Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

چشمان خندان - داستان کوتاه از لا تی آنه هونگ

Báo Thanh niênBáo Thanh niên02/03/2025


۱. عصر، باد خشکی از میان درختان بید جلوی ایوان می‌وزید. وقتی زمان کلاس فرا رسید، او در حالت نیلوفر آبی نشست. در این حالت، پاهایش از درد به بی‌حسی می‌رفت. طبق دستورالعمل‌های کلاس مدیتیشن پایه، این نشانه خوبی بود، زیرا اگر بر این مرحله غلبه کنید، می‌توانید تمام روز را بدون هیچ درد یا خستگی بنشینید. اما این برای استادان ذن بود، اما او هنوز بر آن غلبه نکرده بود، بنابراین حدود ۴۵ دقیقه بعد، فقط حرکت دادن پاهایش بسیار دردناک بود. به همین دلیل بود که او برای کلاس آنلاین در این حالت نیلوفر آبی نشست، صرفاً به دلیل درد، مجبور بود بی‌حرکت بنشیند. در غیر این صورت، در فضای زندگی‌اش بی‌قرار می‌شد. انگار مغزش داوطلبانه و بدون اجبار به چیزی متصل نمی‌شد. بنابراین به محض اینکه چشم از صفحه نمایش برمی‌داشت، فوراً تمرکز خود را به چیز دیگری تغییر می‌داد. پس، او چه زمانی این کلاس پایه "مهارت‌های ثروتمند شدن" از کوان را قبول می‌شد؟ او به یاد آورد که آن را برای چهارمین بار خوانده است! درس خواندن رایگان است چون کوان بهترین دوستش است.

او به یاد آورد که کوان یک بار گفته بود باید از دیروزش جلوتر برود. اگر امروز در حرفه‌اش خوب عمل کند، باید فردا به فکر افتتاح کلاس باشد. در واقع، او در رسانه‌های اجتماعی متوجه شد که اخیراً بسیاری از دوستانش استاد شده‌اند. در سن او، آنها حداقل ده سال سابقه در حرفه خود داشتند. همین کافی بود تا به او اعتماد به نفس لازم برای تدریس را بدهد.

Mắt cười xôn xao - Truyện ngắn của La Thị Ánh Hường- Ảnh 1.

تصویرسازی: ون نگوین

روی صفحه کامپیوتر، کوان در سخنرانی‌اش آرام و مطمئن به نظر می‌رسید. «مغز همیشه قبل از تبدیل این چیزها به واقعیت، به ترتیب آگاهی نیاز دارد. پس شما در ابتدای امسال چه ترتیباتی برای خودتان در نظر گرفته‌اید؟» او از خود می‌پرسید که به چه چیزی فکر می‌کند؟ آیا چیزی که بعد از تعطیلات تت بیشترین مشکل را برای او ایجاد کرده بود، در آغوش گرفتن گیاهان و برگ‌هایش بود، نحوه مراقبت از آنها برای شکوفا شدنشان؟ کجا قرار دادن آنها مناسب است؟ آیا اشکالی ندارد که گلدان زردآلو را کنار گلدان بونسای قرار دهیم؟ پس گلدان کامکوات سال گذشته را کجا باید قرار دهیم؟ شاید آنها را به مکان دیگری منتقل کنیم. این فکر در تخیل او شکل گرفت، انگار واقعاً شروع به انجام این کار کرده بود. بعد از اینکه گلدان کامکوات به مدت یک سال در جای خود قرار گرفت، میوه داد و از شاخه‌ها آویزان شد، آیا اگر جابجا شود، اکنون سر جای خود نخواهد بود؟ او شنیده بود که ریشه‌های درختان یک رفلکس طبیعی بسیار هوشمندانه دارند. فقط وقتی در یک مکان باقی بمانند، ریشه می‌دهند و رشد می‌کنند.

با این آگاهی، او یک تجربه واقعی دارد. گیاهان گلدانی که دوست دارد را اغلب هر روز صبح برای تحسین، حتی گپ زدن، سر میز چای می‌آورد، انگار که دوستان صمیمی هستند. تنها پس از پایان جلسه، آنها را به جای اصلی‌شان برمی‌گرداند. او نمی‌دانست که آن ریشه‌های کوچک و بی‌کلام فقط با کوچک شدن واکنش نشان می‌دهند، نه جوانه زدن، نه شکوفه دادن، نه گل دادن یا برگ دادن، تا زمانی که گیاه را در یک مکان قرار دهد.

در باغ کوچک وسط شهر، فضای کافی برای گیاهانش وجود نداشت. در باغش، جایگاه‌های ویژه، جایگاه‌های A، B، C وجود داشت که خودش آنها را برپا کرده بود. هر گیاهی که نیاز به ترمیم داشت، یک جایگاه ویژه برایش رزرو می‌کرد و همینطور الی آخر. فکر یک باغ بزرگ که بتواند آزادانه در آن گیاهان پرورش دهد، مانند منبع آب خنکی بود که ذهنش را آرام می‌کرد، حتی اگر فقط در ذهنش بود.

یک بار که در اواسط بهار از مزار والدینش دیدن کرد، در حالی که از میان مزرعه‌ای سوزان عبور می‌کرد، به یاد حسرتش برای داشتن باغی در حومه شهر افتاد، فقط برای اینکه درخت بکارد تا آرزویش را برآورده کند، آیا اینجا همان جای همیشگی بود؟ نه. روز سوم در وسط خیابان متروک ایستاد. سایه خودش را هم دید که در باد سرگردان سرگردان بود. او قوه تخیل بسیار غنی‌ای داشت. بلافاصله، قطعه زمینی را کشید که می‌توانست همان خانه حومه شهری باشد که آرزویش را داشت، کنار انبوهی از بامبو یا خیزران که زیر نور شدید خورشید کمی زرد شده بود. او حصاری می‌ساخت، از آن نوع تیرک‌های سفید مانند خانه‌های مدلی که آنلاین دیده بود. پس از اتمام کار، دید که خانه در وسط مزرعه وحشی چقدر گم شده است، در دوردست‌ها نیز انبوهی از زباله وجود داشت که از ناخودآگاه انسان تشکیل شده بودند. و آیا آن حصار سفید، سفید بکر باقی خواهد ماند وقتی هر بعد از ظهر، بچه‌ها گل بازی می‌کنند، فوتبال بازی می‌کنند، بادبادک هوا می‌کنند... حتی گله گوساله‌ها هم گاهی گم می‌شوند، آیا آنها به بهشت ​​دوست‌داشتنی او "سر می‌زنند"؟ او تصور می‌کند که بین آرزوهایش و واقعیت، شکاف بزرگی وجود دارد.

شوهرش عملگراتر بود. او گفت: «مسئله این نیست که تو خانه‌ای در حومه شهر را دوست داری. تو هنوز به امنیت و تمیزی نیاز داری، مخصوصاً خانه‌ای با باغ در وسط شهر. مثل یک ویلا! یعنی باید واقعاً پولدار باشیم، درست است؟» او این ویژگی شوهرش را دوست داشت، او رویاهایش را نابود نمی‌کرد و او را برای «واقعاً پولدار» شدن تحت فشار قرار نمی‌داد.

کوان گفت: «با ارتباطاتی که از طریق حساب‌های رسانه‌های اجتماعی‌ات داری، می‌توانی با هر چیزی پول دربیاوری. هر وقت خواستی چیزی بفروشی، فقط به من بگو تا به تو توصیه کنم.» کوان همچنین رازی را برایش زمزمه کرد: «حالا پول درآوردن آنلاین مثل آب خوردن است. باور می‌کنی در طول همه‌گیری، میلیاردها دلار درآمد داشتم؟» او به یاد آورد که از زمان همه‌گیری، دیگر نمی‌توانست با فراغت برای قهوه بیرون برود و با کوان گپ بزند. او در سن زیر ۵۰ سال مشغول استارت‌آپ‌هایش بود. پرمشغله اما شاد و با اعتماد به نفس.

یک روز، کوان برایش پیامی با یک لینک فرستاد: «به لینک برو، اطلاعاتت را وارد کن، کارکنان ما برای پیوستن به کلاس با تو تماس خواهند گرفت!» اوه، آیا این کوانِ گذشته‌ی اوست؟ «کارکنان ما» هم آنجا هستند. او تقریباً دوستی را که وقتی مجرد بود، هر روز صبح در یک کافی‌شاپ می‌نشست، در مورد چیزهای بی‌اهمیت گپ می‌زد و با صدای بلند در گوشه‌ی خیابان با او می‌خندید، نمی‌شناخت. کوان حالا متفاوت بود. هر کسی برای رسیدن به یک سطح جدید از یک مانع عبور می‌کند. در بزرگسالی، آن سطح در اعتماد به نفس فرد شکل می‌گیرد، بدون اینکه نیازی به هیچ عنوان یا مدرک دانشگاهی برای تشخیص آن باشد.

او تصمیم گرفت به کلاس «سریع پولدار شوید» که سخنران آن کوان بود، بپیوندد.

۲. در کافی‌شاپ، او مجبور نبود از طریق اتصال اینترنت به طور مبهم به کوان نگاه کند. کوان مثل وقتی که سر کلاس بود، کت و شلوار مشکی نپوشیده بود، بلکه فقط پیراهنی با دکمه سرآستین پوشیده بود. مردم می‌گویند افراد موفق هاله دارند. او سرش را کج کرد تا ببیند آیا کوان نسبت به قبل تغییری کرده است یا خیر. او هنوز هم مثل قبل بود. صدایش گرم و همیشه دوستانه بود. از او پرسید: «این روزها کارت چطور است؟» او نیز مودبانه پاسخ داد: «من هنوز هم کار آزاد انجام می‌دهم، اما زندگی با گذشت زمان بهتر شده است!». کوان لحظه‌ای فکر کرد، سپس رک و پوست‌کنده گفت: «من تو را به عنوان کوچکترین خواهرم می‌بینم، بنابراین رک و پوست‌کنده می‌گویم، تو باید متفاوت باشی.» او نمی‌دانست که «در چه چیزی خوب نیست»، اما همچنان با دقت به کوان گوش می‌داد: «آن دوستان کلاس اول، که در کلاس من درس خوانده‌اند، اکنون کسب و کار خود را شروع می‌کنند. حالا که ما تئوری را داریم، باید اقدام کنیم، عزیزم!».

حالا او منظور کوان را می‌فهمید. می‌دانست، کوان هنوز هم بهترین‌ها را برای او می‌خواست، می‌خواست او را به جلو هل دهد. یک بار، کوان او را به جلسه‌ای با صاحبان مشاغل برد. در اتاقی در یک هتل لوکس که درست در مرکز شهر قرار داشت، به محض ورود به اتاق، بوی طبقه مرفه فضا را پر کرد. او دقیقاً نمی‌دانست چه بویی است، اما مشخصاً بوی یک فضای ثروتمند بود. همه با هم دست دادند و سلام کردند، انگار که با هم آشنا بودند، سپس خود و "محصولاتشان" را معرفی کردند. معلوم شد که همه آنها در یک زمینه خاص رئیس هستند. افق دید او گسترش یافته بود، اما بعد از آن جلسه، وقتی برگشت، تمام بعد از ظهر را بی‌حال دراز کشیده بود. سعی کرد به یاد بیاورد، آن روز صبح چه کار کرده بود که مجبور بود این همه انرژی صرف کند؟ او هیچ کاری نکرد، فقط لبخند زد، سلام کرد، دست داد، گوش داد و دوباره لبخند زد. در واقع، با آن سبکی، او باید این همه انرژی جذب می‌کرد، و این انرژی مثبت از افرادی بود که مشتاقانه در مسیر خود به جلو حرکت می‌کردند. اما چیزی که در عوض دریافت کرد، همه آدم‌هایی بودند که در مرحله فرآوری، مثل رشته فرنگی شل و آبکی بودند. از کی تا حالا ارتباط با انسان برایش اینقدر سخت شده بود؟

کوان افکار مربوط به استقامت را در ذهن او نخوانده بود، فکر می‌کرد که او از دنیایی پر از رئیس غافلگیر شده است، بنابراین به او تکیه داد و در گوشش زمزمه کرد: "آنها فقط باید بخندند و صحبت کنند و روزی می‌توانند صدها میلیون درآمد کسب کنند، عزیزم! فکر می‌کنم این چیزی است که زندگی را ارزش زیستن می‌کند." او به دست دادن‌های پرانرژی و شادی‌های درخشان نگاه کرد و از خود پرسید که چه چیزی واقعی و چه چیزی ساختگی است؟ او حتی در ذهنش از خود پرسید که آیا کسب درآمد زیاد راهی برای خوشبختی است؟ پس چند نفر برای امرار معاش در بیرون از آن در تلاش هستند، آیا همه آنها فقط ناراضی هستند؟ یا به طور خاص مانند او، از زمان همه‌گیری، او نیز به سرنوشت بسیاری از افرادی که بیکار شده‌اند، دچار شده است. آیا او واقعاً اینقدر ناراضی است؟

نه واقعاً. در ابتدا، او به هزینه‌های ثابت ماهانه فکر می‌کرد، سپس راه‌هایی برای مدیریت آنها پیدا کرد. او به تدریج از مکالمات "بلند" دوستانش، هنگام صحبت در مورد درآمد، فرصت‌های شغلی، هزینه‌های بیهوده، اجتناب کرد... او مجبور بود انرژی خود را ذخیره کند تا همیشه باور داشته باشد که بر سخت‌ترین دوره غلبه خواهد کرد. او سرگرمی خود را که مرتب کردن گل‌های تازه هر روز بود، مانند قبل کنار گذاشت، با همسر و فرزندانش در مورد هزینه‌های معقول صحبت کرد. او از داشتن سلامتی خوب و خانواده‌ای شاد احساس خوش‌شانسی می‌کرد.

او با کاشتن یک باغچه کوچک برای خودش، روزهایی را که «گل تازه» در خانه نبود، پشت سر گذاشت. خودش جوانه‌های گل را آبیاری و پرورش می‌داد، شاید به این دلیل که آنقدر مشتاق بود که آنها دانش ناقص او در مورد رشد، گلدهی و میوه دادن گیاهان را پذیرفتند. شادی او بسیار ساده بود، وقتی چشمانش را باز می‌کرد و جوانه‌های جوانی را می‌دید که به سمت خورشید دراز کشیده بودند، سرشار از شادی و عشق به زندگی می‌شد. شادترین چیز این بود که فرزندانش نیز از مراقبت از گیاهان در کنار مادرشان هیجان‌زده بودند. اوت کوچک حتی به پدرش گفت: «در آینده، من یک زیست‌شناس خواهم شد.» این بعد از آن بود که خواندن کتاب «درس‌هایی از جنگل » را که روی میز کنار تختش داشت، تمام کرد.

آن شب، کوان به او پیامک داد: «امروز صبح چیزی دستگیرت شد؟» او رک و پوست کنده گفت: «من در این فضا جا نمی‌شوم، شاید به این خاطر که احساس کوچکی می‌کنم!» کوان شکایت کرد: «دوباره احساس خجالت می‌کنم.»

او معتقد بود، مانند کتابی که می‌خواند، فضایی مناسب برای او وجود خواهد داشت. تنها در آن صورت است که جریان انرژی را احساس خواهد کرد.

۳. جمله آغازین کوان در هر کلاس نیز یک سوال است: «آیا احساس ثروتمندی می‌کنید؟». سپس کوان بارها به اشتراک گذاشت که هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شود، وقت خود را صرف تمرکز بر ثروت می‌کند و خود را ثروتمند تصور می‌کند. با آن رویای جاافتاده، همراه با اقدامات عملی، زندگی خود را ثروتمندتر از قبل کرده است. این درست است. کوان از یک فرد بی‌پول به این شهر آمد، اکنون یک خانه، یک وسیله نقلیه چهارچرخ لوکس و یک همسر و فرزند خریده است. او شاهد دوران سخت کوان بود، زمانی که او مجبور بود دائماً خانه‌های شبانه‌روزی را برای تطبیق با درآمد محدود خود تغییر دهد، به خصوص زمانی که فرزندانش یکی پس از دیگری به دنیا می‌آمدند. سپس به نحوی، کوان پتانسیل واگذاری خانه‌های شبانه‌روزی و خانه‌های لوکس در این شهر را دید و درآمدش به طور تصاعدی افزایش یافت. داستان تغییر دهنده زندگی کوان الهام‌بخش بسیاری از دانش‌آموزان کلاس بود. اما پس از چهارمین بار مطالعه، او هنوز نمی‌توانست تصور کند که ثروتمند است یا در شرف ثروتمند شدن است، حتی در تخیل خود، همانطور که کوان گفت.

صبح‌ها معمولاً خیلی زود از خواب بیدار می‌شود. او از رفتن به بازار برای خرید مواد غذایی تازه برای تهیه صبحانه برای تمام خانواده استفاده می‌کند، هم در هزینه‌ها صرفه‌جویی می‌کند و هم یک وعده غذایی سالم می‌خورد. شهر در این فصل ناگهان سرد می‌شود، صبح‌هایی هست که او در پتو جمع می‌شود و دما را در تلفن هوشمند خود به‌روزرسانی می‌کند، فقط ۱۹ درجه سانتیگراد است. شوهرش نیز بعد از حرکت او از خواب بیدار می‌شود و می‌گوید: «نیازی نیست چیزی بپزی، امروز تمام خانواده برای خوردن صبحانه بیرون می‌روند». در آن زمان، فکر نیاز به کسب درآمد در ذهن او شکل می‌گیرد. او نمی‌تواند اجازه دهد شوهرش برای مدت طولانی هزینه‌های خانواده را به دوش بکشد.

این فکر گاهی اوقات تا کلاس کوان همراهش بود.

۴. یک روز آفتابی زیبا. کوین - بهترین دوستش پیامک داد: «اینجا یک شغل هست که استخدام می‌کند، فکر می‌کنم من مناسب هستم، چون آنها به فردی بالغ، آرام، مهربان و قابل اعتماد نیاز دارند.» کلمات کوین مثل جویباری خنک بود که بذر اعتماد به نفس را در تک تک سلول‌های بدنش آبیاری می‌کرد.

او در یک روز آفتابی زیبا به مصاحبه آمد.

«راستش را بخواهید، از سر و کله زدن با مردم خسته شده‌ام، اما هنوز بار کشور روی دوشم است، بنابراین هنوز نمی‌توانم بازنشسته شوم. لطفاً برگردید و تا بازنشستگی‌ام، حدود ۷ یا ۸ سال دیگر، با من کار کنید!» او پس از مصاحبه، شغل جدیدش را شروع کرد که ساده‌تر از آن چیزی بود که تصور می‌کرد.

کوان می‌دانست که او در یک مکان جدید در حال گذراندن دوره آزمایشی است، اما هنوز نمی‌توانست از فکر کمک به او دست بردارد و این پیشنهاد را داد: «اگر به چیزی نیاز داشتی، فقط به من پیام بده!». اگر در گذشته بود، او چیزهای زیادی مربوط به روانشناسی، مهارت‌ها و... را از کوان می‌پرسید، چون این‌ها در حوزه‌ای بود که کوان تدریس می‌کرد. اما در حال حاضر، احساس می‌کرد دیگر لازم نیست. او عکسی از درخت کامکوات که کاشته بود، برای کوان فرستاد که پر از میوه بود. هر خوشه سنگین بود و به تدریج به رنگ زرد طلایی در می‌آمد. دیروز، کوچکترین فرزندش در اینترنت دید که درخت کامکوات پر از میوه نمادی از فراوانی و ثروت است. فرزند کوچکتر حتی فریاد زد: «پس خانواده ما به زودی ثروتمند خواهند شد، مامان!». او با لبخندی درخشان متوجه شد که حتی اعتماد به نفسی که دارد نیازی به اجبار ندارد. زیرا درست در همین لحظه، در اعماق قلبش، احساس ثروت و رضایت می‌کرد.

عکس گلدان کامکوات که او برای کوان فرستاد، به همراه پیام، جمله‌ی بسیار آشنایی از کوان در کلاس بود: «امروز، احساس می‌کنم خیلی ثروتمندم!».

کوان نیز با چهره‌ای خندان پاسخ داد. نسیمی گذشت، کامکوات‌ها به آرامی تکان می‌خوردند، به نوعی او کامکوات‌ها را به عنوان چشمانی خندان و پرجنب‌وجوش می‌دید.



منبع: https://thanhnien.vn/mat-cuoi-xon-xao-truyen-ngan-cua-la-thi-anh-huong-185250301151128407.htm

نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

«خلیج ها لونگ را از روی خشکی تحسین کنید» به تازگی وارد فهرست محبوب‌ترین مقاصد گردشگری جهان شده است.
گل‌های نیلوفر آبی که از بالا به رنگ صورتی درمی‌آیند
صبح پاییزی در کنار دریاچه هوان کیم، مردم هانوی با چشمانی خندان به یکدیگر سلام می‌کنند.
ساختمان‌های بلندمرتبه در شهر هوشی مین در مه فرو رفته‌اند.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

«سرزمین پریان» در دا نانگ مردم را مجذوب خود می‌کند و در بین 20 روستای زیبای جهان قرار دارد.

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول