Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

پس از جنگ

در گذرگاه کوهستانی متروکی، خورشید تپه‌ها را غرق در نور کرده بود و سربازی با قدم‌های آهسته پیش می‌رفت. او آهنگی را شنید که در باد طنین‌انداز می‌شد: «اگرچه پاهایم از سفر خسته‌اند، اما همچنان به راهم ادامه می‌دهم و از خودم می‌پرسم چرا...» با خودش گفت: «شاید خیلی راه رفته‌ام، صندل‌هایم پوشیده شده، پیراهنم پاره شده، و به همین دلیل است که اینطور زمزمه می‌کنم، اما هیچ‌کس آواز نمی‌خوانَد.» اما وقتی به درخت انجیر هندی در بالای شیب رسید، آهنگ واضح‌تر شد. او پشت ریشه‌های انبوه درختان چرخید و مردی را دید که در حال تنظیم بندهای صندل‌های لاستیکی‌اش آواز می‌خواند. با نگاه به بالا و دیدن او، به نظر می‌رسید که مرد به ثروت زیادی دست یافته است.

Báo Lâm ĐồngBáo Lâm Đồng23/04/2025

تصویرسازی: فان نهان
تصویرسازی: فان نهان

- اون یه سربازه، واقعاً یه سربازه. نمی‌تونه بره.

جمله‌ی دلگرم‌کننده‌ای که در زمان صلح شنیده بود: «دیگر لازم نیست تفنگ روی دوشم حمل کنم، ملاقات با هموطنانم یعنی با لبخند از آنها استقبال می‌شود»، اما چرا این مرد اینقدر به او نیاز داشت؟

تو وین هستی؟

سرش را تکان داد و لبخند زد. لبخندی از لب‌هایی که از شدت مالاریای جنگلی بنفش شده بودند. انگار که بخواهد نگاه ناامید طرف مقابل را تسکین دهد، به آرامی گفت:

- هر سرباز آزادی‌بخش فرزند مردم است. من سربازی از وین نیستم، اما آیا کاری هست که بتوانم برای کمک به شما انجام دهم؟

- با این حال هر روز به درخت انجیر هندی می‌رفتم و منتظر می‌ماندم. پیرزن گفت اگر زیاد منتظر بمانم، باید آن آهنگ را بخوانم. اگر وین آن را در راه خانه بشنود، می‌آید و مرا پیدا می‌کند.

چرا به دفتر نظامی منطقه مراجعه نمی کنید یا از مسئولین درخواست کمک نمی کنید؟

او روی ریشه درخت بزرگی نشست و شروع به تعریف داستانش کرد:

در روستا پیرزنی به نام تِئو زندگی می‌کرد که بینایی‌اش رو به زوال بود. شوهرش در مقاومت علیه فرانسوی‌ها کشته شده بود. او بیوه ماند و پسرش، وین، را بزرگ کرد. در ۱۷ سالگی، وقتی خبر میدان جنگ رسید، انگار آتش در رگ‌هایش زبانه می‌کشید. او مخفیانه برای ثبت نام به شهر منطقه رفت و هرگز برنگشت. چند ماه پس از ثبت نام وین، اعلامیه مرگش به او رسید. خانم تِئو پیر باور نکرد؛ گفت که این فقط یک اشتباه بوده است. شاید شوک و بیماری‌اش او را ضعیف کرده و بینایی‌اش رو به وخامت گذاشته بود. او با گوش‌هایش می‌شنید و با حواس خود "می‌دید".

- داستان از این قرار است. اسم من مت است و من هیچ نسبتی با شما ندارم. من در سن کم یتیم شدم و در بازار منطقه پرسه می‌زدم. خوشبختانه، خانم مسنی که در بازار بود، مرا به سرپرستی گرفت، بنابراین او را مثل مادرم می‌دانم.

- آقای تِوِ پیر اخیراً خیلی ضعیف شده است. شاید بتوانید به ملاقاتش بروید تا به او اطمینان دهید که آقای وین برگشته است.

سرباز کوله پشتی‌اش را برداشت و آرام کنار مت نشست.

- تو هم یه شبه‌نظامی بودی، مگه نه؟ تو توی گروه ضدهوایی هم بودی...

بله، در جنگ، حتی زنان هم بلد بودند اسلحه به دست بگیرند و بجنگند.

- من و تو، مثل همه سربازهای دیگه، پسرهای عمو تِو هستیم. این کشور قویه چون مادران فوق‌العاده‌ای داره.

درخواست فوری:

- از زمان آزادی، آهنگ «کشور پر از شادی است» که از رادیو پخش می‌شود، او را تمام شب بیدار نگه داشته است.

سرباز دستی به موهایش کشید که از سفر طولانی، غبارآلود شده بود.

- اسم من سربازه. چطور باید بگم؟ کاری که می‌پرسی سخت نیست، اما من هم با مشکلات شخصی خودم دست و پنجه نرم می‌کنم.

سرباز بعد از گفتن این حرف، عروسک کوچکی از کوله پشتی‌اش بیرون آورد. «من آن را در سایگون خریدم. وقتی سوار قطار به سمت شمال شدم، فهمیدم که در پناهگاه بمب فروریخته گم شده است. حالا نمی‌دانم کجا باید بروم.» «دخترتان امسال چند ساله است؟ منظورم این است که اگر هنوز زنده بود...»

- من دارم پنج سالم میشه، به زودی میرم مدرسه. از روستای ما تا مدرسه خیلی راهه؟

خیلی دور است، آن طرف آن دو رشته کوه. تعداد خیلی کمی از مردم اینجا باسواد هستند. اگر جنگ نشده بود، وین احتمالاً الان معلم شده بود.

*

آنها زیر درخت انجیر از هم جدا شدند. آفتاب اوایل تابستان سوزان بود و جیرجیرک‌ها با صدای بلند زیر درختان جیک‌جیک می‌کردند. آنها در جهت مخالف در امتداد مسیر پر پیچ و خم دامنه تپه قدم می‌زدند. مات در تمام عمرش هرگز از شهر فراتر نرفته بود. پاهای سرباز مسیرهای بی‌شماری را برای لشکرکشی پیموده بود. پشتشان به هم بود، اما قلب‌هایشان به یک غم مشترک و خصوصی گره خورده بود. قلب‌هایشان با ریتم یک روز جدید هماهنگ می‌زد.

ناگهان، مات به نهری رسید که از دامنه تپه جاری بود، آبی زلال و خنک. طبق معمول، برگی چید تا از آن بنوشد. با به یاد آوردن سخنان سرباز، فنجانی را که سرباز به او داده بود، به سمتش گرفت: «اگر ممکن است، لطفاً حتی یک برگ هم نچین؛ حتی گیاهان و درختان هم بعد از جنگ خیلی آسیب دیده‌اند.»

بعد از نوشیدن یک لیوان آب چشمه، ذهن مت پاک شد. او فنجان را بررسی کرد. چقدر جالب! از یک راکت انداز ضد تانک M72 LAW ساخته شده بود. افراد صلح دوست همیشه می‌دانند که چگونه بمب‌ها و مهمات مورد استفاده سربازان را به ابزاری برای احیا تبدیل کنند. پوشش فلزی سلاح که آب چشمه را در خود نگه می‌داشت، امروز یک برگ را حفظ کرده بود. بنابراین، راهی برای تسکین این درد وجود داشت. مت به سرعت فنجان را گرفت و به سمت سرباز دوید.

کمی جلوتر در جاده، سرباز نظرش عوض شد. از یک زنبوردار مسیر را پرسید و راه میان‌بری به دهکده کوهستانی پیدا کرد. آن بعد از ظهر، به نظر می‌رسید خورشید تمایلی به غروب کردن در پشت دامنه کوه ندارد. برگ‌ها با رنگی عجیب می‌درخشیدند.

نقطه کوچکی در نور بعد از ظهر شروع به ظاهر شدن کرد. این نقطه به تدریج چهره‌ای بلند، لاغر و در عین حال تنومند را نمایان کرد. سربازی که کوله پشتی‌اش را به دوش انداخته بود، قدم می‌زد، انگار دنبال کسی می‌گشت تا آدرس بپرسد. سرباز رسید. وارد اولین خانه روستا شد، کوله پشتی‌اش را برداشت و مودبانه به صاحبخانه سلام کرد: «ببخشید خانم، می‌توانید به من بگویید که آیا بچه‌ای به نام تائو در این روستا هست؟» زن که مشغول بوجاری برنج بود، ایستاد، با تعجب به او نگاه کرد و سرش را تکان داد. مرد داشت می‌رفت که زن یک کاسه چای سبز به او تعارف کرد. پس از نوشیدن جرعه‌ای، تعظیم کرد و به راهش ادامه داد.

به خانه‌ی دوم که رسید، در حالی که چهره‌اش خستگی بیشتری را نشان می‌داد، پرسید: «سلام آقا، آیا می‌شناسید دختری به نام لان در همسایگی ما باشد؟» پیرمرد، در حالی که پایه‌ی شکسته‌ی میز را تعمیر می‌کرد، ریش سفیدش به بی‌صدایی یک پر بود، به چشمانش نگاه کرد و گفت:

- متاسفانه، نه. دنبال خونه کی میگردی؟

او با لبخندی پاسخ داد. به خانه سوم رفت؛ در قفل بود، اما با بررسی دقیق‌تر، کودکی را دید که پشت قاب چوبی پنجره گیر افتاده است. او فریاد زد:

دختر کوچولو، پدر و مادرت دورن؟

- بله، از کجا فهمیدی؟

- وقتی ما را تخلیه کردند، من هم مثل تو بودم. ما در داخل حبس شده بودیم، اما من واقعاً از آن لذت بردم. وقتی پاهایمان بسته بود، ذهنمان آزاد بود که پرسه بزند، پر از ایده.

دختر کوچولو سریع پرسید: «و وقتی مامان و بابا هنوز خانه هستند، چه کار می‌کنی؟»

- او یک مداد به عنوان همراه خود دارد. او هر چیزی را که باور دارد واقعی است، نقاشی می‌کند.

- عمو، به چی اعتقاد داری؟

- من ایمان دارم که جنگ تمام خواهد شد. بچه‌ها همه جا مشغول بازی و تفریح ​​هستند. اما اسم تو چیست؟

- بله، اسم من هوآ است. پدرم گفته آن گل متعلق به زمین و آسمان است. آیا شما این اسم را دوست دارید، آقا؟

- درسته، اینم هدیه‌ات. من راه درازی رو طی کردم تا تو رو پیدا کنم.

هوآ با حیرت هدیه را دریافت کرد. به طور غریزی، با چشمانی امیدوار و گشاده به سرباز نگاه کرد.

- عمو، میشه یه نقاشی برام بکشی؟

- بله، اما با یک شرط.

شرایطش چیه عمو؟

- شرط ساده است: عمو یک شعر دیگر زیر تصویر خواهد نوشت. تو باید به مدرسه بروی تا بتوانی آن را بخوانی.

هوآ کوچولو با خنده دندان‌های افتاده‌اش را به نمایش گذاشت. لبخندش قلب او را تازه کرد. چند دختر کوچک مثل او در این کشور وجود دارد که به عروسک، تخته سیاه زیبا، گچ، مداد و مدرسه‌های کاهگلی پر از صدای درس خواندن بچه‌ها نیاز داشته باشند؟

مات خشکش زده پشت سرش ایستاده بود، و او همانجا ایستاده بود، و فراموش کرده بود در را برای دخترش باز کند. دست سرباز را محکم گرفته بود، انگار که می‌ترسید چیز گرانبهایی را از دست بدهد.

- قبل از اعزام به خدمت سربازی چه کار می‌کردید؟

سرباز مستقیماً به چشمان مت نگاه کرد.

- وقتی جنگ تمام شود، کار ناتمامم را ادامه خواهم داد. یادم رفت به تو بگویم، من معلم هستم. با شنیدن این حرف، مت ناگهان به یاد آورد:

- یادم رفت بپرسم، اسمت چیه؟

سرباز، که آشکارا متأثر شده بود و با چشمانی اشکبار پاسخ داد:

فقط می‌تونی منو وین صدا کنی.

سرباز پس از گفتن این حرف، به دنبال هوآ به سمت خانه خانم تو رفت. مت، تلوتلوخوران، دنبالشان دوید، انگار اشتباه شنیده بود - نه، هرگز اشتباه نشنیده بود. هر سربازی همان قلب را داشت، آماده بود تا به مردم کمک کند تا درد و رنج پس از جنگ را التیام بخشند. جوانه‌های سبز از شاخه‌های شکسته جوانه می‌زدند و شادی را در سراسر زندگی می‌پراکندند...

منبع: https://baolamdong.vn/van-hoa-nghe-thuat/202504/sau-chien-tranh-6e3058c/


نظر (0)

لطفاً نظر دهید تا احساسات خود را با ما به اشتراک بگذارید!

در همان دسته‌بندی

نمای نزدیکی از کارگاه ساخت ستاره LED برای کلیسای جامع نوتردام.
ستاره کریسمس ۸ متری که کلیسای جامع نوتردام در شهر هوشی مین را روشن می‌کند، به طور ویژه‌ای چشمگیر است.
هوین نهو در بازی‌های SEA تاریخ‌ساز شد: رکوردی که شکستن آن بسیار دشوار خواهد بود.
کلیسای خیره‌کننده‌ای در بزرگراه ۵۱ برای کریسمس چراغانی شد و توجه همه رهگذران را به خود جلب کرد.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کارها

کشاورزان در روستای گل سا دِک مشغول رسیدگی به گل‌های خود هستند تا خود را برای جشنواره و تِت (سال نو قمری) ۲۰۲۶ آماده کنند.

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول