Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

گل مه آبی - داستان کوتاه اثر تران ون تین

لان بار دیگر به مکان جدیدی نقل مکان کرد. در بحبوحه این جابجایی، احساس عدم تعلق به هیچ کجا دوباره در لان پدیدار شد.

Báo Thanh niênBáo Thanh niên19/10/2025

Hoa lam sương - Truyện ngắn dự thi của Trần Văn Thiên
- Ảnh 1.

تصویرسازی: توآن آن

اتاق اجاره‌ای در اعماق کوچه‌ای قرار داشت که پر از باغچه‌های گل آبی یخ‌زده بود، گلبرگ‌های ظریفی که روی دیوارها و پله‌های سنگی افتاده بودند، انگار بارانی از گل تازه باریده بود. خانه‌های آجری کنار هم چیده شده بودند و شکاف‌های سنگی پوشیده از خزه، تاک و سرخس در میان آنها دیده می‌شد. چند پنجره نیمه‌باز مانند چشمانی رویایی رو به کوچه کوچک به نظر می‌رسیدند و در جایی صدای زنگوله‌ها، گویی از افق دوردست، در مه محو می‌شدند. احساس می‌شد بال‌های زمان مدت‌ها پیش بسته شده و در اینجا فرود آمده‌اند.

لان با ترک شهر شلوغ، نصف روز را در قطار گذراند تا به این شهر برسد. چمدان‌هایش سبک بود و نمی‌توانست سنگین‌تر از این باشد، شاید فقط خاطراتی که با خود آورده بود، پر بودند. قبل از آن، لان فقط چند عکس از اتاق اجاره‌ای صاحبخانه دیده بود، چهار دیوار داخل خانه انگار تازه با یک لایه رنگ جدید رنگ‌آمیزی شده بودند. بیرون، در دو طرف در ورودی، چند گلدان گل پامچال بنفش و گچی قرار داشت، و زیر بوته‌های گل رز لخت، چند میوه کوچک و رسیده اواخر فصل بود. سایه‌های دامنه تپه‌های نقره‌ای-خاکستری، تیره از مه، پشت سرش ظاهر می‌شدند. شاید به دلیل همین سکوت، لان تصمیم گرفت در این خانه، در شهر پایین تپه کوچک، مانند گهواره‌ای در مه، بماند.

لان اینجا کاری پیدا می‌کرد، شاید مجبور می‌شد به شهر نقل مکان کند. حداقل فعلاً، او می‌دانست که به فضاهای ساکت کوه‌ها و تپه‌ها نیاز دارد. با از بین بردن بی‌سروصدای تمام پیوندهای به ظاهر قوی اما در واقع شکننده، هیچ‌کس نمی‌دانست که لان سوار قطار دیگری از زندگی‌اش شده است و خودش هم نمی‌توانست پیش‌بینی کند که بعداً چه اتفاقی خواهد افتاد.

لان در حالی که مه هنوز بر دامنه‌های آبی و مه‌آلود گل‌ها سایه افکنده بود، از خواب بیدار شد و چیزی جز پوچی احساس نکرد. در هوای سرد کوهستان، گویی هزاران دست پوستش را لمس می‌کنند، از ناخودآگاه، تصویر پس از شهر قدیمی دوباره ظاهر شد. چه غرور و تکبر فراوان. چه دوره‌های مستی. چه اشک‌های طولانی در بخارهای وسوسه‌انگیز الکل. عشق‌های بی‌آغاز و بی‌پایان. جوانی شکسته و از دست رفته. چه لحظات سستی و بی‌معنی. لان همه چیز را پشت سر گذاشته بود، گویی تازه پس از یک فصل مهاجرت طولانی، پرهای باقی‌مانده را رها کرده بود.

خورشید داشت طلوع می‌کرد. لان به آرامی پنجره را باز کرد و پرده‌های سفید نقره‌ای را پایین داد، پرده‌هایی که مانند رشته‌های نازک دود که با نور خورشید در هم تنیده شده‌اند، به آرامی تکان می‌خوردند. نور سرد خورشید اینجا برای لان تازگی داشت، هر تکه طلا که به داخل اتاق نفوذ می‌کرد، او را کمی خوشحال می‌کرد. لان از پنجره آن طرف خیابان، یک غرفه کتاب کوچک را دید که زیر سایه یک درخت باستانی بودی قرار داشت. شاید به همین دلیل بود که تابلوی روی ایوان با عبارت "غرفه کتاب بودی" به رنگ سبز رنگ‌آمیزی شده بود.

چند پیرمرد صبح زود از خواب بیدار شده بودند و روی صندلی‌های پلاستیکی روی پله‌ها نشسته بودند و چای می‌نوشیدند. آنها به آرامی صحبت می‌کردند و بیشتر از طریق تماس چشمی با یکدیگر ارتباط برقرار می‌کردند. لحظه‌ای بعد، لان پیرمردی را دید که به آرامی از غرفه کتاب بیرون می‌آمد و یک صفحه شطرنج در دست داشت. همه آنها بلند شدند تا صندلی‌ها را مرتب کنند و سپس کنار هم نشستند. باد سردی می‌وزید و باعث می‌شد گلبرگ‌های شبنم آبی یکی پس از دیگری بریزند. لان با دقت به غرفه کتاب نگاه کرد. یک غرفه کتاب قدیمی بود، کاشی‌های سقف به شکل فلس ماهی به نظر می‌رسید که بارها با آبرنگ نقاشی شده بودند و برگ‌های درخت بودی به شدت ریخته بودند. از بیرون که به داخل نگاه می‌کردیم، می‌توانستیم انبوهی از کتاب‌ها را ببینیم که در قفسه‌ها چیده شده بودند. بالای در اصلی تابلویی با کلمات قرمز با حروف بزرگ آویزان بود: "Văn - tư - tu". در بالای قفسه کتاب نزدیک ورودی، یک مجسمه چوبی بودا، کنار گلدانی از گل‌های داوودی زرد تیره قرار داشت.

دود صبحگاهی از ناقوس‌ها و دودکش‌های خانه‌ای در همان نزدیکی بلند شد. دود در نور خورشید که بر خرمالوهایی که به طرز ناپایداری بیرون پنجره آویزان بودند، می‌تابید، محو شد. لان متوجه شد که در میان چهره‌ها و صحنه‌ی پیش رویش، چیزی پنهان شده که گرما می‌تاباند و با نوری آشنا می‌درخشید.

***

لان در یک سوپرمارکت کوچک در شهر به عنوان صندوقدار مشغول به کار شد. او موظف بود تا شیفت شب، تا ساعت 10 شب، کار کند. پس از اتمام کارش، چراغ‌ها را خاموش کرد و در را بست. وقتی تاریکی به غلیظی یک باتلاق بود، از سوپرمارکت بیرون آمد. جاده شهر تا بازار سرد و بادخیز بود. چراغ‌های تنها مانند مردان تنهایی بودند که در لبه دنیا ایستاده‌اند. همه سر و صداها پشت سر او بودند، گاهی اوقات تمام شب فقط لان بود که به سمت سایه تاریک کوه رانندگی می‌کرد. در آن زمان‌ها، او اغلب به تنهایی زندگی فکر می‌کرد.

لان هنگام بازگشت به کوچه‌ی پانسیون، همیشه چهره‌ای آشنا را می‌دید که در مه محو می‌شد. هر شب، پیرمردی روی برگ‌های خشک خم می‌شد و از یک سر کوچه به سر دیگر آن می‌ریخت. صدای جارو انگار تکه‌های نازک و سبک شب را جارو می‌کرد و باعث می‌شد قلب لان کمتر احساس پوچی کند. آن پیرمرد صاحب دکه کتاب‌فروشی بو دِ بود. لان شنیده بود که دکه کتاب‌فروشی دهه‌هاست آنجاست. شاید به همین دلیل بود که پیرمردهای منطقه همه او را «آقای بو» صدا می‌زدند، زیرا لان اغلب هر شب وقتی باد سرد می‌وزید با محبت به او سلام می‌کرد.

لان در را بست، وارد دستشویی شد، به صورتش آب پاشید و خودش را در آینه کوچک و بخار گرفته نگاه کرد. تمام بدنش سست و بی‌حس بود. گاهی اوقات حتی نمی‌توانست خودش را در آینه تشخیص دهد. لان مدت زیادی به خال زیر چشم چپش نگاه کرد. در گذشته، مادربزرگش گفته بود افرادی که خال در آن موقعیت دارند، با کمبود اشک بزرگ می‌شوند. افرادی که زیاد برای دیگران گریه می‌کنند، به راحتی تحت تأثیر قرار می‌گیرند و به راحتی می‌بخشند و بنابراین به راحتی خیانت می‌کنند. در این زندگی، انواع مختلفی از اشک وجود دارد. لان هرگز فکر نمی‌کرد که هیچ یک از اشک‌هایش جعلی باشد. او فقط گاهی اوقات آنها را به عنوان اشک‌های شور و تنهایی می‌دید.

در میان تاریکی، رویاها هنوز وجود دارند.

***

گاهی اوقات، بازدیدکنندگان عجیبی به غرفه کتاب بو دِ می‌آیند. آنها از راه دور می‌آیند و دسته‌هایی از کتاب‌ها را با عطر کتاب‌های قدیمی به عنوان هدیه برای آقای بو می‌آورند. پیرمرد کتاب نمی‌فروشد. کسانی که با قلب مهربان به او مراجعه می‌کنند، آنها را بدون تاریخ بازگشت قرض می‌دهد و پولی قبول نمی‌کند. کتاب‌هایی وجود دارند که تصور می‌شود گم شده‌اند، اما چند سال بعد، قرض‌گیرندگان ردپای قدیمی را دنبال می‌کنند تا آنها را پیدا کرده و برگردانند. آقای بو می‌گوید که هر کتاب زندگی خودش را دارد. غرفه کتاب او فقط یک مکان استراحت موقت برای کتاب‌هایی است که منتظر فرد مناسب هستند. در دستان یک فرد خوب، افق‌ها در مقابل آنها ظاهر می‌شوند. در طول چهار فصل، آقای بو با آسودگی می‌نشیند و منتظر بازگشت افرادی است که بذر ایمان را در او کاشته‌اند. او معتقد است که آنها برمی‌گردند، چند کلمه‌ای با او صحبت می‌کنند یا می‌نشینند و داستان‌هایی را در داخل و خارج از صفحات کتاب زمزمه می‌کنند. و بنابراین، کتاب او بخش دیگری از زندگی را دارد.

لان فهمید چرا تابلویی که آقای بو روی ایوان آویزان کرده بود به جای «کتابفروشی» نوشته بود «پیشخوان کتاب». آخر هفته‌ها، بچه‌های شهر دور آقای بو و دسته‌های کتاب‌های قدیمی گپ می‌زدند. آنها کتاب‌ها را به ردیف جلو می‌آوردند، با خوشحالی هر صفحه را ورق می‌زدند و پاهایشان را روی گل‌های آبی شبنم‌خورده تاب می‌دادند. در داخل خانه، آقای بو اغلب با مهمانان جدید و قدیمی می‌نشست و یک فنجان چای گرم شبنم‌آلود را روی چهارپایه‌ای در وسط می‌گذاشت. پیراهنش همیشه یک خودکار در جیب داشت. عینکش را کمی تا بالای بینی‌اش پایین آورده بود، در حالی که به مهمانانش نگاه می‌کرد و لبخند گرمی می‌زد.

***

اواخر آن شب، باد از گردنه کوهستان در تمام مسیر برگشت به شدت می‌وزید. لان در حالی که رانندگی می‌کرد، خود را جمع کرده بود و می‌لرزید. گهگاه، پیشانی‌اش را لمس می‌کرد، احساس می‌کرد که انگار جلوی زغال‌های سرخ نشسته است، عرق از شقیقه‌هایش سرازیر می‌شد، با وجود باد سرد اواخر فصل، مثل هزاران چنگال. در نیمه راه تپه، ابرها همچنان بالاتر و بالاتر می‌رفتند، مانند امواج سفید بلند که آماده برخورد با لان بودند. تیرهای چراغ برق ناگهان به صورت‌های دراز و خیالی انسان تبدیل شدند. لان محکم فرمان را گرفته بود. عرق از سر و رویش جاری شد و کف دستانش را خیس کرد. تمام جاده تاریک و خلوت بود. پرندگان شب جسورانه از درختانی که در مه خوابیده بودند، فرار می‌کردند.

لان شروع به سرگیجه کرد. دستانش می‌لرزید و دستپاچه شده بود. قلبش مثل اسبی که تاخت می‌زند، می‌کوبید. کامیونی که از جهت مخالف می‌آمد، با سرعت از کنارش گذشت و نورهای درخشانش در چشمان لان برق می‌زد. لان ناگهان از توهماتش بیدار شد. خودش را جمع و جور کرد و ماشین را از شیب تند پایین راند، شهر به صورت مبهمی در مقابلش ظاهر شد.

لان تلوتلوخوران به دنبال سایه پدرش می‌رفت. اما برنگشت. آسمان اکتبر هزاران شاخه باران را بر مزرعه سفید و مه آلود فرو ریخت. شاخه‌های باران نامرئی به نظر می‌رسیدند اما به تیزی سوزن، چشمان لان را با دردی شدید سوراخ می‌کردند. او پدرش را صدا زد و سعی کرد تا حد امکان بلند فریاد بزند. پژواک صدا تا دوردست‌ها می‌پیچید. اما او هنوز برنگشت. پشت سردش به تدریج در پایان فصل، پشت دامنه‌های خشک و خسته چمن ناپدید شد. لان ساکت ماند و جلوی گریه خود را گرفت. حرف‌های پدربزرگش را در مورد خال سیاه زیر چشم چپش به یاد آورد. سایه پدرش در افق ناپدید شده بود. تمام رنگ‌های بعدازظهر در اعماق زمین فرو رفته بودند. فقط لان در وسط مزرعه نقره‌ای-خاکستری اکتبر، کنار درخت پنبه یتیم، ایستاده بود و به نظر می‌رسید در میان باران شدید خوابیده است.

***

دیشب شنیدم که در هذیان، مکرراً پدر را صدا می‌زدی.

صدای آقای بو آرام بود. او تازه جوشاندن دیگ سبزی‌ها را تمام کرده بود. سبزی‌ها را جلوی ایوان کاشته بود، سپس آنها را چیده و خشک کرده بود تا در صورت بیماری از آنها استفاده کند. پدرش گیاه‌شناس بود و وقتی جوان بود، اغلب با پدرش به دامنه تپه می‌رفت تا گیاهان دارویی جمع‌آوری کند. عطر گیاهان اتاق را گرم می‌کرد. انگار لان به آشپزخانه غبارآلود پدربزرگش برمی‌گشت.

دیروز، لان قبل از اینکه حتی بتواند کلید را در قفل بیندازد، جلوی در از حال رفت.

***

آقای بو سه کتاب آورد و آنها را روی میز گذاشت، سپس برگشت تا داستان ناتمامش را با بچه‌ها ادامه دهد. قبل از اینکه رویش را برگرداند، آهسته گفت: «امیدوارم چیزی در این کتاب‌ها پیدا کنید.» لان با نگاهی سپاسگزار به او پاسخ داد. او مجبور شد چند روزی در خانه بماند تا حالش بهتر شود.

دیگ دارویی که روی اجاق می‌جوشید، رایحه‌ای ملایم منتشر می‌کرد، گویی درهایی از اعماق را باز می‌کرد. بیرون کوچه‌ی کوچک، گل‌های مه آبی به نظر می‌رسید که ابرهای انسانی را که به آرامی در پایین شناور بودند، نگه می‌داشتند. شاید لان حتی قبل از خواندن کتاب‌هایی که آقای بو پشت سر گذاشته بود، چیزی پیدا کرده بود.

او به قله تپه دوردست نگاه می‌کرد، سرگردان مانند رنگ چشمان مادربزرگش، وانمود می‌کرد که منتظر نیست، اما هر بعد از ظهر به آن وسعت نگاه می‌کرد. وقتی لان هنوز مادربزرگش را داشت، اغلب در کنارش دراز می‌کشید و به زمزمه‌هایش گوش می‌داد. مادربزرگ یک بار گفت که در زندگی قبلی‌اش، پدرش یک اسب وحشی بوده، بنابراین در این زندگی پاهایش از خوابیدن امتناع می‌کرد. آیا این درست بود که حتی در روزی که لان به دنیا آمد، مادرش پس از زایمان خونریزی شدیدی داشت، پدرش هنوز مشغول این بود که مانند ابری سرگردان در جایی سرگردان باشد؟

***

لان تنها در میان قفسه‌های کتاب بلند، رو به مجسمه بودا در بالای کمد، نشسته بود. آقای بو این گوشه اتاق را برای کتاب‌هایی در مورد فلسفه بودایی و طب شرقی رزرو کرده بود. لان تازه خواندن کتابی را که آقای بو چند روز پیش گذاشته بود، تمام کرده بود و آرام نشسته بود و به پژواک کلماتی که در دوردست محو می‌شدند، گوش می‌داد. در طول چند روز گذشته، تنهایی به تدریج جای خود را به منبعی از انرژی خالص داده بود. رویاهای بی‌قرار در اعماق شب به مکانی آرام و ساکت بازگشته بودند. در این لحظه، بوی کتاب‌های قدیمی باعث می‌شد که اتاق به سمت افق‌های خاطره گسترش یابد.

«به دستور پدرم، او را به خانه مادربزرگم برگرداندم. هر شب، او بیدار می‌شد و اسم تو را صدا می‌زد.» لان هنوز به پیام پسر بزرگ عمه‌اش پاسخ نداده بود.

***

- برم خونه؟

- وقتی اون سوال رو ازم پرسیدی، جوابش رو از قبل توی قلبت داشتی.

سایه‌ی آقای بو، متفکرانه سرش را پایین انداخته بود و کنار قفسه‌ی کتاب‌ها ایستاده بود. آواز پرندگان روی سقف چنان واضح بود که انگار می‌توانست تمام ابرهای تیره و تار دنیا را از بین ببرد. لان رو به پنجره کرد. گل‌های شبنم آبی به پایان فصل خود رسیده بودند و عطرشان در باد از میان موهای بلندشان می‌پیچید. در آفتاب غروب که رو به زوال بود، همه با نوری سرگردان می‌درخشیدند، مانند رشته‌هایی از مروارید از آسمان...

Hoa lam sương - Truyện ngắn dự thi của Trần Văn Thiên
- Ảnh 2.

منبع: https://thanhnien.vn/hoa-lam-suong-truyen-ngan-du-thi-cua-tran-van-thien-185251018183610472.htm


نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

«خلیج ها لونگ را از روی خشکی تحسین کنید» به تازگی وارد فهرست محبوب‌ترین مقاصد گردشگری جهان شده است.
گل‌های نیلوفر آبی که از بالا به رنگ صورتی درمی‌آیند
صبح پاییزی در کنار دریاچه هوان کیم، مردم هانوی با چشمانی خندان به یکدیگر سلام می‌کنند.
ساختمان‌های بلندمرتبه در شهر هوشی مین در مه فرو رفته‌اند.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

«سرزمین پریان» در دا نانگ مردم را مجذوب خود می‌کند و در بین 20 روستای زیبای جهان قرار دارد.

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول