Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

روی این زمین

Báo Đại Đoàn KếtBáo Đại Đoàn Kết21/02/2024


on-this-mighty-land-cao-ky-nhan-anh-chinh.jpg
عکس هوایی از مزارع برنج تا پا ( An Giang ). عکس: Cao Ky Nhan.

جالب نیست که کشورت را از دریچه‌ی چشمان یک عقاب ببینی؟ سرت را تکان می‌دهی و می‌گویی: «به‌علاوه، عکاسی هوایی باعث می‌شود ببینی چیزهای روی زمین چقدر کوچک هستند، مثل اسباب‌بازی‌های بچه‌ها، و ما (انگشتت را در امتداد جاده‌ی شلوغ در عکس بزرگی که وسط اتاق آویزان است می‌کشی)، مثل مورچه‌ها. دیدن اینکه چقدر کوچک هستیم مزایای خودش را دارد.»

شما این را به یک دلیل می‌گویید.

ما همدیگر را به یک کافی‌شاپ دعوت کردیم و تو به من گفتی که در آغاز سال، به زادگاهت برگشته‌ای. به محض اینکه خانه‌ای را که قبلاً در آن زندگی می‌کردی از پنجره هواپیما دیدی، بیش از ده دقیقه قبل از فرود هواپیما، به این فکر کردی که سرنوشت کجاست.

یا شاید روح پدرت درست کنارت بود، او بود که تو را تشویق کرد کنار پنجره بنشینی، او بود که ابرها را کنار زد، بنابراین می‌توانستی خانه را فوراً ببینی و پیدا کنی، به لطف برج آب توی وان درست کنارش، به لطف زمین‌های خاکی که درست در محل اتصال رودخانه بیرون زده بودند. با یک نگاه می‌شد آن را تشخیص داد، حتی با اینکه سقف تغییر رنگ داده بود، چند ساختمان فرعی در پشت ساخته شده بود و درختان باغ بلندتر شده بودند.

این مغز علمی شماست که بر اساس تناسب تصور می‌کند، اما همه چیز در آن پایین مانند یک اسباب‌بازی فروتن است، حتی آن برج آب باشکوه که وقتی کودک بودید، هر بار که کمی دورتر می‌رفتید، از آن به عنوان نشانه‌ای برای بازگشت به خانه استفاده می‌کردید، حالا فقط یک وجب طولانی‌تر. در آن لحظه، چشمانتان را به خانه، باغ، و در حالی که کوچکی رقت‌انگیز آن را درک می‌کنید، خیره می‌شوید و به خودتان، به نبردی که قرار است وارد آن شوید، به حملات غافلگیرکننده برای حفظ پیروزی فکر می‌کنید.

درست چند دقیقه قبل، وقتی خدمه پرواز اعلام کرد که هواپیما ده دقیقه دیگر فرود خواهد آمد، تو هنوز داشتی پاکت حاوی مدارک را برای بررسی باز می‌کردی، زمان ملاقات با وکیل را تخمین می‌زدی، در ذهنت استدلال‌های قانع‌کننده‌ای زمزمه می‌کردی، تصور می‌کردی طرف مقابل چه خواهد گفت، و تو چگونه پاسخ خواهی داد. بازدید از مزار پدرت را برای آخر گذاشته بودی، قبل از اینکه اینجا را با ارثیه در دست ترک کنی. دو روز و نیم در جایی که دوران کودکی‌ات را گذرانده بودی، تو و خواهر و برادرهای ناتنی‌ات احتمالاً نمی‌توانستید بنشینید و با هم غذا بخورید، به خاطر افکار خصمانه‌ای که نسبت به هم داشتید. آنها فکر می‌کردند که مسخره است که تو بیست و هفت سال به پدرت نزدیک نبوده‌ای، و حالا تو آمده‌ای تا سهمی از ارث را مطالبه کنی، مثل اینکه چیزی را از دست او قاپی.

تلاش‌های مادرت را وقتی زنده بود به یاد داری، او به تنهایی خانه را ساخت، از یک قطعه زمین کوچک که فقط برای یک بوته 10 ساعته جا داشت، او پول پس‌انداز کرد تا زمین بیشتری بخرد، و آن را به یک باغ تبدیل کرد. خانواده نمی‌توانستند فقط با آرامش از آن لذت ببرند. هیچ‌کس تسلیم نمی‌شد، وقتی نظراتشان با هم جور در نمی‌آمد، مجبور می‌شدند در دادگاه با هم روبرو شوند.

اما لحظه‌ای که از بالا به آن توده دارایی نگاه می‌کنید، کوچکی‌اش باعث می‌شود فکر کنید که حتی اگر آن را فقط با یک ضربه چاقو ببرید، تکه‌تکه می‌شود، نه بیشتر. خاطرات ناگهان شما را به قطاری برمی‌گردانند که پدرتان شما را با آن به خانه مادربزرگتان برد، قبل از اینکه دوباره با یک کتابدار ازدواج کند که بعداً سه دختر دیگر به دنیا آورد.

دوستان به دلیل احساسات متناقضی که قبل از جدایی در قلب‌هایشان داشتند، صندلی‌های نرمی خریدند و از هر کلمه‌ای دریغ کردند، زیرا می‌دانستند که پس از این سفر با قطار، احساساتشان نسبت به یکدیگر دیگر هرگز مثل قبل نخواهد شد. هر دو سعی کردند تا حد امکان خود را جمع و جور کنند و در صندلی‌هایشان فرو بروند، اما نمی‌توانستند از پچ‌پچ‌های اطرافشان اجتناب کنند.

یک خانواده هفت نفره در یک کوپه سر و صدای زیادی راه انداخته بودند، انگار که داشتند خانه‌شان را عوض می‌کردند، وسایلشان از کیسه‌ها بیرون می‌ریخت، کیسه‌های پلاستیکی متورم شده بودند، پسر کوچک داشت فکر می‌کرد که آیا مادر و جوجه‌هایشان در قسمت بار حالشان خوب است یا نه، پیرزن نگران صندلی راحتی بود که از پایه‌هایش افتاده بود، بعد از این احتمالاً یکی از پایه‌هایش می‌شکست، دختری هق‌هق می‌کرد و نمی‌دانست عروسکش کجاست. «یادت رفت چراغ را برای محراب ببری؟»، سوالاتی از این قبیل مدام روی ریل‌های آفتاب‌گیر قطار ظاهر می‌شدند.

سپس، همچنان با صدای بلند، درباره خانه جدید، نحوه تقسیم اتاق‌ها، اینکه چه کسی با چه کسی می‌خوابد، محراب کجا باید قرار گیرد، اینکه آشپزخانه باید در شرق باشد یا جنوب تا با سنشان متناسب باشد، صحبت کردند. آنها متاسف بودند که خانه قدیمی به زودی تخریب خواهد شد، قبل از اینکه مردم جاده منتهی به پل جدید را بسازند. «وقتی ساخته شد، من تک تک آجرها را تمیز کردم، حالا که به گذشته فکر می‌کنم، از این بابت متاسف نیستم.»

حوالی ظهر، قطار از کنار گورستانی که روی شن‌های سفید گسترده شده بود، گذشت. مسن‌ترین مرد خانواده نگاهی به بیرون انداخت و گفت: «روزی من هم مثل او خواهم شد، و شما هم همینطور، فقط نگاه کنید.» مسافران داخل کابین این فرصت را داشتند که دوباره به همان مکان نگاه کنند، اما این بار مانند زمانی که از کنار گله‌های گوسفند، مزارع میوه اژدهای پر از میوه و کوه بی‌سر می‌گذشتند، شگفت‌زده یا آه نکشیدند. در مقابل ردیف‌های قبرها، مردم ساکت بودند.

«و بیست سال بعد، آن جزئیات را بیشتر از همه به یاد دارم، وقتی به خانه‌های پراکنده روی زمین نگاه کردم.» دستت را روی میز حرکت دادی تا آب ته فنجان قهوه‌ات خالی شود، «ناگهان تداعی‌ای به ذهنم پرید، باید بگویم تداعی خیلی عجیبی بود، اینکه خانه‌های آن پایین به همان اندازه و جنس قبرهایی بودند که وقتی سیزده سالم بود از قطار دیده بودم.»

یک تماس تلفنی مکالمه را قطع کرد، آن روز، من حتی پایان داستان را نشنیده بودم که مجبور شدی بروی. وقتی منتظر ماشین بودی تا دنبالت بیاید، به تو گفتم که کنجکاوم بدانم پایان داستان چیست، ارث و میراث چطور است، خواهر و برادرهایی که از مادران مختلف بودند چه احساسی داشتند، چه کسی در آن نبرد برنده شد و چه کسی بازنده. تو خندیدی، بعد فقط تصور کن که پایان خوشی بوده، اما این شادی در این نیست که چه کسی چقدر برده است.

روی زمین.jpg
تصویرسازی: تان چونگ.


منبع

برچسب: مقاله‌ها

نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

نیلوفرهای آبی در فصل سیل
«سرزمین پریان» در دا نانگ مردم را مجذوب خود می‌کند و در بین 20 روستای زیبای جهان قرار دارد.
پاییز ملایم هانوی از میان هر خیابان کوچکش می‌گذرد
باد سرد «خیابان‌ها را لمس می‌کند»، هانویی‌ها در آغاز فصل از یکدیگر دعوت می‌کنند تا به خانه‌هایشان سر بزنند

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

بنفش تام کوک - نقاشی جادویی در قلب نین بین

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول