رابطه بین مادر شوهر و داماد باعث میشود کاربران اینترنتی فریاد بزنند: نادر و کمیاب!
مادر شوهر چمدانی پر از لباس آورد و ساعت ۴ بعد از ظهر در خانه دامادش را زد.
*این داستان توسط دامادش به نام تانگ مین (۴۰ ساله، ساکن چونگکینگ، چین) در شبکه اجتماعی ویبو منتشر شد و توجه بسیاری را به خود جلب کرد.
باید بگویم که من خوش شانس هستم که با مای لی ازدواج کردم، او ۷ سال از من کوچکتر است اما او فهمیده است و میداند چگونه رفتار کند. من هم چیزهای زیادی یاد گرفتهام و احساس میکنم بعد از دوست داشتن و ازدواج با او هر روز بهتر میشوم. او همچنین یک پرنسس کوچک دوست داشتنی به دنیا آورده است که امسال ۷ ساله است.

شوهر همسرش را خیلی دوست دارد و درک میکند. عکس تزئینی.
ما وقتی او در شرکتی که من در آن کار میکردم کارآموزی میکرد، با هم آشنا شدیم. دختر من ریزنقش است اما در نگاه اول من را جذب کرد زیرا او همیشه در محل کار پر از انرژی و مسئولیتپذیری است.
او از یک روستای کوچک در هاربین برای تحصیل با بورسیه به چونگکینگ آمد. بعداً، به دلیل ازدواج با من، تصمیم گرفت اینجا بماند و زندگی و کار کند.
ما فقط در ایام تت یا تعطیلات با هم به خانه او میرویم. پدر و مادرش هر دو کشاورز هستند، به جز همسرم، این خانواده دو برادر بزرگتر هم دارند.
من به وضوح تعصب مردانه پدرش را حس میکردم. هر بار که به خانه میآمدم، هنوز هم پدر شوهرم را میدیدم که چگونه خوی مردسالارانه خود را نسبت به مادرشوهرش، همسر و خواهرزادهام نشان میدهد.
با این حال، به عنوان داماد، جرأت نداشتم چیز زیادی بگویم. به علاوه، من و همسرم فقط چند روز میماندیم و بعد میرفتیم، بنابراین بهتر بود ساکت باشیم و فقط تماشا کنیم.
تا اینکه یک روز در پایان فوریه... هنوز هم به وضوح به یاد دارم که آن روز شنبه بود. همسرم بچهها را به اردوی مدرسه برد در حالی که من در خانه میماندم، کارهای ناتمام را تمام میکردم و برای بچهها آشپزی میکردم تا به خانه برگردند.
با این حال، ساعت ۴ بعد از ظهر، صدای زنگ در را شنیدم. فکر کردم مادر و فرزند زود به خانه میآیند، اما وقتی در را باز کردم، با کمال تعجب مادرشوهرم را دیدم که یک چمدان بزرگ پشت سرش بود.
فوراً به مادرم کمک کردم تا وارد خانه شود و برایش آب ریختم. از وقتی ازدواج کرده بودیم، تعداد دفعاتی که مادرشوهرم به خانهمان آمده بود، انگشتان یک دست بود. آن دفعات همیشه با عجله بود و او همیشه از قبل به ما اطلاع میداد تا بتوانیم آماده شویم. پس چرا این بار اینقدر ناگهانی آمد؟ چرا این همه وسیله آورد؟
کلی سوال داشتم اما نمیدانستم چطور شروع کنم تا اینکه مادرشوهرم اول شروع کرد. پرسید همسرم و بچه کجا میروند و اینکه چیزی برای گفتن به آنها دارد.
به او توصیه کردم که اول بخوابد، چون سفر با قطار تا خانه ما دو روز طول کشید و مادرشوهرم حتماً خسته است.
داماد وقتی درد و رنج مادرشوهرش را دید، تصمیم گرفت او را پیش خودش ببرد تا با او زندگی کند.
سپس او همچنان دستم را پس زد و گفت که میخواهد منتظر همسرم بماند. من بهانهای آوردم تا به دستشویی بروم و به همسرم زنگ زدم که فوراً برگردد.
«جای دیگری برای رفتن ندارم. پدرت تمام پساندازم را گرفت و گفت که میخواهد با کسی در یک کسب و کار سرمایهگذاری کند. در نهایت، همه چیزم را از دست دادم. دیگر نمیتوانم تحمل کنم. حالا فقط ۶۰،۰۰۰ یوان (حدود ۲۰۰،۰۰۰ دانگ ویتنامی) برایم باقی مانده است. لطفاً اجازه دهید مدتی اینجا بمانم، چند روز دیگر در موردش فکر میکنم. خیلی خجالت میکشم، اما دیگر چارهای ندارم.» این را مادرشوهرم گفت و گریه کرد، هنوز کیف فرسودهاش را در دست داشت.
همسرم هم گریه کرد و من خیلی دلم شکست. هیچوقت فکر نمیکردم حال پدرشوهرم اینقدر بد باشد.
همسرم به همین بسنده نکرد، در حالی که مادرم را در آغوش گرفته بود، متوجه شد که دستهای مادرش کبودیهای زیادی دارد. پس از پرسوجوی فراوان، بالاخره به من گفت که شوهرش او را کتک زده است، چون به او پول نداده تا در کسب و کارش سرمایهگذاری کند.
حتی وقتی وسایلم را به خانه آوردم، مادرشوهرم تازه کتک کاری را تمام کرده بود.
دلیل اینکه به خانه دو پسرش نمیرفت این بود که هر دوی آنها با زنان روستا ازدواج کرده بودند. اگر میرفت، یا او را میکشیدند و برمیگرداندند یا همسایهها غیبت میکردند.
عکس تصویرسازی.
خیلی ناراحت و پشیمان شدم. مادرشوهرم خیلی مهربان است و بچهها و نوههایش را خیلی دوست دارد.
من او را مادر بیولوژیکی خودم میدانم، چون وقتی دخترم «آن» به دنیا آمد، مادرشوهرم به اینجا آمد تا از ما مراقبت کند و به من و همسرم خیلی کمک کرد. همسرم وقتی مادرش را دید که زخمی است، بلندتر گریه کرد.
او گفت که فکر میکرد پدرش تغییر کرده است، اما به طور غیرمنتظرهای او هنوز همان بود. معلوم شد که پدرزنم الکلی بوده و همسر و فرزندانش را زیاد کتک میزد...
... در این لحظه، ناگهان تلفن زنگ خورد، از آن سوی خط صدای بلند پدرزن بود.
چون میدانست مادرشوهرش در خانه ماست، بلندتر صحبت کرد و او را به چالش کشید: «تو خیلی خوبی، ببینیم چند روز میتوانی بروی... به مادرت بگو فوراً برگردد اینجا، این عادت شوهرش که چند بار فحش میدهد و بعد خانه را ترک میکند از کجا آمده است؟»
خیلی عصبانی بودم، نمیتوانستم قبول کنم! مادرشوهرم چه رنجی کشیده بود، و همسرم هم، حتماً خیلی آسیب دیده بود. با همسرم صحبت کردم که مادرم را به روستا برمیگردانم، اما با پدرم صحبت کنم، از او اجازه بگیرم که مادرم را به خانهمان برگردم تا از او مراقبت کنم.
در ابتدا، مادرشوهرم از دردسر میترسید و مدام امتناع میکرد. سپس رک و پوستکنده به او گفتم که من هم او را مثل مادر خودم میدانم. علاوه بر این، همسرم دور از خانه ازدواج کرده بود و مدتها قصد داشت مادرم را پیش خودش بیاورد تا با او زندگی کند، اما میترسید که به این وضعیت عادت نکند. او از این فرصت استفاده کرد تا از او مراقبت کند و قدردانی خود را نشان دهد. بچهها نیز این را به عنوان الگو قرار میدهند.
صبح روز بعد، برای مادرم و همسرم بلیط هواپیما گرفتم تا به شهر خودمان برگردیم. خیلی استرس داشتم، اولش پدر شوهرم موافق نبود. بعد از آن، مجبور شدم مدام حرف بزنم، همسرم حتی سر اینکه پدرم مادرم را کتک میزند، داد و بیداد کرد،...
من هم قول دادم که هر ماه برای پدر شوهرم پول بفرستم و گاهی اوقات مادر شوهرم را به روستا ببرم. بعد از آن، به فرودگاه رفتیم و به چونگکینگ برگشتیم. فکر میکردم پدر شوهرم کمکم مشکل را میفهمد و بعد از این ماجرا توبه میکند. از آنجایی که مادر شوهرم قبلاً هرگز اینقدر سختگیر نبود، مدت زیادی صبور بود، برای یک بار هم که شده باید سرکشی میکرد.
این داستان پس از انتشار در شبکههای اجتماعی، توجه زیادی از سوی کاربران اینترنتی را به خود جلب کرد، که بیشتر آنها به خاطر فرزندپروری داماد مورد تحسین قرار گرفتند. پس از سختیها و آسیبهای فراوان، همسر می لی بسیار خوش شانس است که چنین همراه خوبی دارد.
یکی از کاربران اینترنتی نوشت: «دامادی مثل او در این دنیا کمیاب است. و مادرزن هم خوب است. بالاخره زندگی یعنی داد و ستد. این واقعاً داستان دلگرمکنندهای است.»
تران ها.
منبع: https://giadinh.suckhoedoisong.vn/me-vo-di-3000km-den-nha-con-re-xin-o-nho-nhung-trong-tui-chi-co-200-nghin-biet-ly-do-nguoi-dan-ong-lap-tuc-cho-ba-nguoc-ve-que-khong-the-chap-nhan-duoc-172250310082423296.htm






نظر (0)