Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

پدر صرفه جو

کیوتو - عمه‌ام زنگ زد و پرسید که آیا لی به من زنگ زده است یا نه. دیروز بدون اینکه به او چیزی بگوید کجا رفته بود؟ دلیلش مثل همیشه بود. با پدرش دعوا کرده بود. عمویش او را به خاطر اینکه پسر یک سرباز است سرزنش کرد و گفت که اگر خودش را یک مقام رسمی بداند، ده برابر درآمدش را خرج می‌کند و زن و بچه‌هایش باید خاک بخورند. او در جواب گفت که پدرش تمام زندگی‌اش را نجات داده، پس چطور مادر و بچه‌هایش می‌توانند خوشحال باشند؟ بنابراین عمویش به او سیلی زد.

Báo Quảng TrịBáo Quảng Trị30/10/2025

زیر لب غرغر می‌کردم چون به این تماس‌ها عادت داشتم. هر چند هفته یک بار، خانه عمو و عمه‌ام پر از سر و صدا می‌شد، با اینکه فقط سه نفر بودند. لی همسن من بود و وقتی پدر دو فرزند شدم، همانطور که عمویم اغلب می‌گفت، او هنوز "سرگردان" و "بی‌فکر" بود. من و لی هر دو دوست صمیمی و پسرعمو بودیم. از کودکی با هم درس می‌خواندیم و بازی می‌کردیم، بنابراین با شخصیت او آشنا بودم. لی فردی بود که عاشق آزادی، عاشق آسایش، و دارای روحی هنرمند که عاشق پرسه زدن و تجربه کردن این و آن بود. او خوب آواز می‌خواند، خوب درس می‌خواند، اما روی هیچ چیز تمرکز نمی‌کرد. با این حال، دلیل اساسی که او و عمویم بیشترین بحث را داشتند، سخاوت او بود که در تضاد با خساست و صرفه‌جویی عمویم بود.

او یک سرباز بازنشسته است. دوران کودکی‌اش به سختی گذشت، همراه با ماهیت شغلش، بنابراین همیشه منظم و سخت‌گیر بود. وقتی لی کوچک بود، دور از خانه زندگی می‌کرد و زمان بسیار کمی با فرزندانش داشت. هر بار که به خانه می‌آمد، به جای اینکه فرزندانش را به پارک ببرد، اسباب‌بازی بخرد یا به کتابفروشی برود، وقتش را صرف «بازجویی» از لی می‌کرد و از او در مورد کارهای خانه، نحوه درس خواندنش و نحوه کمک به مادرش می‌پرسید. لی به من گفت: «من پسر تو هستم، نه سرباز تو، بنابراین مجبور نیستم همیشه گزارش بدهم.» لی و پدرش از کودکی اغلب با هم بحث می‌کردند. وقتی کوچک بودند، عصبانی می‌شدند و وعده‌های غذایی‌شان را حذف می‌کردند و وقتی مشکل بزرگی پیش می‌آمد، لی برای خواب به خانه من می‌آمد. عمه‌ام شکایت کرد، او نام او را لی گذاشت چون بعد از یک یا دو ماه از بیرون آمدن امتناع می‌کرد، اما حالا لجباز شده و به هیچ چیز پدرش گوش نمی‌دهد.

تصویرسازی: اچ. اچ.

تصویرسازی: HH

در واقع، لی گفت که چون خیلی سخت‌گیر و مقتصد بود، عمداً نافرمانی می‌کرد، بنابراین به آن عادت کرد. لی گفت که در کلاس ششم، لی درخواست خرید دمپایی جدید کرد. مدت زیادی بود که از عمویش نخواسته بود دمپایی بخرد، چون عمه‌اش مریض بود و کسی او را برای خرید نمی‌برد. او کفش‌ها را بررسی کرد و یک سوزن و نخ برای دوختن آنها بیرون آورد و گفت که هنوز قابل پوشیدن هستند. چون کار فوری بود، مجبور شد آنها را به کلاس بیاورد. آن روز، همکلاسی‌اش خم شد تا خودکاری بردارد، کفش‌های لی را دید و گفت: «آیا خانواده‌ات واقعاً اینقدر فقیر هستند؟» تمام آن روز، او در گوشه‌ای نشست و از پای چپش برای پوشاندن پای راستش استفاده کرد، از ترس اینکه دوستانش کفش‌هایش را ببینند. آن داستان‌های کودکی مانند زخمی برای او بودند، او گفت که از صرفه‌جویی پدرش رنجیده است.

او اغلب درباره گذشته صحبت می‌کند، داستان‌هایی درباره زمانی که برنج مخلوط می‌خوردیم، چراغ‌های نفتی می‌سوزاندیم، درباره اینکه در گذشته چقدر سخت بود و حالا چقدر خوشحالیم، تعریف می‌کند. اما جوانان امروز نمی‌دانند چگونه قدر آن را بدانند، آنها خیلی اسراف می‌کنند. آنها زمان، پول و تلاش‌های والدینشان را هدر می‌دهند. اینکه برای زندگی مردم عادی، اگر می‌خواهند تغییر کنند، اگر می‌خواهند پیشرفت کنند، فقط دو راه وجود دارد: یکی اینکه سخت درس بخوانند، دیگری اینکه پس‌انداز کنند. من با او موافقم، اما می‌خواهم او این را درک کند که می‌توان پس‌انداز کرد اما کیفیت زندگی خود و عزیزانتان را پایین نیاورید. هوا گرم است، لی در کولر گازی دراز کشیده است، او سرزنش می‌کند و می‌گوید جوانان نمی‌توانند گرما را تحمل کنند، چگونه می‌توانند زندگی کنند. همسرم می‌خواست لباس‌ها را در ماشین لباسشویی بریزد، اما او او را منصرف کرد و گفت که آنها را با دست می‌شوید، چند چیز هست که در ماشین لباسشویی ریخته می‌شود، چرا برق را هدر می‌دهیم، شستن لباس فقط ورزش است. همسرم گفت، من نزدیک به سی سال است که زندگی می‌کنم، به آن عادت کرده‌ام، فقط تحمل کن و از آن بگذر، اما لی اینطور نیست. و عجیب است که هر چه پدرش بیشتر پس‌انداز می‌کند، این مرد بیشتر ولخرج می‌شود.

«فکر می‌کنم پدرم یک جعبه طلا دارد که خیلی با دقت از آن نگهداری می‌کند، آن جعبه زیباست، چند روز پیش بعد از اینکه من را سرزنش کرد، به اتاق رفت، آن را باز کرد، به آن نگاه کرد و قایمش کرد، قایمش کرد. حتماً شمش‌های طلا آنجاست. او همیشه می‌گفت «تجارت کشتی و قایق به خوبی صرفه‌جویی نیست». او که تمام عمرش را اینطور پس‌انداز کرده، حتماً پول زیادی دارد، نه کمی طلا و نقره». لی این را به من گفت. از او پرسیدم که چه برنامه‌ای دارد، او از قبل به دارایی‌ها نگاه می‌کرد، تنها فرزند بود، اما چه کسی می‌داند، شاید عمه و عمویش برنامه‌های دیگری داشتند.

ناگهان، او سکته کرد. فردی سالم و فعال که مانند او الکل نمی‌نوشید، ناگهان دچار سکته مغزی شد که باعث نگرانی مردم شد. او به موقع تحت مراقبت‌های اورژانسی قرار گرفت اما هنوز در کما بود. همسرش از شدت گریه از حدقه بیرون آمد. او چندی پیش بازنشسته شده بود، پدر و پسر به هم نزدیک بودند و ارزش این همه دوری را نداشتند. لی با تلخی گریه کرد، اشک‌های پشیمانی پسری که همیشه از پدرش نافرمانی می‌کرد، در اعماق قلبش، می‌دانستم که او فرزندخوانده است. او گفت که اگر اتفاقی برایش بیفتد، تا آخر عمر پشیمان خواهد شد.

ده روز بود که در بیمارستان بستری بود که غریبه‌ای به دیدنش آمد. زن خسته به نظر می‌رسید و دو فرزند با خود آورده بود، یکی حدود ده سال و دیگری فقط سه سال. عمه‌ام مبهوت شده بود و بدنش می‌لرزید. دستم را گرفت، آیا ممکن است او همسر و فرزندان دیگری هم داشته باشد؟ تا اینکه او صحبت کرد، همه افکار متفاوتی داشتند. من و خواهرم، سوء تفاهم نشود، من و مادرم از شما سپاسگزاریم، شما ولی نعمت خانواده ما هستید. به گفته خواهرم، شوهرش زیردست عمه‌ام بود و در یک تصادف فوت کرد. در آن زمان، او تازه بچه‌دار شده بود. خانواده‌اش فقیر بودند و هر دو والدین کسی را نداشتند که به او تکیه کنند. از آن زمان، او هر ماه یک میلیون برای مراقبت از دو فرزندش دریافت می‌کند. وقتی از او پرسیدند، به او گفته شد که این پول توسط واحد فرستاده شده است تا از او و فرزندانش حمایت کند، اما وقتی فهمیدم، پول خودش بوده است. او مخفیانه به او و فرزندانش کمک می‌کرد و گاهی اوقات حتی هدایایی برای آنها می‌فرستاد. فرزند بزرگترش بیماری قلبی داشت و تازه موفق شده بود عمل جراحی را انجام دهد. حالا، خوشبختانه، حال بچه خوب است. معمولاً وقتی زمان پرداخت شهریه فرزند بزرگتر فرا می‌رسید، او به او پیامک می‌داد تا پول بیشتری برای شهریه فرزند بپرسد و بفرستد. چند روزی بود که زمان پرداخت شهریه فرزند رسیده بود، اما او به او پیامک نداده بود. او هم تعجب کرده بود. با واحد قبلی‌اش تماس گرفت تا بپرسد و بعد خبر بد را شنید، بنابراین با عجله به ملاقاتش رفت. او گفت که حالا فرزند کوچکتر بزرگ شده است و می‌تواند او را به مهدکودک بفرستد تا بتواند سر کار برود و پول بیشتری برای بزرگ کردن فرزندش به دست آورد، بنابراین دیگر جرات نمی‌کرد مزاحم او شود. او پولدار نبود. همه وقتی داستان را شنیدند، خیلی تعجب کردند. عمه تعجب کرد، پول بزرگ کردن فرزند کس دیگری از کجا آمده است، خیلی عجیب بود، افرادی که تمام عمرشان مقتصد بوده‌اند، می‌توانند اینطور باشند. معلوم شد که زندگی طولانی مدت با هم لزوماً به معنای درک یکدیگر نیست.

در طول روزهایی که بیهوش بود، تلفنش مدام زنگ می‌خورد. این شخص و آن شخص حالش را می‌پرسیدند. عمه‌اش گوشی را به لی داد و از او خواست که به پیام‌ها پاسخ دهد. اولین باری که گوشی را گرفت، لی به فیس‌بوکش رفت، یک استاتوس گذاشت و از او تشکر کرد و در مورد وضعیت فعلی سلامتی پدرش اطلاع داد تا هم‌تیمی‌ها و دوستانش خیالشان راحت شود. چند پیام رسید، لی کنجکاوانه رفت تا آنها را بخواند. پیامی از گروه «بزرگ کردن کودکان» بود، پروژه‌ای که لی در تلویزیون درباره‌اش شنیده بود. او دو فرزند را در شمال غربی بزرگ می‌کرد، حتی به ملاقاتشان می‌رفت و به آنها هدیه می‌داد. چرا هرگز نشنیده بود که پدرش در مورد این چیزها به مادر و پسرش چیزی بگوید؟ لی به یاد آورد که در پایان هر سال تحصیلی، پدرش اغلب کتاب‌هایش را بررسی می‌کرد و سپس آنها را می‌برد تا به فرزندان دیگران، از جمله لباس، کیف مدرسه و کفش، بدهد. لی فکر می‌کرد پدرش فقط همین مقدار به دیگران می‌دهد، اما به طور غیرمنتظره‌ای او برای بزرگ کردن کودکانی که نمی‌شناخت نیز پول خرج می‌کرد.

او به طرز معجزه‌آسایی از خواب بیدار شد، بسیار هوشیار بود اما موقتاً قادر به حرکت نبود. او را برای استراحت به خانه فرستادند، سپس به آرامی فیزیوتراپی انجام داد تا دوباره بتواند راه برود. او لی را به اتاق فراخواند و جعبه چوبی را که سال‌ها با دقت از آن نگهداری کرده بود، به او داد. اینها تمام چیزهایی بودند که برایش ارزشمند بودند، می‌خواست آنها را مستقیماً به او بدهد، می‌ترسید که اگر اتفاقی بیفتد نتواند شخصاً آنها را به او بدهد. لی با باز کردن جعبه، یک صفحه تقویم از روز تولدش، مقداری موی خون‌آلود و یک بند ناف خشک و چروکیده، چند لباس کهنه بچه‌گانه، یک جفت صندل کوچک، یک دفترچه یادداشت با دست‌خط کج و معوج... اولین چیزهایی که لی داشت را پیدا کرد. او گفت که اینها دارایی‌های او هستند.

لی با چشمانی اشکبار به من گفت. او گفت که فکر می‌کرده آن جعبه حاوی طلا است، اما برای پدرش، آن جعبه از طلا هم گرانبهاتر بود.

عشق معجزه آسا

منبع: https://baoquangtri.vn/van-hoa/202510/nguoi-cha-tiet-kiem-20a552a/


نظر (0)

No data
No data

در همان دسته‌بندی

شهر هوشی مین در فرصت‌های جدید، سرمایه‌گذاری شرکت‌های FDI را جذب می‌کند
سیل تاریخی در هوی آن، از دید یک هواپیمای نظامی وزارت دفاع ملی
«سیل بزرگ» رودخانه تو بن، از سیل تاریخی سال ۱۹۶۴، ۰.۱۴ متر بیشتر بود.
فلات سنگی دونگ وان - یک «موزه زمین‌شناسی زنده» نادر در جهان

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

«خلیج ها لونگ را از روی خشکی تحسین کنید» به تازگی وارد فهرست محبوب‌ترین مقاصد گردشگری جهان شده است.

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول