرش نشسته بود و دو گلدان گل را در آغوش داشت. چهار گلدان دیگر هم در عقب دوچرخه بودند. گلدان‌ها پلاستیکی بودند، بنابراین سبک بودند. اما هر بار که از سراشیبی پایین می‌رفتند، پدرش از درد فریاد می‌زد، چون خارهای گل رز پشتش را می‌خاراندند.

سان زمین جلوی خانه را صاف کرد و چند گل، کنار چند درخت آرکای صاف، کاشت. پدرش سر تکان داد و گفت: «بله، فقط برای تفریح ​​است، شاید در آینده به یک مکان توریستی تبدیل شود.» او ایده‌ی راه‌اندازی یک اقامتگاه خانگی را در سر می‌پروراند. این ایده منطقی بود، زیرا خانه‌ی سان جادار، بلند و درست در لبه‌ی تپه بود، طوری که انگار می‌توانست دستش را دراز کند و از پنجره جنگل را لمس کند. مادرش گفت: «شنیده‌ام که از گل رز برای تهیه‌ی چای و تقویت خون استفاده می‌شود.» پدرش حرفش را رد کرد و گفت: «بگذار به جنگل بروم و کمی علف خونی برای نوشیدن بچینم، اما گل‌ها باید زیبا نگه داشته شوند.» مادرش لبخند زد و گفت: «نه، خودم می‌توانم آنها را بچینم.»

در طول تعطیلات تابستانی، سان به مادرش در بافتن، کاردستی و غیره کمک می‌کرد، سپس برای جمع‌آوری شاخه‌های بامبو برای فروش در بازار به جنگل می‌رفت. او همچنین اغلب کتاب‌های معدود خانه را برای «مطالعه» بیرون می‌آورد، از جمله برخی از کتاب‌های درسی که پدرش از زمان تحصیل در دانشکده جنگلداری رها کرده بود. اما او عمدتاً در باغ گل رز پرسه می‌زد. و سان دست خوبی داشت، باغ گل رز او خیلی زود پر از گل شد. نیازی به گفتن نیست که زنبورها، پروانه‌ها و به طور کلی، حشرات بالدار مدام روی گل‌ها که گاهی به بزرگی مشت یک بزرگسال بودند، به این سو و آن سو می‌پریدند.

در اوایل ماه جولای، سان از والدینش اجازه خواست تا سقفی از بامبو برای پوشاندن بوته‌های گل رز بسازد. این چند روز گذشته باران شدیدی در بالادست می‌بارید. او می‌ترسید که باران گل‌ها را خراب کند. پدرش گفت که گل‌ها نیز باید در معرض آفتاب و باران قرار گیرند. اما مادرش پیشنهاد داد که می‌توان از آن به عنوان مکانی برای نشستن و نوشیدن چای استفاده کرد، گردشگران آینده آن را دوست خواهند داشت. بنابراین تمام خانواده شروع به کار کردند. فقط بزرگسالان می‌توانستند نرده‌های بامبو ببافند. سان عمدتاً مسئول انجام کارهای روزمره و آوردن آب بود. یک سر نرده به درختان آرکا و سر دیگر به دو درخت بامبو گره خورده بود. سقف رز همان شب ساخته شد.

روز بعد، مادر سانح ساعت چهار صبح از خواب بیدار شد تا برای رفتن به جنگل با پدرش آماده شود. اوج فصل کاشت انیسون ستاره‌ای بود. او پرده ضخیم زربافت را که تخت سانح را از هم جدا می‌کرد، بالا زد، به این امید که به او یادآوری کند برای ناهار چیزی بپزد، اما دید که تختش خالی است. عجیب است که هر بار سانح به خانه می‌آمد، دوست داشت بیشتر بخوابد.

وقتی بو سان می‌خواست برای پیدا کردن پسرش به سمت همسایه‌ها بدود، مادرش گفت: «بگذار من بروم، تو مستقیماً به خانه عمو سانگ برو.» سانگ، کدخدای روستا، تقریباً شصت سال داشت و مانند یک ریش‌سفید روستا مورد اعتماد روستاییان بود. هر کسی که مسائل مهمی داشت، می‌خواست نظر او را بپرسد.

وقتی پدر سانح با آقای سانگ برگشت، چند همسایه مادر سانح را تا باغ گل رز تعقیب کردند. هیچ کس نمی‌دانست سانح کجا رفته است. آقای سانگ یک سگ سیاه بسیار باهوش داشت. او به مادر سانح گفت پیراهنی را که سانح پوشیده بود بردارد و بگذارد بو بکشد.

در نور کم خورشیدِ در حال طلوع، همه با نگرانی آقای سانگ و ماهی مرکب را دنبال کردند. آنها به تدریج به سمت بالای تپه رفتند. از مزرعه ذرت به مزرعه کاساوا. با عبور از درختان اقاقیای آزمایشی، دیدند که درختان به صورت مورب رشد می‌کنند، گویی در امتداد رودخانه به دنبال یکدیگر هستند. ناگهان، ماهی مرکب چند بار جیرجیر کرد و به جلو دوید. همه با عجله به دنبال آنها رفتند و سانح را دیدند که در دهانه شکاف زمین، روی توده‌ای از برگ‌های خشک اقاقیا، چمباتمه زده و دراز کشیده است. آقای سانگ به همه یادآوری کرد که هیچ صدایی ایجاد نکنند. سپس پدر سانح بی سر و صدا به سمت سانح رفت، او را برداشت و از شکاف دور شد.

سان همچنان در آغوش پدرش خواب بود تا اینکه مادرش بی‌تاب شد و او را تکان داد تا بیدار شود.

- مامان و بابا، کجا میرید؟ کیک تقریباً آماده شده...

اما در این لحظه، همه هنوز به ترک توجه داشتند. از جایی که سان کمی قبل دراز کشیده بود، می‌توانستند ببینند که ترک حدود دو وجب عرض، عمق و تا جایی که چشم کار می‌کرد، طول دارد. رنگ ترک هنوز تازه بود. نشان می‌داد که زمین تازه شکافته شده است.

- در این صورت... همه باید فوراً تخلیه شوند. رانش زمین در راه است!

سخنان آقای سانگ مانند تیغه تیز تبری بود که کمان پولادی را بریده باشد. همه فوراً جدیت موضوع را احساس کردند. همه برای پخش این خبر فوری پخش شدند. زنان و مادران وسایل خود را جمع کردند، در حالی که مردان جوان چادرهای موقت را در دونگ کوانگ برپا کردند - زمینی مسطح و مرتفع که توسط یک نهر خشک از روستای لاک جدا شده بود. دونگ کوانگ که بخشی از جنگل مقدس محسوب می‌شد و هیچ کس در آن کشت نمی‌کرد، به مکانی محبوب برای استراحت گاومیش‌ها، اسب‌ها و... تبدیل شد.

وقتی خورشید در اوج خود بود، ضروری‌ترین و ارزشمندترین وسایل به سلامت رسیده بودند. بعدازظهر، مردان جوان ساختن جایی برای آغل خوک‌ها و مرغ‌ها را تمام کردند. طبق دستورالعمل آقای سانگ، همه تمام روز در دونگ کوانگ پرسه زدند. آن روز، هوا آفتابی و زیبا بود. پدر سان از رفتن به جنگل پشیمان شد، اما مادرش به او یادآوری کرد:

- یادت نیست پارسال عمو سنگ هم جلوی رفتنت به جنگل رو گرفت، به لطف اون از سیل ناگهانی در امان موندیم؟ پس اون دو بار خانواده‌مون رو نجات داد.

بو سان با یادآوری سیل ناگهانی رودخانه سان که دو کارگر جنگل را با خود برد، سر تکان داد. پس از آن، او دیگر دنبال مردم از مناطق پست به جنگل‌های عمیق برای یافتن چوب‌های گرانبها نرفت.

شب با آرامش گذشت. همه خسته بودند و به خواب رفتند. هنگام سپیده دم، معدود افرادی که برای نگهبانی کنار آتش نشسته بودند نیز چرت زدند. سپس همه با صدای انفجار بلندی از خواب بیدار شدند. کسانی که زودتر بیدار شده بودند، می‌توانستند صدای غرش‌هایی را که از اعماق زمین می‌پیچید، بشنوند.

سپس، مانند یک فیلم با حرکت آهسته، خانه‌های چوبی از جلوی چشمانشان محو شدند. می‌خواستند دست دراز کنند و چیزی آشنا را لمس کنند، به آن چنگ بزنند، اما مجبور بودند منصرف شوند. سپس جریان آب سرعت گرفت، درختان واژگون شدند و گل و لای همه جا را پوشاند.

تنها در آن لحظه بود که آنها از خواب بیدار شدند. صدای گریه بلند شد. مادر سانح سرش را روی شانه پدر سانح گذاشت و با تاسف گفت: "خانه ما! چطور ممکن است همه کارهای سخت اینقدر زود از بین بروند...". شانه پدرش نیز لرزید. ناگهان صدای زنی فریاد زد: "مادرم! مادرم کجاست؟". چند نفر مجبور شدند سانح را محکم بگیرند و مانع از بازگشت سریع او به روستا شوند. خانم ژائو، مادرش، دیشب به خانه آمده بود و گفته بود که دنبال یک خوک ماده می‌گردد و سپس ناپدید شده بود.

پس از مدتی تقلا، زان غش کرد. او مقداری آب از دست همسایه نوشید، سپس به آرامی اما واضح گفت: «همه مرا رها کنید. من باید بروم و مادرم را نجات دهم!» آه‌هایی از گوشه و کنار به گوش می‌رسید، هیچ کس باور نمی‌کرد که خانم زان از زلزله‌ای که تازه شاهد آن بودند، جان سالم به در برده باشد.

صداهای ترسناک قطع شده بود. سکوت هم به همان اندازه ترسناک بود. همه مشتاق بازگشت به خانه‌هایشان بودند. پس از کمی بحث، همه موافقت کردند که کدخدای روستا و گروهی از مردان قوی‌هیکل برای بررسی برگردند. خانم زان هم رفت.

سان با دیدن مادرش که هنوز هق هق می‌کرد، او را در آغوش گرفت و دلداری‌اش داد: «در آینده یک خانه زیبای دیگر برایت خواهم ساخت!» مادرش لبخند زد و گفت: «متشکرم... خدا را شکر! خوشبختانه فرزندم امروز حالش خوب است و ما توانستیم کل روستا را نجات دهیم.» سان با چشمانی گشاد شده گفت: «اوه، من کاری نکردم. من فقط همه را به سمت شکاف هدایت کردم.» «آه... می‌دانی چه کسی راه را به من نشان داد؟ آدم‌های کوچک داخل گل‌های رز بودند!» نوبت مادرش بود که چشمانش را گشاد کند...

سرانجام، مردمی که روی توده‌ای از آتش نشسته بودند، صدای زوزه دوردست را شنیدند. آنها ابتدا نگران و سپس امیدوار بودند. حداقل نمی‌توانستند صدای گریه زان را بشنوند. آنجا بود، چهار مرد جوان خانم زائو را بر دوش خود حمل می‌کردند. دقیقاً همان پرده‌ای که باغ گل رز خانه سان را پوشانده بود و خانم زائو روی آن نشسته بود. وقتی مردم او را پیدا کردند، چشمانش هنوز بسته بود و دست‌ها و پاهایش محکم به درخت آرکا چسبیده بود. در حالی که پرده تبدیل به پایه‌ای برای بلند کردن او از نهر گل‌آلود شده بود...

خانم شائو گفت دیشب که برگشت، هیچ خوکی ندید، اما آنقدر خسته بود که روی تخت همیشگی‌اش خوابش برد. سپیده دم، بلند شد تا به دونگ کوانگ برگردد. هنگام راه رفتن، زمین خورد. فکر کرد لیز خورده، اما لیز نخورد. زمین کج شد. برای اینکه غلت نزند، دست و پا زد، یک درخت آرکا را گرفت، محکم گرفت و بعد فقط توانست چشمانش را ببندد و به خدا دعا کند...

باغ گل رز زیر یک فوت خاک دفن شده بود. با این حال، سان مدتی تلاش کرد و بالاخره توانست یک درخت گل رز پاره پاره را که هنوز ریشه داشت، از خاک بیرون بکشد. پدر گفت که این درخت را تکثیر می‌کند و آن را هم اینجا و هم در محل سکونت جدید می‌کارد. باغ گل رز درست در لبه رودخانه گل‌آلود بود. این بدان معنا بود که رانش زمین به خانه سان نرسیده بود. اما سپس آنها تصمیم گرفتند خانه پایه‌دار را به مکان جدید منتقل نکنند. این خانه به عنوان یادگاری برای نسل‌های آینده در آنجا باقی خواهد ماند...

روستاییان توافق کردند که درختان زیادی در زمینی که روستای لاک را به زیر آب برده بود، بکارند. نه محصولات کوتاه‌مدتی که بلافاصله برداشت شوند. آنها روستای قدیمی را به امتداد جنگل مقدس تبدیل می‌کردند. خوک خانم ژائو سرانجام راه خود را به صاحبش پیدا کرد. به نظر می‌رسید که فاجعه را پیش‌بینی کرده بود و به سرعت به جنگل فرار کرده بود.

***

طبق آنچه پدر سانح به روستاییان گفته بود، آن شب سانح در خواب راه می‌رفت. اما همه معتقد بودند که آسمان و زمین، سانح را به موقع به آن شکاف هدایت کرده بودند تا روستاییان را نجات دهد. سانح با جزئیات به والدینش گفت که در آن خواب، با گروهی از پری‌ها ملاقات کرده است که لباس‌هایشان به رنگ گل‌های رزی بود که او کاشته بود. هر پری به کوچکی دو انگشت بود و بال‌هایی مانند پروانه یا سنجاقک داشت.

آنها از سان دعوت کردند تا برای دیدن جنگل مقدس به ارتفاع بالا پرواز کند. سان در خوابش احساس کرد که توانایی پروازش کاملاً طبیعی است. سان متوجه شد که در هر درخت و تیغه علف، حضور یک خدای جنگل، یک خدای زمین، یک خدای رودخانه وجود دارد... لحظه‌ای که هر خدا برای استقبال از او ظاهر می‌شد، سان احساس غرق شدن شدید و همچنین آرامش زیادی می‌کرد. او فهمید که خدایان اینجا هستند تا از زمین و همه گونه‌ها، از جمله انسان‌ها، محافظت کنند...

اما سان هنوز نگفته بود که از طریق شکاف وارد زمین شده است. آنجا هم به اندازه اینجا روشن بود، فقط آسمان صورتی کمرنگ بود. پری‌های گل آنجا به بزرگی انسان‌ها بودند. آنها در خانه‌های زیبا و راحتی که از گل‌های روی درختان ساخته شده بودند، زندگی می‌کردند.

پری گل مشغول مطالعه و کار روی زمین بود. آنها سانح را به زمین سرخ آوردند تا در مورد گیاهانی که می‌توانند در آینده با انسان‌ها همزیستی داشته باشند، بیاموزد. سانح سه روز و دو شب پیش آنها ماند تا همانطور که می‌دانیم مادرش او را بیدار کرد. سانح پس از آن بارها در رویاهایش (نه در خوابگردی) به آن مکان بازمی‌گشت. هر بار که از خواب بیدار می‌شد، با دقت و تا حد امکان کامل، آنچه را که به اشتراک گذاشته می‌شد، یادداشت می‌کرد. برای پس‌انداز برای کارهای آینده، چه کسی می‌داند.

Chuyện Sành chưa kể - Truyện ngắn dự thi của Nguyễn Mạnh Hà- Ảnh 2.

منبع: https://thanhnien.vn/chuyen-sanh-chua-ke-truyen-ngan-du-thi-cua-nguyen-manh-ha-185250823190326144.htm


نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

نیلوفرهای آبی در فصل سیل
«سرزمین پریان» در دا نانگ مردم را مجذوب خود می‌کند و در بین 20 روستای زیبای جهان قرار دارد.
پاییز ملایم هانوی از میان هر خیابان کوچکش می‌گذرد
باد سرد «خیابان‌ها را لمس می‌کند»، هانویی‌ها در آغاز فصل از یکدیگر دعوت می‌کنند تا به خانه‌هایشان سر بزنند

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

بنفش تام کوک - نقاشی جادویی در قلب نین بین

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول