Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

داستان کوتاه چکمه‌های معلم

خان هرگز آن لحظه را فراموش نخواهد کرد. اولین جلسه اولیا و مربیان در مدرسه نا خئو با چراغ نفتی سوسو زننده‌ای که نور ضعیفی از خود ساطع می‌کرد. در حالی که خان درباره برنامه ترم جدید صحبت می‌کرد، چشمانش به طور تصادفی از پنجره به بیرون خیره شد و باعث شد بایستد. ام لو - دختر لاغر کلاس اولی - روی ایوان نشسته بود و منتظر مادرش بود. نور خورشید زمستانی بر پاهای برهنه‌اش می‌تابید، پاهایی که به رنگ بنفش درآمده بودند و با خطوط طولانی و خاک خش‌خش می‌کردند.

Báo Vĩnh LongBáo Vĩnh Long17/11/2025

خان هرگز آن لحظه را فراموش نخواهد کرد. اولین جلسه اولیا و مربیان در مدرسه نا خئو با چراغ نفتی سوسو زننده‌ای که نور ضعیفی از خود ساطع می‌کرد. در حالی که خان درباره برنامه ترم جدید صحبت می‌کرد، چشمانش به طور تصادفی از پنجره به بیرون خیره شد و باعث شد بایستد. ام لو - دختر لاغر کلاس اولی - روی ایوان نشسته بود و منتظر مادرش بود. نور خورشید زمستانی بر پاهای برهنه‌اش می‌تابید، پاهایی که به رنگ بنفش درآمده بودند و با خطوط طولانی و خاک خش‌خش می‌کردند.

تصویرسازی: هوش مصنوعی
تصویرسازی: هوش مصنوعی

در آن لحظه، ناگهان تصویر پدر خان در ذهنش ظاهر شد. پدر خان نیز در ارتفاعات معلم بود و یک جفت چکمه لاستیکی سیاه قدیمی داشت که به دلیل برخورد با صخره‌های جنگل، در بعضی جاها ساییده شده بود. خان هنوز حرف‌های پدرش را وقتی در مورد چکمه‌ها پرسید به یاد داشت، چون می‌دید که او همیشه آنها را می‌پوشد.

«بدون چکمه، پسرم، نمی‌توانم در جاده کوهستانی راه بروم.» وقتی خان ۱۲ ساله بود، پدرش فوت کرد و یک جفت چکمه کهنه و عشقش به تدریس را به جا گذاشت. حالا، خان، که روبروی پاهای کبود لو ایستاده بود، واقعاً پدرش را درک می‌کرد.

یخبندان آن سال خیلی زود از راه رسید و تمام جنگل را سفیدپوش کرد. هر روز صبح، خان جلوی در مدرسه می‌ایستاد و تک تک قدم‌های دانش‌آموزان را می‌شمرد. ۲۸ دانش‌آموز. اکثر آنها پابرهنه بودند یا صندل‌هایی از جنس لاستیک موتورسیکلت داشتند. ۲۸ دانش‌آموز در شرایط مختلف بودند، اما خان بیشتر به وو می سون توجه می‌کرد. سون پدرش را در سن کم از دست داده بود و با لنگیدن پای چپش در راه رفتن مشکل داشت. خانه‌ی سون یک ساعت و نیم پیاده تا مدرسه فاصله داشت.

پسر خیلی کوشا بود، اما یک صبح زمستانی که سر کلاس نیامد، خان احساس کرد که مشکلی پیش آمده است.

بعد از مدرسه، خان مستقیماً به سمت خانه خواهرش دوید، هنوز احساس بی‌قراری و نگرانی می‌کرد. وقتی به آنجا رسید، مادر سان را دید که زانوی سان را باندپیچی می‌کند، لکه‌های خون روی پارچه سفید قرمز شده بودند. سان روی جاده لغزنده افتاده بود، خوشبختانه پرتگاه کم‌عمق بود. خوشبختانه سان هنوز زنده بود. اگر حرف اشتباهی زده بود، اگر پرتگاه کمی عمیق‌تر بود، پس...

آن شب، خان نمی‌توانست بخوابد. تصویر سان که تقریباً یک ساعت در پرتگاه افتاده بود، او را آزار می‌داد. دفتر حضور و غیاب را باز کرد و به یادداشت‌ها نگاه کرد: ماه گذشته، لو توسط یک مار گزیده شد و ۳ روز از مدرسه غایب بود، پائو به داخل نهر افتاد، پاهای گیانگ پوشیده از خار بود، سو به دلیل پا گذاشتن روی یک میخ زنگ‌زده دچار عفونت شده بود. ۱۵ نفر از ۲۸ دانشجو تنها در یک ترم پاهایشان آسیب دیده بود.

خان از پنجره به بیرون نگاه کرد. یخبندان شروع به پوشاندن زمین کرده بود. زمستان در ارتفاعات تازه شروع شده بود و هنوز سه ماه طولانی جاده‌های خطرناک و لغزنده وجود داشت.

۳ ماه با ۲۸ کودک پابرهنه که هر روز از کوه عبور می‌کردند. اگر این بار سان تقریباً جانش را از دست داد، نفر بعدی چه کسی خواهد بود؟ او حرف پدرش را به یاد آورد: «بدون چکمه، نمی‌توانم در جاده کوهستانی راه بروم، پسرم.» حالا او فهمیده بود که چکمه فقط برای راه رفتن نیست، بلکه برای بقا است، برای اینکه هر روز سالم به خانه برگردیم.

خانم از جا پرید و کامپیوتر را روشن کرد. دیگر نمی‌توانست آرام بنشیند. دستانش می‌لرزید. نه به خاطر سرما. بلکه به این خاطر که می‌دانست اگر کاری نکند، تعداد بیشتری از او آسیب خواهند دید.

یا بدتر. او شروع به تایپ کرد. کلمه به کلمه، جمله به جمله. درباره ۲۸ کودک. درباره پاهای برهنه کبود شده. درباره پسر - پسری که نزدیک بود جانش را فقط برای رفتن به مدرسه از دست بدهد.

خان نمی‌دانست کسی آن را می‌خواند یا نه، آیا کسی اهمیتی می‌دهد یا نه. اما باید تلاش می‌کرد. چون اگر کاری نمی‌کرد، نمی‌توانست هر روز صبح جلوی در مدرسه بایستد و از ترس بلرزد و هر بچه‌ای را که به خانه می‌آمد، بشمارد.

خان شروع به جمع‌آوری کمک مالی کرد. او از دوستانش پرسید، محصولات مزرعه را فروخت و بالاخره پول کافی برای خرید چکمه برای ۲۸ کودک جمع‌آوری کرد. صبح روز تحویل چکمه‌ها، خان تک تک بچه‌ها را به اسم صدا زد. پائو جلو رفت، وسط حیاط خاکی نشست و با دقت پاهایش را داخل چکمه‌های صورتی فرو کرد. چکمه‌ها کاملاً اندازه‌شان بودند.

او به پاهایش نگاه کرد، سپس به خان نگاه کرد، لبخندی بر لب داشت. سون به سمتش آمد و چکمه‌های سبز را محکم به سینه‌اش چسباند. خان خم شد و پاهای کوچک سان را در چکمه‌ها گذاشت. خان در حالی که سعی می‌کرد جلوی اشک‌هایش را بگیرد، گفت: «حالا دیگر موقع رفتن به مدرسه زمین نمی‌خورم.»

یک هفته بعد، خان طبق معمول دم در مدرسه ایستاده بود. ۲۷ جفت چکمه رنگارنگ بالا آمدند. فقط یک دانش‌آموز کم بود. خان به دوردست‌ها نگاه کرد و پسر را دید که پابرهنه از سراشیبی بالا می‌رود. خان عصبانی و دلشکسته به پایین دوید:

چرا چکمه نمی‌پوشی؟ قدر چکمه‌هایی که بهت دادم رو نمی‌دونی؟

پسر بی‌حرکت ایستاد، سرش را پایین انداخته بود. اشک‌هایش روی جاده‌ی خاکی می‌ریخت.

- من... من فروختمش آقا معلم.

صدای خان می‌لرزید: «بفروش؟ چرا می‌فروشی؟»

- مادرم به شدت بیمار است، معلم. دکتر گفته که به دارو نیاز دارد. من چکمه‌هایم را فروختم تا برایش دارو بخرم.- پسر هق هق کرد- من... متاسفم، معلم!

خان بی‌حرکت ایستاد. قلبش از تپش ایستاد. چاره‌ای جز پول برای خرید دارو برای مادرش نداشت. خان نمی‌توانست چیزی بگوید. فقط آنجا نشسته بود و دانش‌آموز ۱۰ ساله را تماشا می‌کرد که مجبور بود بین پاهایش و زندگی مادرش یکی را انتخاب کند. او فکر می‌کرد رنج بچه‌ها را درک می‌کند، اما...

آن شب، خان در اتاقش نشست و دوباره کامپیوترش را روشن کرد. این بار درباره چکمه‌ها ننوشت. درباره پسر نوشت. درباره پسری که لنگان لنگان هر روز یک ساعت و نیم تا مدرسه پیاده می‌رفت.

درباره چکمه‌هایی که داده شد و سپس از دست رفت. درباره انتخابی که هیچ‌کس نمی‌خواهد با آن روبرو شود. او نوشت: «تو چکمه‌ها را فروختی تا برای مادرت دارو بخری. من عصبانی بودم، بعد گریه کردم. حالا فقط می‌خواهم به تو کمک کنم هر دو را داشته باشی: چکمه‌ها و یک مادر سالم.»

بعد از ارسال پست، خان گوشی را خاموش کرد. جرئت نداشت منتظر بماند.

صبح روز بعد، تلفن بی‌وقفه زنگ خورد. صدها پیام. مردم نه تنها برای چکمه، بلکه برای مادر سان هم پول می‌فرستادند. آنها آدرس مادر سان، نام بیماری و میزان پول مورد نیاز برای درمان را می‌پرسیدند. برخی پزشک بودند و می‌پرسیدند که آیا می‌توانند برای معاینه رایگان او بیایند. برخی درخواست ارسال مایحتاج و لباس داشتند. در عرض ۳ روز، حساب، اعلان‌های زیادی مبنی بر تغییر موجودی دریافت کرد. خان نشسته بود و به اعداد نگاه می‌کرد، دستانش می‌لرزید.

یک هفته بعد، مادر سان به بیمارستان ایالتی منتقل شد. پزشکان خیریه او را معاینه کردند و داروی رایگان به او دادند. خان ماند تا از او مراقبت کند و روی صندلی در راهرو به خواب رفت. سان کنار مادرش نشست و از او جدا نشد. وقتی پزشک گفت که مادر سان خوب خواهد شد، پسر در حالی که هق هق می‌کرد، خان را محکم در آغوش گرفت. "معلم، متشکرم. خیلی ممنونم!"

خان پسر را در آغوش گرفت.

- من نیستم پسرم. خیلی ها به تو کمک کرده اند.

وقتی خان به ناخئو برگشت، ۳ جفت چکمه آورد. ۱ جفت برای سان. ۲ جفت برای خواهر و برادر کوچکتر سان که آنها هم در آن مدرسه درس می‌خواندند. صبح روز بعد، خان دم در مدرسه ایستاده بود. ۲۸ کودک با چکمه‌هایشان به سمت مدرسه می‌دویدند. همه آنها. سان با اینکه هنوز می‌لنگید، از همه سریع‌تر می‌دوید. اما این بار، لبخندی درخشان بر لب داشت.

پنج سال گذشته است. پروژه «چکمه برای کودکان» خان به ۱۲ مدرسه گسترش یافته است. نزدیک به ۱۰۰۰ جفت چکمه اهدا شده است، ده‌ها خانواده تحت درمان پزشکی و تعمیر خانه قرار گرفته‌اند. خان تمام دعوت‌ها برای بازگشت به شهر را رد کرده است.

در روز معلم آن سال، سان، که حالا کلاس هشتم بود، پشت تریبون رفت. در دستش یک جعبه مقوایی بود که با دقت بسته‌بندی شده بود. داخل آن یک جفت چکمه لاستیکی ساده مشکی بود. سان سرش را پایین انداخت و گفت:

- معلم، من مقداری هیزم فروختم و جوانه‌های بامبو چیدم. 5 ماه طول کشید تا پول کافی پس‌انداز کنم. چکمه‌های شما خیلی قدیمی هستند.

خان به چکمه‌های قدیمی‌اش که بعضی جاهاشان پاره شده بود نگاه کرد. سپس به پسر نگاه کرد، پسر حالا تقریباً هم‌قد خودش شده بود و چشمانش می‌درخشید.

- مامان من الان حالم خوبه خانم معلم. بهش گفتم که در آینده معلم میشم تا به دانش آموزان دیگه مثل شما که به من کمک کردید کمک کنم.

اشک‌های خان سرازیر شد. او چکمه‌های پدرش را به یاد آورد، پدرش کنار آتش نشسته بود و بارها و بارها آنها را تعمیر می‌کرد. «بدون چکمه، پسرم، نمی‌توانم در مسیر کوهستان راه بروم.» حالا خان فهمیده بود - چکمه‌ها فقط برای محافظت از پاهایش نبودند، بلکه چکمه‌های عشق، پیوند و امید بودند که نسل به نسل منتقل می‌شدند.

خان پاهایش را در چکمه‌های جدید فرو کرد. کاملاً اندازه‌شان بود. این یک تعریف از سان بود که برای معلمش چکمه انتخاب کرده بود. بیرون پنجره، مه غلیظ بود. فردا صبح، دوباره ۲۸ جفت چکمه در راه مدرسه خش‌خش می‌کردند. سان به دبیرستان برمی‌گشت و با چکمه‌های جدیدش، به راه رفتن در مسیری که پدرش رفته بود ادامه می‌داد. مسیر معلمی در ارتفاعات. مسیر طولانی بود، اما خلوت نبود.

کامیون مای تی

منبع: https://baovinhlong.com.vn/van-hoa-giai-tri/tac-gia-tac-pham/202511/truyen-ngan-doi-ung-cua-thay-ed04c44/


نظر (0)

No data
No data

در همان دسته‌بندی

چه چیز خاصی در مورد این جزیره که در نزدیکی مرز دریایی با چین قرار دارد، وجود دارد؟
هانوی با فصل گل‌هایی که «زمستان را به خیابان‌ها فرا می‌خواند» شلوغ است.
از منظره زیبا مانند یک نقاشی آبرنگ در بن ان شگفت زده شدم
تحسین لباس‌های ملی ۸۰ دختر زیبای شرکت‌کننده در مسابقه دختر شایسته بین‌المللی ۲۰۲۵ ژاپن

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

75 سال دوستی ویتنام و چین: خانه قدیمی آقای تو وی تام در خیابان با مونگ، تین تای، کوانگ تای

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول