لیوان لیموناد با تکههای یخ گرد، با خوشحالی به هم میزد و با هر بار هم زدن آرام و پیوسته قاشق، به سرعت آب میشد. آقای نام تان به ساعتش نگاه کرد، ساعت از ۱۰ گذشته بود، هنوز تا زمان قرار خیلی مانده بود.
بعد از ساعت ۸ صبح، بیسروصدا کیف کوچکش را برداشت و سوار ماشین شد و پشت پیراهن سبز رنگ و رو رفتهاش نشست. بوی تند نمک بلافاصله به مشامش رسید. بدون اینکه برگردد، هنوز میتوانست لبخند و چشمان عروسش را که به شوهرش نگاه میکرد، به وضوح تصور کند. حتماً میخواستند به هم بگویند: آیا پیری این شکلی است؟
![]() |
تصویرسازی هوش مصنوعی |
افراد مسن زود میخوابند و زود بیدار میشوند. خواب آنها به اندازه دوران جوانی طولانی و عمیق نیست. بنابراین او همیشه وقتی مجبور است جایی برود یا کاری انجام دهد، چند ساعت زودتر خانه را ترک میکند. بارها، وقتی عروسش از او میپرسید، سکوت میکرد. آنها حتماً فکر میکردند که او پیر شده است!
پیری فقط به چین و چروک های قابل مشاهده روی پوست مربوط نمی شود. در هفتاد سالگی، چه تعداد از افراد هستند که لایه هایی از خاطرات، حسرت ها، پشیمانی ها و حتی ترس های عمیق را در دل خود پنهان نکرده باشند؟
آیا تمام سر و صدای زندگی، چه در طول ماهها و سالها، چه در حال جنب و جوش یا در سکوت فرو رفته باشد، با استالاکتیتهای یک غار، با اشکال و فرمهای متمایز، تفاوتی دارد؟
اگر با هم حکاکی نکنیم، اثر انگشت نگذاریم، خراش و لکه روی هم نگذاریم، آنوقت دست گذاشتن روی آن استالاکتیت درست مثل یک غریبه است! به همین دلیل است که هر کسی در زندگی به یک همراه نیاز دارد.
به آرامی قاشق آب خنک، ترش و شیرین را قورت داد، آب از دهانش، از گلویش پایین رفت و به معدهاش رسید، مثل یک متخصص شراب یا چای. به برگ زردی از درختی بیرون مغازه نگاه کرد که به آرامی تاب میخورد و روی میز فرود میآمد، مثل توله سگی که صاحبش را میشناسد. دلش میخواست زودتر برود، اینجا بنشیند و تماشا کند، و بگذارد افکارش مثل یک تکه عدسک آبی در دهانه رودخانه، سرگردان باشند.
هیچ چیز در زندگی، به خصوص برای مردان، غم انگیزتر از پیری نیست، و پیری بدون شریک زندگی. با گذشت هر روز، او این را تا اعماق وجودش احساس میکرد. چیزی که در جوانی، با وجود همسرش در کنارش، نمیتوانست تصور کند!
در این مرحله، اگرچه گذشتهای باشکوه وجود داشت، اما مانند بارانی زودگذر بود. همه چیز در غبار خاطرات گم شد. نام دوستی از گذشتههای دور که میتوانستیم هر روز او را صدا بزنیم، چهرهای از گذشتههای دور، که فکر میکردیم هرگز محو نخواهد شد، اما حالا، گاهی اوقات سعی میکنیم به یاد بیاوریم اما هنوز نمیتوانیم.
من با تمام وجودم عاشق بچههایم هستم، یکی از آنها چند باری که اتفاقی میافتد به خانهمان میآید، آن یکی همسایه ماست، تمام روز بیشتر از دو کلمه حرف نمیزنم! مهم نیست چه میخورم، کجا میروم، همیشه به آن فکر میکنم، فشار خونم بالا و پایین میرود، زانوها، کمر و مفاصلم انگار شبها کرم بیرون میآیند تا آنها را گاز بگیرند!
سرگردان به داخل و خارج، تنها او و سایهاش در خانهای پر از ردپای او باقی مانده بودند. همسرش مانند برگی افتاده بود که در زمین سرد ناپدید میشد.
برگها بیصدا خواهند رفت! بیصدا بروید!
انگار جایی زمزمهای میشنید، افکارش را تقلید میکرد، مثل طوطیای که یاد میگیرد به زبان انسانها صحبت کند، آنقدر بلند که خودش هم بشنود. بالاخره همه با آخرین قطار حرکت میکردند. اینکه مسافران آماده بودند یا هنوز چسبیده بودند، تاثیری بر سفر نداشت. وقتی زمان حرکت فرا رسید، هیچکس نمیتوانست مقاومت کند.
او به آن اعتقاد داشت، همانطور که به جای زخمهای جراحی بلند و متقاطع که شبیه هزارپاهای غولپیکر روی پشتش بودند، اعتقاد داشت. او به سرگیجه و قرصهایی که هر کدام به بزرگی شفیره زنبور بودند و روزی سه بار در معدهاش میریختند، اعتقاد داشت.
تلفن روی میز بیصدا افتاده بود. او روزی چند بار دستش را دراز میکرد تا ببیند هنوز کار میکند یا خراب است. امروز هم مثل خیلی از روزهای قبل بیصدا بود، اما به این دلیل بود که آن را خاموش کرده بود. اگر به ۳ فرزندش، ۲ دختر و ۱ پسر، زنگ نمیزد، گاهی اوقات آنها یک ماه تمام زنگ نمیزدند.
آخر هفتهها، پسر دوم که همسایه بغلی است، بچهها و همسرش را برای غذا خوردن یا بازی بیرون میبرد. پرستار بچه از آنها دعوت میکند که امتناع کنند، اما آنها گوش نمیدهند. پسر سوم سختگیرتر است، مشغول تدریس کلاسهای فوق برنامه است! بله، او سرش شلوغ است! دختر کوچکتر در شهر زندگی میکند، در سالگرد مرگ خانم نام، او گفت که مشغول رفتن با دوستانش برای یوگا یا چیزی در طبیعت و گرفتن عکس از سیلوئتهای رنگارنگ است. بله، او سرش شلوغ است.
خودش را دلداری داد. وقتی آدم جوان است، کلی کار برای انجام دادن دارد، مثل صد تا دست نامرئی که همیشه سعی میکنند او را از خود دور کنند. والدین به ندرت جزو اولویتهای اصلی آنها هستند.
به برگهای سبز جوان روی شاخهها نگاه کرد، سپس به برگهای زردی که با ناراحتی در پایین افتاده بودند نگاه کرد، برگهایی که دیده میشدند اما فردا یا پسفردا، خیلی زود، پوسیده و در گل و لای محو میشدند! سعی کرد به یاد بیاورد که آیا او هم مثل فرزندانش در جوانی است؟
زندگی یک فرد مانند کیکی است که به دهها تکه تقسیم شده است. والدین پیر تنها یکی از آنها هستند. تکه خشک در گوشهای افتاده است، گاهی اوقات برای مدت طولانی دست نخورده، به آرامی یک میز یا صندلی در گوشه خانه. اگر زندگی بیش از حد آشنا باشد، کسلکننده خواهد شد.
با خودش گفت که اشکها تا ابد جاری خواهند بود. کدام پدر و مادری از فرزندانشان انتظار چیزی دارند، حتی فقط چند دقیقه مکالمه گرم تلفنی؟
مهم نیست که آنها چگونه هستند یا چگونه با شما رفتار میکنند، افرادی که آنها را حمل میکنند، به دنیا میآورند و بزرگ میکنند، همیشه از عشق بیپایان خود برای پر کردن جای خالی استفاده خواهند کرد.
مثل روشی که خانمها برای تت، فیلینگ خربزه تلخ درست میکنند، یا روشی که بان شیو را در پنجم ماه مه درست میکنند. مهم نیست فیلینگ چقدر کم یا زیاد باشد، تا زمانی که آخرین کیک همه چیز درست و حسابی داشته باشد، نه کم و نه زیاد!
نگاهی به آن سوی خیابان انداخت. آفتاب از میان پردههای رنگپریده میتابید و بازویش را میسوزاند.
لکههای قهوهای خالدار و زخمهای مختلف، مثل دستهای از موجودات در یک فیلم تخیلی، به آنها جان بخشیده بودند، جان گرفته بودند و میرقصیدند.
انگار نیرویی عجیب، نامرئی و مقاومتناپذیر او را وادار میکرد تا انگشتانش را روی آنها بمالد، درست مانند پیرمردی نابینا که آشنایی را میشناسد. انگشتانش به طور متراکم آنجا افتاده بودند، گواه روشنی بر این واقعیت که او به تدریج رگ حیاتی خود را از دست میداد.
اما به یاد آوردن اینکه چرا آنها روی گوشت بودند، وقتی که، مثل پایی است که روی یک توده درهمتنیده گیر میکند، خیلی واضح نیست! نکته خوب در مورد زندگی بشر، به طرز عجیبی، خاطرات ما اغلب داستانهای غمانگیز قدیمی را فراموش میکنند، یا اگر به یاد بیاوریم، فقط مبهم است، فرقی با دستی که زخمی را که خوب شده لمس میکند، ندارد، گاهی چشمها به سرعت از کنارش رد میشوند و نمیتوانند ببینند. همرنگ پوست است، درد نمیکند، نمیسوزاند! گاهی اوقات در جایی این فکر خندهدار به ذهن خطور میکند که اگر به جای آن گوشت صاف و دستنخورده وجود داشت، ناراحتکننده و فاقد آن میبود.
کوچه کوچک است، درست در مرکز شهر، اما ماشینها مثل دستگاه بافندگی در هم میپیچند. جادهها الان خیلی شلوغ شدهاند. ردیفهای تمر هندی، صنع و پنبهی گذشته تقریباً از بین رفتهاند.
آیا ممکن است روزی، نه چندان دور، مردم برای نفس کشیدن هوا بفروشند؟ هیچ کس نمیداند! انگار مردمی که در اطراف رودخانه در زادگاهش زندگی میکنند هرگز انتظار نداشتند که تا آخر عمرشان، هنوز آب آنها را احاطه کرده باشد و در فصل خشک مجبور باشند در مصرف هر سطل صرفهجویی کنند و برای حمام کردن و شستشو آب شیرین بخرند.
چه کسی فکرش را میکرد که روزی، در میان انبوهی از کانالها، رودخانهها، دریاچهها و آبهای زلال و آبی، احساسی ترسناک به انسان دست دهد، گویی ماری کوچک از پاشنه پا تا بالای سر میخزد. تنها با نگاه کردن به آن، طعم شور و تلخی که از نوک زبان تا مغزش جاری است، حس میشود. مزارع و باغهایی که تنها چند روز پیش پر از میوه و نیشکر بودند، پیش از پایان یک عمر، به مزارع توت تبدیل میشوند.
او ناگهان دوباره به فرزندانش فکر کرد. آنها بزرگ شدند و کم کم تغییر کردند، درست است؟ عشق به والدین در قلب افراد می تواند به مرور زمان تغییر کند؟ او و همسرش، مانند بسیاری از والدین دیگر در جهان، فرزندان خود را به دنیا آوردند، به فکر ساختن گهواره، خرید کفش، خرید شیر، فرستادن آنها به مدرسه، شروع یک حرفه، ازدواج... بودند.
اما به نظر میرسد هیچکس برای این فکر که به احتمال زیاد به حقیقت خواهد پیوست، آماده نیست که فرزندانمان برای همیشه ما را ترک کنند؟ در عوض، بزرگسالان عجیبی وجود خواهند داشت، گاهی حسابگر، سرد و حتی خودخواه.
به مدت دو سال، از وقتی که او رفته بود، هر روز تنهایی را مانند سنگی تیز که جایی از پهلویش را میبرید، به آرامی احساس میکرد، اما کمکم به دردی شدید تبدیل شد. هر روز صبح که از خواب بیدار میشد، در را باز میکرد و به حیاط نگاه میکرد، انبوهی از برگهای زرد را میدید که روی هم افتاده بودند، احساس میکرد در مکانی متروک و مهآلود گم شده است، نمیتوانست چهرههای مردم را ببیند و از آن بدتر، نمیدانست اقوامش را کجا پیدا کند، بعد از مدتها متوجه میشد که خانه است.
او با حواسپرتی جارو را نگه داشت تا حیاط را جارو کند، هنوز تصور میکرد که مادربزرگش کنارش ایستاده، جارو میکند و چیزی در مورد تابستان میگوید و اینکه هنوز بچهها را به خانه نیاوردهاند. اینکه او در زندگی چیزی بیشتر از صدای بچهها نمیخواهد! هوا آنقدر بارانی بود که یعنی باران و آنقدر آفتابی بود که یعنی آفتاب، بدون هیچ فصلی! درختان نارگیل باغ آنقدر خشک بودند که او با نگرانی از ری خواست که آنها را جمع کند، در غیر این صورت همه جا میافتند.
اینجوریه رفیق. وقتی خشکه، به محض اینکه بهش دست بزنی بدون هیچ تلاشی میافته. وقتی خشک نیست، باید یه کم عرق بریزی، اما وقتی داس شکسته، هنوز سرکشانه ایستاده! این درخت و زمین ما رو پرورش داده و بزرگ کرده، اگه ما رهاش نکنیم، اون هم ما رو رها نمیکنه، ها، رفیق؟!
سبک او - سبکی مانند قطرات باران روی پیادهرو، به سبکی هوا اما فرسایش خاک، و باعث میشد ریشههای نارگیل در فضای لرزان تنها بایستند. آن سبک صحبت کردن ملایم، آهسته، شیرین و ترش، بسیار زنانه، فوقالعاده قدرتمند بود. آنقدر قدرتمند که یک بار او نیمه شوخی، نیمه جدی خندید، که بودن با او مانند مورچهای بود که در کاسهای میخزد. او مخفیانه لبخند زد، چشمانش مانند سالها پیش میدرخشید.
تریو وی
منبع: https://baovinhlong.com.vn/van-hoa-giai-tri/tac-gia-tac-pham/202510/truyen-ngan-di-chuc-fb90557/
نظر (0)