Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

مردی که دو جنگ را پشت سر گذاشت

Việt NamViệt Nam22/02/2025


چندین سال است که در پایان ماه ژوئیه در تقویم شمسی، که در کشور ما ژوئن است، من و یکی از دوستانم به دیدار مادران قهرمان ویتنامی که هنوز در این استان زندگی می‌کنند، می‌رویم. معمولاً با ماشین قدیمی‌ام در امتداد جاده‌های زیبای روستاها، گوشه و کنار دهکده‌های کوچک و آرام، به دیدار مادران می‌روم. هوای ژوئن در کشور من به گرمی آتش است، اما به لطف این کار پرمعنا، من به تمام روستاهای معطر، مزارع سبز، پل‌های زیبایی که دو کرانه را به هم متصل می‌کنند، رفته‌ام...

داستان کوتاه: مردی که دو جنگ را پشت سر گذاشت

تصویرسازی: LE NGOC DUY

من با موتورسیکلتم در آفتاب ظهر از میان روستایی با مزرعه برنج سبز در کنار دروازه روستایی به رنگ زرشکی عبور کردم. موتورسیکلت با روحیه‌ای هیجان‌زده و روان حرکت می‌کرد. در چشمان من، این مکان از سیب‌زمینی‌های شیرین سبز و مزارع کاساوا در زیر شن‌های سفید، پل‌ها، هرچند خام، اما تنها زمانی که در زیر بیشه‌های طلایی بامبو در زیر نور خورشید پنهان می‌شدند، زیبا بودند...

در حالی که با سرعت نسبتاً زیادی راه می‌رفتم، ناگهان صندلی‌ای را دیدم که کنار جاده گذاشته شده بود. روی صندلی، مردی با موهای بلند که بیشتر صورتش را پوشانده بود، با حالتی رویایی به پایین نگاه می‌کرد. او شعر یک آهنگ قدیمی را زمزمه می‌کرد: «زندگی هنوز زیباست، عشق هنوز زیباست...» سپس صورت خشن خود را با بینی بالا و صاف و چشمان کشیده و غمگین بالا آورد تا آفتاب داغ ظهر را ببیند. ماشین من از آنجا رد شد، مرد هنوز هم همینطور نگاه می‌کرد. ماشینم را کنار جاده نگه داشتم تا از پیرمردی در همان نزدیکی در مورد مردی که آنجا حمام آفتاب می‌گرفت، بپرسم.

ماجرا اینجاست...

پیرمرد داستانش را اینطور شروع کرد. او آرام صحبت می‌کرد، اما من بی‌صبر بودم. از او خواستم سریع صحبت کند، اما او وقت تلف کرد...

نام او تاچ است. آقای تاچ اهل این روستا، کنار رودخانه تاچ هان است که به دریا می‌ریزد. والدینش وقتی او به دنیا آمد، در شمال جمع شدند. شنیده‌ام که او مدتی در وین لین زندگی کرده و سپس به هانوی نقل مکان کرده است. به همین دلیل است که او با لهجه شیرین و گرم شمالی صحبت می‌کند! در سال ۱۹۷۲، پس از پایان دبیرستان در شمال، به دانشگاه نرفت، اما با خون درخواست داوطلبی نوشت و درخواست کرد که برای جنگیدن در زادگاهش بازگردد. آقای تاچ پس از چهار ماه آموزش در منطقه‌ای در تپه‌های میدلند، به دنبال ارتش به کوانگ تری رفت. او هنوز پایش را به روستایش نگذاشته بود، اما همین که می‌توانست در زادگاهش بجنگد، او را بسیار خوشحال کرد. بعداً، وقتی حالش خوب بود و ذهنش آرام بود، همین را با من زمزمه کرد.

تاچ که به C12 منصوب شده بود، همیشه به این افتخار می‌کرد که سرباز واحدی با دستاوردهای درخشان در سرزمین مادری‌اش است. هر بار که از نبردهایی که با رفقایش در آنها شرکت کرده بود تعریف می‌کرد، انگار جوانی‌اش را در لبخند درخشانش می‌دیدم.

در آن لبخند، امیدی برای فردا، برای یک وعده قدیمی، از دوران دبیرستانش در هانوی با دختری زیبا و باهوش، وجود داشت. در ته کوله پشتی‌اش، همیشه عکسی و پیامی از این دختر بود. در واقع، آقای تاچ، همانطور که جوانان امروزی اغلب می‌گویند، "مرد خوش‌تیپی" بود. بینی‌اش بالا و صاف بود، چشمانش دم‌های بلند و تیز و مژه‌های بلندی داشت، دهانش پهن بود، گوشه‌های لب‌هایش درست به شکل قلب بود و هر بار که صحبت می‌کرد یا لبخند می‌زد، بسیار جذاب بود.

تاچ یک بار با روحیه بالا به من گفت: «دوستانم همیشه مرا تشویق می‌کردند که در آزمون ورودی مدرسه فیلمسازی شرکت کنم، چون خوش‌قیافه و بااستعداد بودم، اما می‌خواستم در دوران سختی کاری مثل یک مرد انجام دهم تا لیاقت مرد بودن را داشته باشم.» و او وقتی در حمله C12 در شب ۸ تا ۹ مارس ۱۹۷۵، به منطقه نظامی ML شرکت کرد، «لیاقت مرد بودن را داشت». آقای تاچ بیست سال است که به زادگاهش برگشته و در همان محله من زندگی می‌کند. اگرچه سلامت روان او اکنون طبیعی نیست، اما همین که می‌شنیدم سرباز نیروهای ویژه است، باعث می‌شود فوراً او را تحسین کنم.

پیرمرد مدام با من آهسته صحبت می‌کرد، انگار مدت‌ها کسی را برای درد دل نداشت. و این حقیقت داشت، چون فقط گاهی اوقات، وقتی آقای تاچ حالش خوب بود، کسی را داشت که به او اعتماد کند، در غیر این صورت می‌نشست و از دور آقای تاچ را تماشا می‌کرد، همانطور که می‌گفت: «اگر به هر دلیلی صندلی واژگون شود و آقای تاچ بیفتد، کسی هنوز تو را خواهد دید!». پیرمرد حرف زدن را متوقف کرد، پکی از سیگارش که عمیق پیچیده شده بود، زد. لبخندی زد و به من گفت: «توتون «باگ» تمیز و خوشمزه است، من زیاد با فیلتر یا قطعات یدکی نمی‌کشم!» گفت که چند ردیف کاشته، آنها را در آفتاب جنوب خشک کرده و چند بسته درست کرده، به اندازه‌ای که تا فصل بعد دود کند، سپس چشمک زد و گفت: «بگذار ادامه بدهم...».

یادتان هست آن قسمتی که درباره قرار ملاقات آقای تاچ با یکی از دوستان دبیرستانی‌ام برایتان گفتم؟ البته که یادتان هست، درست است؟ در روز آزادی، والدین تاچ به سرعت ترتیب بازگشت به زادگاهشان را دادند. والدین و فرزندان با احساسات متفاوتی یکدیگر را ملاقات کردند. والدین تاچ از پیدا کردن طلا خوشحال‌تر بودند، زیرا تنها پسرشان هنوز زنده و سرحال بود. تاچ از دبیرستان فارغ‌التحصیل شده بود و به خاطر توانایی، هوشیاری و انعطاف‌پذیری‌اش توسط مافوق‌هایش شناخته شده بود، بنابراین برای تحصیل در مدرسه افسری نیروهای ویژه فرستاده شد. قبل از رفتن، او ده روز مرخصی درخواست کرد.

از ده روز، تاچ سه روز را با والدینش گذراند. هفت روز باقی‌مانده را با کوله پشتی قدیمی و فرسوده‌اش که از سال‌ها حضور در میدان جنگ به جا مانده بود، به سمت شمال رفت تا با دوست دختر دبیرستانی‌اش ملاقات کند، هرچند تاچ بیش از سه سال در میدان جنگ، قاطعانه از فرستادن حتی یک نامه به او خودداری کرده بود! سربازی که بیش از سه سال برای زندگی و مرگ خود جنگیده بود، بی‌گناه، با لباس نظامی رنگ و رو رفته‌ای به ملاقات دوست دختر سابقش رفت. آن دختر از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده بود و تازه به عنوان مهندس در یک کارخانه شیرینی‌سازی شروع به کار کرده بود.

اما دختر او را رد نکرد. وقتی او را ملاقات کرد، مدتی مثل باران گریه کرد، تمام بدنش را لمس کرد تا ببیند آیا زخمی شده است یا نه، سپس او را به خانه برد تا به والدینش معرفی کند. والدینش او را خیلی دوست داشتند و حتی از او خواستند که فوراً با او ازدواج کند. اما آن دو تصمیم گرفتند با هم ازدواج نکنند و همچنان منتظر ماندند.

روزی که فارغ‌التحصیل شد و برای خدمت سربازی به مرز رفت، دوست دخترش لب‌هایش را جمع کرد. او متوجه شد که چهره‌اش معصومیت خود را از دست داده و بسیار قوی‌تر شده است. ناگهان احساس گناه کرد، به خاطر او، دختر جوانی‌اش را از دست داده بود. او با ذهنی آشفته آنجا را ترک کرد و چشمانی را که منتظرش بودند، پشت سر گذاشت. در آن سال، او بیست و شش ساله بود.

***

شش سال در میدان نبرد مرزی شمال، تاچ مانند یک فرد محلی بود، به زبان تای-نونگ مسلط صحبت می‌کرد، با زمین، هر شاخه درخت و تیغه علف آشنا بود. در طول بیش از ۳۳۰ کیلومتر مرز کائو بانگ ، رد پای او در هر منطقه و کمونی دیده می‌شد. او به عنوان یک فرمانده گردان شناسایی، نه تنها راه را نشان می‌داد، مسیرهایی را برای زیردستان خود ترسیم می‌کرد تا وظایف خود را انجام دهند، بلکه پاهای خود را روی صخره‌های زیادی قرار می‌داد؛ دستانش به بوته‌های علف زیادی در امتداد مرز چسبیده بود تا وضعیت دشمن را درک کند، راه‌هایی برای پشتیبانی از واحدهای خودی برای جنگیدن و شکست دادن دشمن پیدا کند. او بیشتر از سربازان برای بررسی اوضاع می‌رفت. اما در عرض شش سال، او فقط پنج بار به هانوی بازگشت. و هر بار که برمی‌گشت، برای کار بود، نه برای بودن با معشوقش.

تاچ به من گفت: «چون در آن زمان، دیدن سربازان در آن طرف مرز خیلی دیوانه‌کننده بود، فقط می‌خواستم بجنگم. ما آنقدر بارها مردیم، آنقدر دردناک بود که احساس راحتی نمی‌کردم برگردم و ازدواج کنم، بنابراین مدام به او قول می‌دادم.» معمولاً تاچ با دوست دخترش به هانوی برنمی‌گشت، اما هر ماه برای او نامه می‌نوشت. تا سال چهارم، حادثه‌ای اتفاق افتاد. تاچ در یک مأموریت شناسایی در امتداد مرز مجروح شد. وقتی در بیمارستان نظامی به هوش آمد، پزشک گفت که عملکرد مردانه‌اش از بین رفته است! از آن به بعد، او کاملاً ساکت بود و حتی یک کلمه هم با دختری که بیش از ده سال منتظرش بود خداحافظی نکرد.

***

تاچ در سال ۱۹۸۶ با نرخ معلولیت ۷۵٪ ارتش را ترک کرد. وقتی برگشت، والدینش پیر و ضعیف شده بودند. او نمی‌توانست به آنها بگوید که نمی‌تواند ازدواج کند. دیگر خبری از هیکل ورزیده و چهره خوش‌قیافه‌اش نبود. تاچ لاغر و گوشه‌گیر شد، دهانش دیگر مثل دوران جوانی‌اش حرف نمی‌زد و نمی‌خندید. والدینش هم او را به ازدواج ترغیب می‌کردند، اما در نهایت حوصله‌شان سر رفت و دیگر حرف نزدند. حدود سال‌های ۱۹۹۲ یا ۱۹۹۳، تصمیم گرفتند «بروند». و تاچ خوش‌قیافه و باهوش گذشته، دیده‌بان بااستعداد نیروهای ویژه گذشته، همانطور که می‌بینید، باقی ماند. پیرمرد حرف زدن را متوقف کرد، به من نگاه کرد، چشمانش پر از غم بود.

به مردی که حمام آفتاب می‌گرفت نگاه کردم. پیشانی بلندش سرسخت و شجاع بود. گوشه‌های دهان جذابش از شدت استقامت به هم فشرده شده بود. از یک چیز مطمئن بودم، شاید بدن و ظاهرش داغون بود، اما ذهنش آنقدر که به نظر می‌رسید «زخمی» نبود. تصمیم جسورانه‌ای گرفتم تا زن گذشته را برایش پیدا کنم.

و با روش‌های مدرن فراوان، او را پیدا کردم، همان دختری با موهای دم اسبی و صورتی بیضی‌شکل، مهربان و آرام از گذشته‌ی او. او پس از بارها رفتن به مرز برای جستجوی او پس از پایان جنگ، بدون اینکه هرگز ازدواج کند، مجرد ماند. او فکر می‌کرد که او در یک سفر شناسایی در شکاف سنگی در امتداد مرز جان خود را فدا کرده و روی مین رفته است.

برخی از رفقای سابقش هنگام بازگشت به میدان نبرد قدیمی به طور غیرمنتظره‌ای با او ملاقات کردند. وقتی داستان او را شنیدند، او را به عنوان نامزد رهبر سابق شناختند، بنابراین او را تشویق کردند که برگردد زیرا او هنوز زنده بود و به زادگاهش بازگشته بود.

آنها همچنین دلیل ترک او را برایش توضیح دادند. با این حال، او همچنان از باور کردن این موضوع خودداری می‌کرد و سرسختانه معتقد بود که او فداکاری کرده است، بنابراین او باید مجرد بماند تا او را بپرستد... او گفت، نام من توی است - من مجرد خواهم ماند و به او وفادار خواهم ماند.

خانم توی را بعد از بیش از شش ماه فکر کردن به دنبالش پیدا کردم. وقتی توضیح دادم لحظه‌ای مبهوت شد، سپس مثل باران گریه کرد. اشک‌های زنی که فکر می‌کرد از درد و رنج خشک شده است، ناگهان جاری شد. خندید و گفت: «نه اینکه نخواهم دنبالش بگردم، بلکه به این خاطر است که جرات ندارم باور کنم که او هنوز زنده است.»

چون چطور ممکن است وقتی هنوز زنده بود، پیش من برنگردد؟ آیا او واقعاً زنده است، خانم؟ در مورد او، مردی از سرزمین بادخیز و شنی که دو جنگ را پشت سر گذاشته بود و به نظر می‌رسید هیچ احساسی به عشق و جوانی ندارد، روزی که دست خانم توی را گرفتم و در دست او گذاشتم، می‌لرزید. لب‌هایش تکان می‌خورد و صدا می‌زد: «توی! توای!» و او را محکم در آغوش گرفت. ناگهان، دیگر نمی‌توانستم سایه مردی را که آن روز حمام آفتاب گرفته بود، روی صورتش ببینم.

***

آن روز، آغاز بهار بود. مردی حدوداً ۷۰ ساله، زنی تقریباً همسن خودش را به بازار سال نو هدایت می‌کرد. مرد لباس نظامی نویی به تن داشت و شاخه‌ای از شکوفه هلو را در دست داشت؛ زن نیز یک آئو دای رسیده به رنگ آلویی به تن داشت و شاخه‌ای از شکوفه مای با چند گلبرگ شکوفا شده در دست داشت. آن دو در صبح بهاری بکر قدم می‌زدند. نور درخشان بهاری، چهره‌های دو نفر را که از فرط پیری پیر به نظر می‌رسیدند، درخشان کرده بود.

خان ها



منبع: https://baoquangtri.vn/truyen-ngan-nguoi-dan-ong-di-qua-hai-cuoc-chien-191853.htm

نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

نیلوفرهای آبی در فصل سیل
«سرزمین پریان» در دا نانگ مردم را مجذوب خود می‌کند و در بین 20 روستای زیبای جهان قرار دارد.
پاییز ملایم هانوی از میان هر خیابان کوچکش می‌گذرد
باد سرد «خیابان‌ها را لمس می‌کند»، هانویی‌ها در آغاز فصل از یکدیگر دعوت می‌کنند تا به خانه‌هایشان سر بزنند

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

بنفش تام کوک - نقاشی جادویی در قلب نین بین

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول