Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

زندگی جای بازی نیست

Báo Thanh niênBáo Thanh niên19/07/2023


من و خواهر و برادرهایم در مزارع چای میدلند در شمال به دنیا آمدیم. والدینم در مجموع 9 فرزند داشتند که همه شخصیت‌های یکسانی داشتند. اکنون آنها بزرگ شده‌اند و زندگی پایداری دارند. در میان آنها، خواهر کوچکترم شخصیتی بسیار متفاوت و ارزشمند دارد: او از کودکی مهربان و دلسوز بود و با سخاوت و نه چندان اهل رقابت بزرگ شد. با این حال، در زندگی با چالش‌های زیادی روبرو شده است که اگر ثابت قدم نباشد، به راحتی تسلیم می‌شود. می‌توان گفت که او برای رویارویی با چالش‌ها و غلبه بر آنها به دنیا آمده است، به ویژه از طریق داستان‌های کوتاه زیر...

Cuộc đời đâu phải chốn rong chơi - Ảnh 1.

برادر و نوه‌ام در حال حاضر در شهر فونگ چائو، منطقه فو نین، استان فو تو زندگی می‌کنند.

دو برادر فقط کمی بیش از یک سال با هم اختلاف سنی داشتند، در شهر من ما به این می‌گویند یک سال یا سه سال با هم به دنیا آمدن، تا در مورد موضوع بچه‌دار شدن صحبت کنیم. مادرم گفت که برادرم خیلی مهربان است، فقط باید وسط یک سینی یا حصیر بنشیند تا به تنهایی بازی کند، سپس او می‌تواند به راحتی کارهای دیگرش را انجام دهد، در حالی که من با عجله بیرون رفتم و نتیجه این شد که هنوز جای زخم روی پیشانی‌ام دارم. و همچنین به لطف حافظه خوبم، هنوز هم می‌توانم هر جزئیات کوچکی از داستان‌های چند دهه پیش را که بخشی از آنها بودم، نسبتاً دقیق بازگو کنم.

داستان اول، وقتی ۴ یا ۵ ساله بودم، برای جمع کردن یک کپه شن به حیاط رفتم، نمی‌دانم چطور ناخن‌هایم را جمع کردم، اما گریه نکردم یا چیزی نگفتم. وقتی دیدم نوک انگشتم خونریزی دارد، مادرم از من پرسید که چرا چیزی نگفتم، با آرامش جواب دادم: می‌ترسیدم که نگذارم با من بازی کنند. یک بار کتک خوردم، به کسی نگفتم، مادرم خراش‌های روی سرم را دید و پرسید که چرا برادرم را کتک می‌زنم، من هم معصومانه جواب دادم: چون کپه شن را خراب کردم. و همچنین، موقع غذا اغلب به هر کدام یک ماهی می‌دادند، در حالی که برادرم تمام برنج کاسه‌اش را می‌خورد اما ماهی را نه، برعکس، من تمام ماهی را می‌خوردم اما برنج کاسه‌ام را نه، و بعد ماهی کاسه‌اش را «دزدی» می‌کردم، اما او ساکت می‌ماند، چیزی نمی‌گفت و گریه هم نمی‌کرد تا برای بزرگسالان توضیح دهد...

نکته دیگر این است که پس از پایان دبیرستان، به تحصیل در رشته پرورش انسان ادامه دادم، حرفه‌ای بسیار شریف اما پر از سختی‌ها و دشواری‌ها، به خصوص اینکه فرآیند یادگیری برای فردی در سن رشد آسان نیست. برای توصیف سختی‌ها، فقط می‌توانم بگویم که آن دوره، چه به معنای واقعی کلمه و چه به معنای مجازی، دوره "گرسنگی کشیدن و پوشیدن لباس‌های ژنده" بود. اما با عشقی که به این حرفه داشتم، همه چیز را تحمل کردم و بر آن غلبه کردم. پس از پایان مدرسه، به تدریس در مدرسه‌ای در یک منطقه دورافتاده منصوب شدم. این مکان عمدتاً متعلق به گروه قومی موونگ است، اقتصاد هنوز توسعه نیافته است، سطح آموزش بالا نیست، مفهوم آموزش محدود است، والدین عمدتاً نگران غذا و لباس هستند. امکانات مدرسه نیز ساده است، بسیاری از دانش‌آموزان شخصیت‌های متفاوتی دارند، در جذب دانش کند هستند، دیر به مدرسه می‌روند، بنابراین اختلاف سنی زیاد است که منجر به روانشناسی بسیار متفاوتی می‌شود. خواهرم به من گفت که بچه‌های قدبلندی بودند که جرأت می‌کردند معلم را اذیت کنند، بچه‌های خیلی خوبی بودند، اما مجبور بودند بعضی از کلاس‌ها را از دست بدهند چون خانه‌شان دور بود، بچه‌هایی بودند که عاشق درس خواندن بودند اما خانه‌شان خیلی سخت بود و مجبور بودند مدرسه را از دست بدهند، معلم مجبور بود به خانه‌شان برود تا آنها را متقاعد کند که به مدرسه بروند... و بسیاری دلایل دیگر که باعث می‌شد آنها مجبور باشند مغز خود را به کار بیندازند تا موثرترین راه برای انجام کار را پیدا کنند، کاری که بدون وجدان یک معلم واقعی، هرگز قادر به انجام آن نبودند.

این برای یک دختر ۲۱ ساله، تازه وارد این حرفه، با تجربه کم در زندگی و حرفه، چالش بزرگی بود. با این حال، به لطف شجاعت و عشقش به این حرفه، بر همه چیز غلبه کرد، نتایج تدریس او همیشه از همان سال‌های اول عنوان معلم عالی را کسب می‌کرد، مورد تقدیر قرار می‌گرفت، جایزه می‌گرفت و به عنوان نمونه گزارش می‌شد...

به دلیل شرایط کاری، در سن «سی سالگی» تازه تشکیل خانواده داده بودم، سپس دو پسر بسیار ناز به لطف یک معلم به دنیا آمدند، این روزهایی بود که خانواده پر از شادی بود. اما از اینجا، یک حادثه و فقدان بزرگ فرا رسید. در سال ۱۹۹۸، شوهر عزیزم برای همیشه درگذشت، پس از گذراندن بیمارستان‌های متعدد از ویت تری تا هانوی ، فقط به این دلیل که آنها نمی‌توانستند تشخیص دهند که زخم کجاست تا موثرترین برنامه درمانی را ارائه دهند. در آن زمان، پول، وسیله نقلیه، ارتباطات... بسیار دشوار و فاقد آن بودند، حتی من در شهر هوشی مین فقط پس از پایان همه چیز می‌دانستم، بنابراین نمی‌توانستم کمکی کنم.

پس از فوت شوهرش، مادری با حقوق معلمی، مجبور بود دو فرزند بزرگ کند: یکی ۲ ساله و دیگری تقریباً ۴ ساله، که مشکل کوچکی نبود. بعدها، به لطف توجه و حمایت رهبران در تمام سطوح، او به مکانی راحت‌تر منتقل شد. اما هنوز اوضاع آرام نشده بود، وقتی فرزند دوم وارد کلاس پنجم شد، توموری روی سر کودک کشف شد، بنابراین مادر شغلش را رها کرد و به سرعت به ویت تری، فردا هانوی، رفت تا از حال فرزندش باخبر شود، در نهایت خوشبختانه تومور درمان شد.

سپس، حدود ۳ سال پیش، نوه‌ام نارس به دنیا آمد و مشکلات چشمی داشت. پزشک گفت که او به درمان فشرده (با تزریقی به ارزش میلیون‌ها دونگ) نیاز دارد، در غیر این صورت برای همیشه نابینا خواهد شد. و این بار، به عنوان یک مادربزرگ، برایم مهم نبود که مدام به ویتنام بروم و برگردم، همچنان به ویتنام - هانوی، مثل همیشه آشنا، و سپس وقتی چشمان نوه‌ام را نجات دادم، از خوشحالی منفجر شدم.

موارد فوق تنها بخشی از چیزهایی است که من می‌دانم، مطمئناً چیزهای بیشتری هم وجود خواهد داشت، اما با فاصله‌ای نزدیک به ۲۰۰۰ کیلومتر، نمی‌توانم همه چیز را بدانم، زیرا او نیز از صحبت در مورد فداکاری‌ها و استقامت‌ها و به خصوص نوشتن در مورد او خجالت می‌کشد. به عنوان یک برادر بزرگتر، از این به بعد می‌خواهم زندگی او زیباترین نت‌های بالا باشد، زیرا خواهرم لیاقت آن را دارد و نت‌های پایین و استقامت‌هایی از این قبیل بیش از حد کافی است، دیگر او را آزمایش نکنید. شوهرش درگذشت، او مجرد ماند، شوهرش را پرستش کرد، فرزندانش را بزرگ کرد، دوباره ازدواج نکرد، به تنهایی دو نقش بازی کرد، در حالی که افراد زیادی بودند که او را زیر سوال می‌بردند... این یک تصمیم نادر است. بودیسم می‌گوید: زندگی دریایی از رنج است، پس درست است که خواهرم در اقیانوسی بسیار عمیق و وسیع شنا کرده است، پر از طوفان و باران که هر زنی نمی‌تواند بر آن غلبه کند، و تاکنون می‌توان گفت که او کار خود را در پرورش مردم به پایان رسانده است و او کسی است که پیروز شده است.

همچنین باید اضافه کرد که با حقوق معلمی، بزرگ کردن دو فرزند به تنهایی برای اتمام دانشگاه و ورود به دنیا، مشکل بزرگی است، یا بهتر بگویم، روزگاری که باید برای رسیدگی به همه چیز سخت کار کرد. برای گذران زندگی، یک کلاس تدریس خصوصی هم باز کردم. به لطف فداکاری و اعتبارم، با اینکه بازنشسته شده‌ام، کارم بسیار مطلوب بوده است و تا به امروز، والدین هنوز به من اعتماد دارند که فرزندانشان را برای تحصیل به آنجا بفرستند.

برای جمع‌بندی این مقاله، می‌خواهم یک نکته‌ی شخصی را بیان کنم: زندگی جای بازی نیست، زندگی آسان نیست، بلکه همیشه باید با مشکلات، چالش‌ها و فشارها روبرو شد. واقعیت نشان می‌دهد که هر سفری پر از ابریشم یا خار نیست، نکته‌ی مهم این است که افراد باید اراده‌ی قوی داشته باشند، عقب‌نشینی نکنند و از مشکلات دلسرد نشوند. مورد برادرم نمونه‌ی بارزی از پارو زدن قایق برای غلبه بر دریای رنج به شیوه‌ای تماشایی است و همچنین درس بسیار ارزشمندی برای همه، به ویژه برای کسانی است که در شرایط مشابه قرار دارند.

Cuộc đời đâu phải chốn rong chơi - Ảnh 2.



لینک منبع

نظر (0)

No data
No data

در همان دسته‌بندی

تصویر ابرهای تیره‌ای که «در شرف فروپاشی» در هانوی هستند
باران سیل‌آسا بارید، خیابان‌ها به رودخانه تبدیل شدند، مردم هانوی قایق‌ها را به خیابان‌ها آوردند
بازسازی جشنواره نیمه پاییز سلسله لی در ارگ امپراتوری تانگ لانگ
گردشگران غربی از خرید اسباب‌بازی‌های جشنواره نیمه پاییز در خیابان هانگ ما برای هدیه دادن به فرزندان و نوه‌هایشان لذت می‌برند.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

No videos available

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول