Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

جایی که قلب‌هایمان سرشار از عشق و محبت عمیق است

BDK - به نظر می‌رسید داستان، پس از چهل سال فراموشی، به خواب عمیقی فرو رفته است. گاهی اوقات در رویاهایم می‌نشستم، سپس ساکت می‌شدم. اکتبر ۱۹۸۴. فصل خشک آغاز شده بود. شاخه‌های جوان درختان نارگیل تمرین می‌کردند که کف دست‌هایشان را خم کنند تا راز دلشان را بگویند. احساسی دور، دور در قلبم پدیدار شد.

Báo Bến TreBáo Bến Tre29/06/2025

نمک سازی در منطقه بین دای. عکس: ترونگ مین چائو

روزی که چمدان‌هایم را بستم تا به مأموریتی بروم. عازم سرزمینی از آفتاب، باد و جنگل‌های حرا وحشی بودم. در منطقه‌ای ساحلی به نام بین دای در استان بن تره بودم. اما فقط در نیمه راه بودم، عمدتاً کشاورزی و پرورش نارگیل. برای اولین بار در زندگی‌ام، به حومه‌ای شور و خاردار رفتم. به طور خلاصه اطلاعیه‌ای را خواندم که محل ملاقات برای دریافت مأموریت، کمیته مردمی کمون تان فوک بود. جاده به سمت دریا واقعاً دشوار بود. باد مخالف می‌وزید، جاده بد بود، دو طرف مزارع زاج خشک بودند و علف‌های وحشی به طور وحشی رشد می‌کردند. بعد از حدود یک ساعت، آنجا بودیم. دفتر مرکزی کمیته مردمی کمون تان فوک، یک خانه کاهگلی نسبتاً بزرگ بود، با میز و صندلی‌های پراکنده. سالن ردیف‌هایی از نیمکت‌های ثابت داشت که تخته‌های بلند به عنوان صندلی روی هم قرار گرفته بودند. حال و هوای من در آن زمان بسیار آشفته بود. نمی‌دانستم کجا زندگی کنم و تدریس کنم؟ مبارزه سردرگمی، آمیخته با ترس. و من زدم زیر گریه، هیچ‌کس نفهمید چه اتفاقی دارد می‌افتد. چند نفر از دوستانم نزدیکم آمدند تا دلداری‌ام بدهند و تشویقم کنند تا به من کمک کنند بر آن لحظه‌ی شوک روانی موقت غلبه کنم.

به من وظیفه تدریس در مدرسه هملت ۴ داده شد. این مدرسه اصلی کمون بود. مشکل سخت‌تر بود، نمی‌دانستیم معلمان کجا اقامت خواهند کرد؟ ما فقط می‌توانستیم به طور موقت در خانه‌های مردم اقامت کنیم، در آن زمان کمون خوابگاه برای معلمان نداشت. سیاست کمیته مردمی کمون تان فوک این بود که خانواده‌های مرفه را برای اقامت خود انتخاب کنیم. جایی که من اقامت داشتم خانه عمو های بود که حدود یک کیلومتر از مدرسه فاصله داشت. خانه بزرگ بود و خانواده با چهار نفر زندگی می‌کردند: عمو های، عمه های، ها و هین. تین، پسر دو عمو، همسر داشت و جداگانه زندگی می‌کرد، خانه‌ای حدود ۵۰ متر عقب‌تر، به همراه همسر و دو فرزند کوچکش ساخت. اولین قدم به عنوان "همه آغازها دشوار است" در نظر گرفته شد و کاملاً روان پیش رفت. یک هفته بعد، برای دریافت کلاس به مدرسه رفتم. مدیر به من تدریس کلاس سوم را محول کرد، پس از دریافت تکلیف، آنجا را ترک کردم. صبح روز بعد برای تدریس رفتم. افسوس، این مدت طولانی فراتر از تصور و افکار من بود. کلاس سی دانش‌آموز داشت، ۲۱ پسر و ۹ دختر. لباس فرم رنگارنگ بود: شلوار بلند، شلوارک، تی‌شرت، پیراهن کوتاه... همه موجود بود. نکته قابل توجه این بود که بیشتر آنها پابرهنه راه می‌رفتند. پرسیدم چرا؟ گفتند که به پوشیدن صندل عادت ندارند. بیشتر والدینشان در صنایع نمک و آبزی‌پروری کار می‌کردند، بنابراین آنها پابرهنه راه می‌رفتند. خوش‌شانس‌ترین چیز این بود که جایی که من اقامت داشتم، خانم سونگ، همسر آقای تین، بود که در همان مدرسه تدریس می‌کرد. وقتی مشکلی داشتم، آنها همیشه از صمیم قلب به من کمک می‌کردند. همه در خانواده مرا "خانم جدید" صدا می‌زدند. این نام تجاری تا روزی که آنجا را ترک کردم، وجود داشت. من به تدریج به زندگی فعلی عادت کردم، از تمام عادت‌های آزاد جوانی‌ام خلاص شدم. شروع به ادغام در زندگی جدید برای بزرگ شدن کردم. در اوقات فراغتم، اغلب برای گپ زدن به خانه خانم سونگ می‌رفتم. او گفت آقای تین قبلاً دانش‌آموز بسیار خوبی بود. او برای تحصیل در می تو ماند، در امتحان لیسانس قبول شد. سپس مستقیماً به سایگون رفت تا برای یک یا دو سال در دانشگاه علوم تحصیل کند، سپس آنجا را ترک کرد و برای کمک به خانواده‌اش در صنعت نمک برگشت. او تمام هفته در مزارع نمک بود، گاهی اوقات فقط هر دو هفته یک بار به خانه می‌آمد. یا فقط وقتی اتفاق خاصی می‌افتاد. او همیشه سخت در بیرون کار می‌کرد. خانواده عمو های حدود پنجاه هکتار مزارع نمک در کنار خم لون داشتند. آب دریا در اینجا فراوان بود و برای تولید نمک مناسب بود. آقای تین یک کلبه کوچک با سقفی از برگ‌های نارگیل آبی ساخت، ستون‌ها، تیرها و بازوها همگی از تنه‌های مستقیم درختان حرا ساخته شده بودند. قسمت اصلی کلبه حدود 20 متر مربع عرض داشت و دارای آشپزخانه‌ای برای پخت و پز و حمام در پشت آن بود. شنبه‌ها و یکشنبه‌ها که از تدریس تعطیل بودم، اغلب خانم سونگ را برای ملاقات او تا اینجا دنبال می‌کردم. عمدتاً برای تهیه برنج، سبزیجات، میوه‌ها و برخی اقلام متفرقه دیگر.

کار نمک‌زدایی بسیار سخت بود، بدنش خشک بود، پوستش نمی‌توانست تیره‌تر از این باشد. فقط دندان‌هایش به سفیدی نمک بودند. من و خواهر سونگ در تمیز کردن، پختن و انجام برخی کارهای عجیب و غریب کمک می‌کردیم. از دو کوزه متوسط ​​پوست گاو برای نگهداری آب استفاده می‌شد. آب تازه اینجا خیلی کم بود، آب هفته‌ای یک بار عوض می‌شد. آب تازه عمدتاً برای پختن برنج و شستشوی دهان استفاده می‌شد. در مورد حمام، فقط باید بعد از حمام آن را آبکشی می‌کردیم. زیر آفتاب سوزان، پابرهنه، با کلاه مخروطی پاره‌ای که نیمی از لبه آن به سختی سر را می‌پوشاند. لکه‌های نمک انگار می‌خواستند در سرنوشت این کارگر کوچک نمک نفوذ کنند. بعد از ظهر، بعد از تمام شدن غذا، نشستم و به داستان‌هایش گوش دادم. صدایش آهسته، دور و ساده مانند صدای یک فرد ساحلی بود. این حرفه نمک‌زدایی از پدربزرگش تاکنون به ارث رسیده بود. او مسئول ادامه این سنت بود. خانواده‌اش اصالتاً اهل کوانگ نگای بودند، جایی که روستای نمک سا هوینه مدت‌ها در آنجا وجود داشت. بعد از سفر به جنوب با قایق، حتماً چهار یا پنج نسل طول کشیده است. من آنجا نشستم و غرق در گوش دادن به حرف‌هایش شدم و از هر مرحله‌ی نمک‌سازی برایم گفت، اینکه چقدر سخت و طاقت‌فرسا بوده است! هر مزرعه‌ی نمک معمولاً 30 تا 40 کرم ابریشم طول و حدود 7 تا 8 کرم ابریشم عرض داشت. زمین سفت و فشرده بود، مردم از غلتک استفاده می‌کردند و آن را بارها و بارها به عقب و جلو می‌غلتاندند تا صاف شود. سطح مزرعه‌ی نمک شیب‌دار بود، به طوری که وقتی آب وارد و به راحتی تخلیه می‌شد. آب پمپ شده به مزرعه، قبل از اینکه برای گرفتن نمک نگه داشته شود، 5 تا 6 مرحله را طی می‌کرد. معمولاً برداشت نمک حدود 10 تا 15 روز طول می‌کشید. نیازی به گفتن نیست که کار سختی بود. اما خیلی لذت‌بخش بود. پیر و جوان، زن و مرد، همه به مزارع نمک می‌رفتند. بعضی از مردم به سرعت شن‌کشی و بیل می‌زدند. بعضی از زنان با فرغون نمک را به خانه‌های کاهگلی روی خاکریز می‌زدند. مردان جوان آن را در سطل‌ها می‌ریختند، روی شانه‌هایشان حمل می‌کردند و به صورت توده‌های بلند می‌ریختند. هر توده حدود چند صد بوشل بود. وقتی کارشان تمام شد، آن را با برگ‌های نارگیل آبی می‌پوشاندند و منتظر روز حمل به بازار بودند. در طرف دیگر، چندین ردیف از مزارع نمک تازه برداشت شده بود. بچه‌ها از آنها به عنوان زمین فوتبال استفاده می‌کردند. ارتش قدرتمند به وضوح به دو گروه تقسیم شده بود و داورانی هم داشت. یک گروه شلوارک و پیراهن‌های رنگارنگ پوشیده بودند و گروه دیگر برای تشخیص آسان، پیراهن نداشتند. سوت داور مدام می‌نواخت و به بازیکنان یادآوری می‌کرد که طبق قوانین جدی بازی کنند و از قوانین تخطی نکنند. صدا در آسمان می‌پیچید. هر سال خانواده‌اش چند صد بوشل نمک برداشت می‌کردند، اما قیمت نمک به طور نامنظم در نوسان بود. زندگی کشاورزان نمک نیز در نوسان بود. سپس او خندید و شعری سرود: «مادربزرگم می‌گفت وقتی دختر بود، قیمت نمک در زادگاه ما به طور ناپایداری در نوسان بود.»

بعد از فصل نمک، همه چیز مثل قبل است. چون همه چیز از نمک به پول تبدیل می‌شود. پول برای استخدام کارگران، غذا، تحصیل کودکان، هزینه‌های زندگی خانواده، پول برای عروسی، مراسم تشییع جنازه، سالگرد فوت... همه چیز از نمک می‌آید. بعد از هر فصل نمک، او چند هفته مرخصی دارد تا استراحت کند و آن را به یک مزرعه میگوی گسترده تبدیل کند. ذهن او نیز با هر ماه کامل و جزر و مد سی‌ام ماه آسوده است. برداشت ماهی و میگو نیز به تأمین مخارج کمک می‌کند. با کمی پول اضافی، برای بچه‌ها لباس می‌خرد. او به سراغ قوری می‌رود، آن را در فنجان می‌ریزد و جرعه جرعه می‌نوشد. زندگی مثل همین است، "خدا فیل‌ها را آفرید، خدا علف را آفرید"، چرخه آسمان و زمین. فقط کم و مرتب بردارید، عشق ابدی است مانند اقیانوس و آسمان پهناور. اوه، یادم رفت! نمک نیز متنوع است، انواع زیادی دارد: نمک صورتی، نمک سیاه از هیمالیا. معادن نمک میلیون‌ها سال پیش تشکیل شده‌اند. نمک دودی، نمک بامبو در کره... نمک تصفیه شده، نمک معدنی، نمک کف، نمک دارویی... بی‌شمار. او همچنین اشعار جالبی سروده است: «نمک صورتی، نمک بامبو، نمک سیاه. به خوبی نمک سفید طبیعی زادگاهم نیست.» سپس خنده‌ای از ته دل سر داد. باد شبانه‌ی تان فوک در آسمان خنک شب می‌وزید. کارگران نمک پاهایشان را به هم می‌مالیدند، به رختخواب می‌رفتند و عمیقاً می‌خوابیدند. شک داشتم که فردا رویاهایشان را با خود به شهر ببرند.

در سال ۱۹۹۴، پس از ده سال تدریس، این مکان را ترک کردم. چشم‌اندازهای آینده در جایی مبهم و نامشخص بودند. اما من معتقد بودم که نسل جوان ایمان خواهند داشت و گام‌های استواری برخواهند داشت. برای تغییر زندگی سرزمین مادری خود. سال گذشته، در یک سفر گشت و گذار. منطقه توریستی "جنگلبان" در تان فوک. برای من، همه چیز در اینجا پس از سی سال بازگشت به طور غیرمعمولی تغییر کرده بود. جاده آسفالت عریض تا دوردست‌ها امتداد داشت. خانه‌ها در دو طرف جاده نزدیک به هم رشد کرده بودند. مزارع برنج قدیمی اکنون نماها، خیابان‌ها، با ویلاهای باشکوه بسیاری از معماری مدرن از همه رنگ‌ها بودند. من شگفت‌زده شدم، ناآشنا بودم. و از تغییرات این سرزمین خوشحال بودم. قلبم پر از هیجان وصف‌ناپذیری بود، ذهنم به طور غیرمعمولی سبک بود! و روزهای گذشته را به یاد آوردم، عمو های را به یاد آوردم، خانواده تین را به یاد آوردم و آشنایان روزهای قدیم را به یاد آوردم. در اطراف پرسه زدم، به گوشه خیابان د دونگ رفتم و درباره عمو های و او پرسیدم. با یک راننده تاکسی موتوری تماس گرفتم تا مرا به دیدار خانواده‌اش که چند کیلومتر دورتر بودند، ببرد. آفتاب ظهر داغ بود، اما باد دریا همچنان خنک و ملایم می‌وزید. راننده تاکسی موتوری ایستاد و به خانه‌ای دو طبقه با حصار و حیاطی در اطراف آن اشاره کرد. جالب است که مردم در حومه شهر اغلب خانه‌های خود را با رنگ‌های روشن رنگ می‌کنند. این خانه به اندازه باغ‌های گل تزئینی در پارک‌های شهر چشمگیر بود. جلوی من خانه‌ای بنفش با داربستی از گل‌های کاغذی سفید که از بالای دروازه آویزان بود، قرار داشت. لحظه‌ای ایستادم و سپس صدا زدم. مردی میانسال با موهای خاکستری بیرون آمد و پرسید: دنبال چه کسی می‌گردی؟ بله! دنبال خانه آقای تین و خانم سونگ می‌گردم. او با تعجب به من نگاه کرد و سپس به آرامی بیشتر پرسید. تو کی هستی؟ بله، من همان کسی هستم که چهل سال پیش در خانه عمو های اقامت داشتم. او با صدای بلند فریاد زد: «معلم جدید!» سپس با عجله دروازه را باز کرد. بیا تو، بعداً صحبت می‌کنیم. او با صدای بلند از کنار خانه صدا زد. سونگ، سونگ، یه مهمون اومده... یه مهمون محترم. اومد، واقعاً خانم سونگ بود. هیچ فرقی با قبل نکرده بود، کوتاه‌تر و چاق‌تر، با پوست و گوشت بیشتر از قبل. نمی‌تونستم چای بخورم، برای همین یه بطری آب از یخچال برداشت و بهم تعارف کرد.

مکالمه ادامه داشت. همه چیز از گذشته بود... گذشته. گذشته فقیرانه بود، گذشته فلاکت‌بار بود، گذشته به شدت محروم بود، گذشته مربوط به زمان‌های دوری بود. دو فرزند این زوج بیش از چهل سال داشتند. دوک حالا در شهر هوشی مین زندگی می‌کرد، هر دو پزشک بودند. مطب خصوصی داشتند و هر از گاهی برای ملاقات برمی‌گشتند. هان با مردی در شهر بین دای ازدواج کرد که هر دو معلم بودند. آنها نوه‌هایشان را آخر هفته‌ها برای ملاقات می‌آوردند، مرتباً همینطور. از آن زمان تا به حال. به جز مناسبت‌های خاص. وقتی از عمو های پرسیدم، گفت که چند سال پیش فوت کرده است. من پر از غم و دلتنگی بودم و دلم برای جایی پر از خاطرات از ابتدا تنگ شده بود. آقای تین با دیدن من که غمگین بودم، صدایش را بلند کرد و رشته افکارم را قطع کرد. زندگی، مثل تو، فقط گذشت، مثل سرنوشتی که باعث می‌شد مردم احساس ناامیدی، مشکل کنند، سپس در سکوت پذیرفته شوند. برای زنده ماندن و پیشرفت. در مورد من هم همینطور، اگر فقط تحصیلاتم در آن زمان ناتمام نمانده بود، زندگی‌ام الان متفاوت بود. آیا می‌دانی خواهرم سونگ را ملاقات کرده‌ای؟ سرنوشت این در را می‌بندد، اما در دیگری را برای ما باز می‌کند. پایه و اساس و منبع خوشبختی، مثل الان نیست. خلاصه، زندگی من با نمک شروع شد، با نمک بزرگ شدم و زندگی کردم و با نمک مُردم. نمک از طلا گرانبهاتر است. کارخانه تولید نمک برادر و خواهرم هنوز پابرجاست. ده‌ها کارگر همیشه خانواده را همراهی می‌کنند. دوک گفت که حدود ده سال دیگر برای تصاحب این کارخانه برمی‌گردد، من هم سعی می‌کنم صبر کنم، چه کاری از دستم برمی‌آید؟ امیدوارم روزی نه چندان دور برگردد. برگردد تا از «میراثی» که اجدادمان به جا گذاشته‌اند محافظت کند، انگار از قبل تصمیم گرفته شده است. احساس کردم چشمانم می‌سوزد، نسل به نسل همیشه باید برای تحقق آرزوی حرفه نمک‌سازی، تجارت و فداکاری کنند. خواهر سونگ با هیجان دستم را فشرد و مرا به بازدید از مدرسه قدیمی برد. حدود پنج دقیقه بعد، رسیدیم، یک مدرسه بزرگ و جادار جلوی چشمانمان ظاهر شد. دانش‌آموزان زنگ تفریح ​​داشتند و فضایی شاد و شلوغ ایجاد کرده بودند. لباس‌های فرم مرتب و زیبا. این مدرسه به نام ترا تی کات، دختر تان فوک نامگذاری شده است. یک قهرمان زن نیروهای مسلح که در اینجا قربانی شد. این مدرسه در ۲۲ مارس ۲۰۲۲ با حمایت فرماندهی هند و اقیانوسیه ایالات متحده افتتاح شد. قلب من سرشار از شادی است. آینده‌ای روشن برای استقبال از شما در حال گشوده شدن است. خبر خوب دیگر در ۲ اکتبر ۲۰۲۴. این استان مراسم کلنگ‌زنی پل با لای ۸ را که با تری - بین دای را در مسیر ساحلی تین جیانگ - بن تره - ترا وین و استان‌های دلتای مکونگ متصل می‌کند، برگزار کرد. انتظار می‌رود این مسیر از کمون تان فوک، زادگاه او، عبور کند. شادی غیرقابل تصوری. آیا کسی جرات باور کردن آن را دارد؟ وقتی یک بزرگراه ملی از سرزمینی پر از نوید عبور می‌کند. رویای ابدی با ایده‌های بزرگ انسان‌های مدرن در قرن بیست و یکم روشن شده است. سیاست کمیته حزبی استان توسعه به سمت شرق است. مانند باد تازه‌ای که آرزوهای ابدی را می‌دمد. نور ایمان در سراسر دلتا گسترش خواهد یافت. نه چندان دور، روزی به زودی این سرزمین متروک مملو از رونق خواهد شد. افسانه‌های زندگی بشر بی‌صدا، شکننده مانند نخ ابریشمی بهشت ​​که به سرنوشت مردم گره خورده است، از کنارمان می‌گذرند. جویبارهای بی‌شماری از افکار از نسلی به نسل دیگر انباشته می‌شوند. بوی شور به اعماق روح نفوذ کرده است. آرام و سپس نوازشگرانه و عمیق. راستش را بخواهید، من فقط جرات می‌کنم پنج کلمه، شعر یک آهنگ را قرض بگیرم تا به این مقاله قدرت ببخشم. قدردانی کافی نیست "عشق چقدر عمیق است، وظیفه چقدر سنگین است". برای حرفه‌ای که باید مدت‌ها پیش مورد احترام قرار می‌گرفت. برای کسانی که مثل من، مثل شما و بسیاری دیگر به دوردست‌ها می‌روند. هر کسی که به دوردست‌ها می‌رود، باز خواهد گشت. به وطن خود بازگردند، به مزارع نمک سفید بازگردند. تا فریاد بزنند و مردم وفادار منطقه ساحلی را گرامی بدارند. آقای تین هنگام خداحافظی با من به من گفت: "معلم جدید، شما می‌دانید که چگونه برای دیدار اقوام خود برگردید، صبح بخیر". بله! من به خانه می‌روم. چگونه می‌توانم این مکان را فراموش کنم؟ برمی‌گردم تا در مسیر خاطرات قدم بزنم، تا «پژواک امواج» عشق را پیدا کنم. آخرین نور خورشید روز ملایم می‌شود، غروب خورشید به چهره‌های مردم نزدیک می‌شود. با نگاه به مزارع نمک، قلبم سرشار از احساسی وصف‌ناپذیر می‌شود. دستم را بالا می‌برم تا هیاهویی را که مشتاقانه منتظر است، کنار بزنم، باور دارم که این مکان می‌تواند!

سونگ فو

منبع: https://baodongkhoi.vn/noi-long-ta-nghia-nang-tinh-sau-30062025-a148927.html


نظر (0)

No data
No data

در همان دسته‌بندی

مزارع پلکانی فوق‌العاده زیبا در دره لوک هون
گل‌های «غنی» که هر کدام ۱ میلیون دونگ قیمت دارند، هنوز در ۲۰ اکتبر محبوب هستند.
فیلم‌های ویتنامی و سفر به اسکار
جوانان در زیباترین فصل برنج سال برای بازدید به شمال غربی می‌روند

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

جوانان در زیباترین فصل برنج سال برای بازدید به شمال غربی می‌روند

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول