Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

پاییز از راه می‌رسد - دلتنگ بابا

Việt NamViệt Nam03/08/2023


بیش از ۳۰ سال است که دور از وطنم زندگی می‌کنم؛ هر پاییز، نشسته‌ام و به ریزش قطرات باران نگاه می‌کنم، تصویر پدرم از هشت یا ده سالگی تا الان که بالای پنجاه سال سن دارم، در خاطرم ظاهر می‌شود.

جوانی پدرم پر از بدشانسی بود. از آنجایی که او کوچکترین فرزند خانواده‌ای با ۱۰ خواهر و برادر بود، وقتی هشت ساله بود، پدربزرگش فوت کرد. او فقط برای یادگیری خواندن و نوشتن به مدرسه رفت، سپس در خانه ماند تا با دو خواهر و برادر بزرگترش کار کند و زندگی کند، زیرا مادربزرگم نیز در ۱۴ سالگی به خانه پدربزرگ و مادربزرگم برگشت. تصویر پدرم در دوران کودکی من، فردی پرانرژی با کار سخت شخم زدن و برداشت در مزارع بود؛ چابک در زمین فوتبال و به خصوص، صدای آوازخوانی شیرین و با استعدادی داشت که به راحتی در خاطرات دختران همان نسل حک می‌شد. بنابراین، اگرچه خانواده فقیر بودند، والدینش زود فوت کردند و او مجبور بود با برادران و خواهران بزرگترش امرار معاش کند، اما مورد علاقه و تحسین بسیاری از مردم بود، بنابراین وقتی تنها نوزده سال داشت، با مادرم آشنا شد و زن و شوهر شدند. در دهه شصت قرن گذشته، والدین من برخلاف مردان و زنان جوان همان نسل که برای زندگی مشترک مجبور بودند به همسریابی تکیه کنند، رابطه عاشقانه‌ای داشتند. نتیجه عشق والدین ما این بود که 10 خواهر و برادرمان یکی پس از دیگری به دنیا آمدند. بار سنگین غذا، لباس، پول، کتاب و تحصیل باعث شد والدینم تمام شادی و جوانی خودشان را فراموش کنند. پدرم با طبیعت کوشا و سخت‌کوش و نیازهای زندگی‌اش، تقریباً می‌توانست هر کاری انجام دهد. وقتی من و برادرانم کوچک بودیم، پدرم شخم می‌زد و گاوها را چراند؛ مزارع را بیل می‌زد و علف‌های هرز را وجین می‌کرد. شب‌ها برای پرورش ماهی حوضچه حفر می‌کرد، برای پرورش خوک و مرغ آغل می‌ساخت؛ کاه را با گل مخلوط می‌کرد تا دیوارهای خانه را گچ‌کاری کند. هر کاری که مردم از او می‌خواستند انجام دهد، انجام می‌داد، شخم زدن برای اجاره، بیل زدن برای اجاره؛ حتی لباس‌های پاره من و برادرانم توسط پدرم وصله می‌شد، نه مادرم. پس از سال 1975، کشور بین شمال و جنوب متحد شد، پدرم عضو برجسته‌ای از تعاونی بود؛ او به طور فعال در تیم‌های شخم زدن و گاری گاو شرکت می‌کرد و وظایف محوله را به طور عالی انجام می‌داد.

ba.jpg
عکس تصویرسازی.

یادم می‌آید یک بار، اوایل سال ۱۹۸۰ بود که مادرم تازه خواهر ششم خانواده را به دنیا آورده بود؛ معمولاً بعد از کار تعاونی، پدرم زود به خانه برمی‌گشت. اما امروز جلسه مهمی بود و پدرم آخر شب به خانه آمد. وقتی در را باز کردم، بوی تند الکل به مشامم رسید. پدرم مرا در آغوش گرفت و سرم را نوازش کرد و گفت بخوابم. انگار صدای پدرم را شنیدم که داشت خفه می‌شد و چون آخر شب بود، اشک‌هایی را که از گونه‌های لاغر و استخوانی پدرم که از زندگی سختش تیره شده بود، جاری بود، ندیدم. از آنجایی که او تحصیلات کمی داشت، با وجود استعداد و توانایی‌اش، در کنار بردباری، سخت‌کوشی و سلامتی‌اش، بر همه کارها نظارت می‌کرد. او به بسیاری از افراد در تعاونی کمک می‌کرد و مورد علاقه آنها بود. پدرم در تمام عمرش فقط سرپرست تیم شخم‌زنی بود. اگرچه بارها به سمت سرپرست تیم ارتقا یافت، اما سپس طرد شد. او در جوانی هیچ شرایطی برای تحقق رویاهایش نداشت، زیرا والدینش زود فوت کردند، تحصیلات زیادی نداشت و وقتی بزرگ شد، جامعه برایش ارزشی قائل نبود. از آن به بعد، تمام فکر و ذکر من وقف فرزندانم شد. پدرم اغلب به من می‌گفت: «هر چقدر هم سخت و دشوار باشد، والدینت باید سعی کنند تو را طوری تربیت کنند که درس بخوانی و بزرگ شوی تا آدم‌های خوبی شوی؛ بدون درس خواندن، تمام عمرت رنج می‌کشی و تحقیر می‌شوی. فقط مسیر تحصیل می‌تواند تو را به افق رویاهایت برساند.» و از آن به بعد، مهم نبود پدرم چقدر سرش شلوغ باشد، همیشه به ما یادآوری می‌کرد که سعی کنیم درس بخوانیم. به هر دلیلی، من و برادرانم اجازه نداشتیم مفهوم «ترک تحصیل برای ماندن در خانه و کمک به خانواده» را داشته باشیم. من بزرگترین فرزند از یک گروه از خواهر و برادرهای کوچکتر هستم. از کودکی، در روزهای سخت زندگی در دوران سخت و فلاکت‌بار یارانه، در کنار پدرم بوده‌ام. در عوض، من بسیار درس‌خوان، عاشق خواندن کتاب و باهوش بودم، بنابراین درس‌هایم را خیلی سریع یاد می‌گرفتم و تمام تکالیفی را که معلمان به من می‌دادند، درست سر کلاس تمام می‌کردم.

شب‌های تابستان، برای کار در مزارع، دنبال پدرم به جنگل می‌رفتم؛ پدرم اغلب خاطرات دوران هیجان‌انگیز جوانی‌اش را برایم تعریف می‌کرد و داستان‌های زیادی درباره زندگی روزمره برایم تعریف می‌کرد، اینکه چگونه افراد کم‌سواد، چه در زمان صلح و چه در زمان جنگ، از محرومیت‌های زیادی رنج می‌بردند. از طریق این داستان‌ها، فهمیدم که پدرم از ما می‌خواهد که هر چقدر هم سخت باشد، سخت درس بخوانیم، در بازی غرق نشویم و آرزوی جستجوی دانش را برای خدمت به زندگی آینده‌مان کنار بگذاریم. روزی که در آزمون ورودی دانشگاه قبول شدم، پدرم بسیار خوشحال بود و دعا می‌کرد که در سفر دشوار و طاقت‌فرسای پیش رو موفق شوم. پدرم همیشه امیدوار بود که موفق شوم و زندگی معنوی راحتی داشته باشم. روزی که از دانشکده ادبیات فارغ‌التحصیل شدم، پدرم برای تبریک به مدرسه آمد و گفت: «زندگی می‌تواند غنی یا فقیر باشد، فرزندم، اما من معتقدم که تو زندگی معنوی غنی‌ای خواهی داشت، مطابق با رویاهایت و مطابق با عصر امروز.» اکنون تا حدودی امیدهای پدرم برای من به حقیقت پیوسته است، اما پدرم بیش از ده سال است که رفته است. پدر در سن ۶۶ سالگی درگذشت، سنی که نسل فعلی واقعاً می‌تواند استراحت کند، برای خودش زندگی کند، علایق خودش را دنبال کند و با فرزندان و نوه‌هایش وقت بگذراند.

پاییز از راه می‌رسد، باران و باد شدید است، کنار شام سالگرد فوت پدرم، دلم به درد می‌آید، خیلی دلم برایش تنگ شده.


منبع

نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

سفر به "مینیاتور ساپا": خود را در زیبایی باشکوه و شاعرانه کوه‌ها و جنگل‌های بین لیو غرق کنید
کافی‌شاپ هانوی به اروپا تبدیل می‌شود، برف مصنوعی می‌پاشد و مشتریان را جذب می‌کند
جان «دو صفر» مردم منطقه سیل‌زده خان هوا در پنجمین روز عملیات پیشگیری از سیل
چهارمین باری که کوه با دن را به وضوح و به ندرت از شهر هوشی مین می‌بینم

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

کافی‌شاپ هانوی به اروپا تبدیل می‌شود، برف مصنوعی می‌پاشد و مشتریان را جذب می‌کند

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول