بعد از ۱۰ سال زندگی با خانواده همسرش، این اولین باری بود که مرد تا این حد احساساتی می شد.
آقای تان (۳۸ ساله) پست خود را با عنوان «مشکلات داماد بودن» در ویبو آغاز کرد که توجه بسیاری از کاربران اینترنتی را به خود جلب کرده است: «تاکنون ۵ سال است که داماد هستم، اقتصادم نیز پیشرفت بیشتری داشته است، پول کافی برای خرید خانه خودم و زندگی در این شهر را دارم، اما هنوز هم سعی میکنم «با مادرشوهرم زندگی کنم». بارها به این فکر کردم و با همسرم در مورد نقل مکان به خانه جدید و زندگی جداگانه صحبت کردم، اما نتوانستم این کار را انجام دهم.»
به گفته آقای تان، در ابتدا، وقتی با همسرش، می هوآ - تنها فرزند یک خانواده مرفه در شنژن چین - ازدواج کرد، از آنجایی که تازه عروس و داماد پول زیادی نداشتند و خانه همسرش نزدیک شرکت بود، تصمیم گرفت با خانواده همسرش زندگی کند. پس از 10 سال، این زوج صاحب دو فرزند دیگر شدند و کسب و کارشان رو به رشد بود. آقای تان نیز به سمت رئیس ارتقا یافت و همسرش علاوه بر شغل اصلی خود، یک فروشگاه اجاره لباس نیز با درآمد ماهانه نسبتاً بالا داشت. در این زمان، او قصد داشت آپارتمانی برای نقل مکان بخرد. تا حدودی به این دلیل که میخواست خانواده چهار نفرهاش فضای بیشتری داشته باشند و تا حدودی به این دلیل که آقای تان، اگرچه این را نگفت، اما سالها از داماد بودن احساس ناراحتی و خجالت میکرد.
آقای تان تعریف کرد: «من مخفیانه و بدون اطلاع همسرم به دیدن خانههای زیادی رفتم، قیمتها در حد توان مالی من بود. همچنین سعی کردم خانهای نزدیک خانه مادرم بخرم و نظر همسرم را پرسیدم، او موافقت کرد. با این حال، وقتی به نظر میرسید همه چیز خوب پیش میرود، پدر همسرم فوت کرد.»
در ابتدا، وقتی پدرش فوت کرد، آقای تان در مورد نقل مکان به خانه جدید و زندگی مستقل صحبتی نکرد، تا حدودی به این دلیل که میخواست مراسم خاکسپاری پدرش را برگزار کند و تا حدودی به این دلیل که میدید مادر و همسرش نیز بسیار غمگین هستند. سپس، ۵ ماه گذشت، قیمت آپارتمانی که میخواست بخرد نیز رو به کاهش بود، همه چیز حل و فصل شده بود، بنابراین این بار آقای تان میخواست از مادرش بخواهد که اجازه دهد تمام خانوادهاش برای زندگی مستقل از خانه جدید نقل مکان کنند. با این حال، اتفاقی افتاد که باعث شد او کاملاً نظرش را تغییر دهد.
از نظر او و فرزندانش، مادرشوهرش آدم بسیار خوبی است.
«راستش را بخواهید، مادرشوهرم با من و فرزندانم خیلی خوب رفتار میکند. با اینکه با خانواده همسرم زندگی میکنم، هیچوقت احساس نمیکنم که تحقیر شدهام یا مثل چیزهایی که مردم اغلب در شبکههای اجتماعی به اشتراک میگذارند، به من نگاه تحقیرآمیز میشود. با این حال، حالا که در موقعیت بالاتری هستم و فرزندانم هر روز بزرگتر میشوند، درست است که از اینجا بروم. با افراد زیادی مشورت کردم و آنها هم به من توصیه کردند که از اینجا بروم.
آن روز، موقع شام، این ایده را با مادرم در میان گذاشتم. او مدت زیادی مردد ماند و سپس گفت: «باشه، تصمیم با توست.» اما با دیدن چهره غمگینش، مدت زیادی احساس گناه کردم. به همین دلیل تصمیم برای خرید خانه به تعویق افتاد. شبهای زیادی از این پهلو به آن پهلو میشدم و به این فکر میکردم که آیا باید از آنجا نقل مکان کنم یا نه.
تا اینکه یک روز، تا دیروقت شب برای یک پروژه جدید اضافه کاری کردم. وقتی به خانه رسیدم، ساعت ۱۲ شب بود، اما هنوز دیدم که در و چراغهای اتاق مادرشوهرم هنوز روشن است. ترسیدم که اتفاقی برایش افتاده باشد، بنابراین داخل رفتم تا ببینم. از لای در باز، مادرشوهرم هنوز نخوابیده بود، اما روی تخت دراز کشیده بود، عکس پدر مرحومش را بغل کرده بود و گریه میکرد. میتوانستم به وضوح صدای سرزنش خودش را بشنوم و بگویم که نمیداند چه کار اشتباهی کرده که همه میخواهند او را ترک کنند. او گفت که احساس میکند به شدت مورد ظلم قرار گرفته است ...
او پس از شنیدن اعتراف مادرزنش مدت زیادی بیحرکت ایستاد، سپس بیسروصدا به اتاقش بازگشت اما جرات نکرد به همسرش چیزی بگوید. صبح روز بعد، آقای تان با دیدن مادرزنش که هنوز لبخند میزد و صحبت میکرد و طبق معمول برای تمام خانواده صبحانه میپخت، از مادرش خداحافظی کرد تا به سر کار برود، اما قلبش سنگین بود و قصد داشت از نقل مکان به خانه و زندگی مستقل منصرف شود.
مادرشوهرش با شنیدن اینکه او از خانهاش نقل مکان نمیکند، متأثر شد و به گریه افتاد. عکس تزئینی.
روزهای بعد، حتی ساعت ۱ یا ۲ بامداد، وقتی آقای تان در اتاق مادرشوهرش را باز میکرد، هنوز او را نشسته و بیوقفه گریه میکرد. در طول روز، او حتی انواع غذاها را نمک زده و بستهبندی کرده بود و غذاهایی را که بچهها دوست داشتند در دفترچهای نوشته بود و به آقای تان و همسرش داده بود تا هنگام نقل مکان به خانه جدیدشان از آنها استفاده کنند. آقای تان که تحت تأثیر محبت مادرشوهرش قرار گرفته بود، آنچه را که دیده بود به همسرش گفت و از خانه بیرون نرفت تا جداگانه زندگی کند.
آقای تان به یاد میآورد: «اما من هنوز میترسیدم که مادرم خجالت بکشد، بنابراین فقط به او گفتم چون سرم خیلی شلوغ است و نمیتوانم در آینده از بچهها مراقبت کنم، و هنوز به پول بیشتری برای سرمایهگذاری در کسب و کار نیاز دارم، هنوز میخواهم کمی بیشتر در خانهاش بمانم و آنجا را ترک نکنم.»
او گفت که در آن زمان، او به گریه افتاد و از دامادش بسیار تشکر کرد. تاکنون، خانواده آقای تان قصد ندارند از آنجا نقل مکان کنند. این خانواده ۵ نفره با خوشحالی و هماهنگی زندگی میکنند.
تران ها.
منبع: https://giadinh.suckhoedoisong.vn/tang-ca-ve-khuya-con-re-di-ngang-phong-me-vo-nhin-thay-1-canh-tuong-lap-tuc-bo-luon-y-dinh-don-ra-rieng-172250114094242695.htm






نظر (0)