Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

پینگ اژدها را می‌کشد

Báo Đắk NôngBáo Đắk Nông17/07/2023


روزی روزگاری، در خانواده‌ای با شش فرزند، که همه آنها کوچک بودند. روزی، بچه‌ها بر سر یک تکه برنج سوخته دعوا کردند. برادر دوم سهم خود را نگرفت، بنابراین ناراضی بود و خانه را ترک کرد تا برای یافتن غذای دیگری به جنگل برود. وقتی هوا تاریک شد، کودک کلبه کوچکی را از دور دید، بنابراین به آنجا رفت و در آنجا خوابید. صبح زود روز بعد، او به رفتن به جنگل ادامه داد و بعد از ظهر، به کلبه کوچک بازگشت و در آنجا خوابید.

برای چندین روز متوالی، هر روز مثل هم بود. یک روز، وقتی خورشید تازه از بالای درخت پنبه طلوع کرده بود، آن زوج برای بازدید از مزرعه رفتند، وارد کلبه شدند و با کمال تعجب دیدند که در باز است اما چیزی گم نشده است. هر روز، آن زوج این را مشاهده می‌کردند و می‌دیدند. یک روز، آن زوج غذا و نوشیدنی را جا گذاشتند، اما همه آنها خورده شده بودند. با دیدن این موضوع، آن زوج به فکر راهی برای نگهداری سوپ، برنج، مرغ، گوشت خوک و شراب ریخته شده در یک کدو افتادند. شب، پسر کوچک به کلبه برگشت و مقدار زیادی غذای خوشمزه دید. پس از خوردن، کدوی شراب را بیرون آورد و نوشید. پس از خوردن و آشامیدن، سبد بوجاری را برداشت، روی خود را با برنج پوشاند و به خواب رفت. وقتی صبح شد، او هنوز در خواب عمیقی بود. آن زوج طبق معمول به مزرعه رفتند، دیدند که در کلبه هنوز باز است، همه غذا و نوشیدنی تمام شده است، سپس آن زوج سبد بوجاری را برگرداندند و نوه سالمی را دیدند که خوابیده است و او را به فرزندی پذیرفتند. این زوج بسیار خوشحال شدند، نام پسر را پرسیدند و فهمیدند که پینگ است و فقط امیدوار بودند که او خوب و کوشا باشد. پینگ همچنین نام پدربزرگ و مادربزرگش را پرسید، او لبخندی زد و گفت که نام مشترک آنها "اون تجو آئو تران" است.

یک سال بعد، وقتی پیِنگ بزرگتر شد، پدربزرگ و مادربزرگش به او گفتند که گاومیش‌ها را چراند. پیِنگ خیلی خوشحال شد. پدربزرگ و مادربزرگش به او گفتند که فقط در کنار منبع آب گاومیش‌ها را چراند و نه در بالای منبع آب. چون آنجا خیلی خطرناک بود، هر سال در یک روز خاص، روستاییان این روستا باید یک دختر زیبا را به اژدهایی که از آسمان می‌آمد، تقدیم می‌کردند. در غیر این صورت، تمام روستا را می‌کشت. نوه از پدربزرگ و مادربزرگش اطاعت کرد و هر روز در کنار منبع آب گاومیش‌ها را چراند.

یک روز، من گاومیش‌ها را سر منبع آب جمع کردم تا ببینم چه اتفاقی می‌افتد! یک گاومیش در گله بود که سرش را برای خوردن علف به سمتی غیر از گله برگرداند. من یک سنگ سفید کوچک برداشتم و آن را به سمت گاومیش پرتاب کردم و او را درجا کشت. پی‌ینگ بسیار غمگین بود و می‌ترسید که پدربزرگ و مادربزرگش او را سرزنش کنند. پی‌ینگ گاومیش مرده را رها کرد و گله را به خانه برد، سنگ را برداشت و آن را در یک شیشه روی کلبه برنج گذاشت، سپس برای استراحت به رختخواب رفت. پدربزرگ و مادربزرگ تازه از سر کار به خانه برگشته بودند که دیدند در باز است، خانه ساکت است و پی‌ینگ زود به رختخواب رفته بود. پدربزرگ و مادربزرگ نگران شدند و از او پرسیدند چه اتفاقی افتاده است. نوه هر چیزی را که باعث کشته شدن گاومیش شده بود به آنها گفت، سپس عذرخواهی کرد و از پدربزرگ و مادربزرگش طلب بخشش کرد. پدربزرگ و مادربزرگ نوه‌شان را مثل فرزند خودشان دوست داشتند، او را تشویق و دلداری می‌دادند، سپس به همراه بسیاری از مردم روستا، گاومیش را به خانه بردند تا ذبح کنند و آن را با روستاییان روستا برای خوردن تقسیم کنند. سه روز بعد، پدربزرگ از پینگ پرسید:

- تو می‌دانی آن سنگ کجاست، به من نشان بده؟

نوه مطیع از کلبه برنج بالا رفت، دستش را داخل کوزه برد، سنگی بیرون آورد و آن را به پدربزرگش نشان داد. پدربزرگش به نوه‌اش گفت:

- فردا می‌روم هیزم بیاورم تا سنگ را بسابم.

آن دو سنگ را بیرون آوردند و هفت روز آن را ساییدند تا به یک چاقوی سنگی بسیار تیز تبدیل شد. سپس پدربزرگ یک غلاف چرمی زیبا ساخت که می‌توانست چاقو را در خود جای دهد. پدربزرگ چاقو و غلاف را به نوه‌اش داد و به او گفت که آنها را با دقت نگه دارد.

روزی که روستاییان باید به اژدها خراج می‌دادند، نزدیک می‌شد. روستاییان در بالای منبع آب جمع شدند تا کلبه‌ای کوچک بسازند و دختر زیبا را در کلبه حبس کردند. دختر در مکانی زیبا مانند بوته بامبو در بالای تپه نشست. سپس همه رفتند و منتظر روزی بودند که اژدها بیاید و دختر را بخورد. پینگ از پدربزرگ و مادربزرگش خواست شمشیرش را بیاورند تا اژدها را بکشد و دختر زیبا را نجات دهد. وقتی آنها رسیدند، پینگ از دختر پرسید:

- چند روز مونده تا اژدها اونو بخوره؟

دخترک پاسخ داد:

- فقط دو روز مونده!

پینگ گفت:

- من میکشمش!

- عزیزم! این اژدها خیلی بزرگ و درنده است، نمی‌توانی با آن بجنگی. باید برگردی، وگرنه تو هم خواهی مرد.

پیونگ قاطعانه به او پاسخ داد:

- من او را خواهم کشت، من نمی‌توانم به راحتی بمیرم، اگر بمیرم، با او خواهم مرد.

او اشک ریخت و به او توصیه کرد:

- برو خونه! تو نمیتونی با من بجنگی، من باید بمیرم!

با شنیدن این حرف، پی‌ینگ احساس همدردی بیشتری کرد، بنابراین با قاطعیت به او گفت:

- هر سال اهالی روستا باید با وجود دختر زیبایی مثل تو، به آن ادای احترام کنند! تو هفتمین نفر در این روستا هستی، من می‌توانم جانم را با آن به خطر بیندازم.

روز دوم، همانطور که دختر گفته بود، اژدها از آسمان فرود آمد و روستاییان را وحشت‌زده کرد. اژدها به چادر پرواز کرد و از دختر پرسید:

- چرا یه بوی عجیب حس می‌کنم؟

دخترک پاسخ داد:

- اگه می‌خوای منو بخوری، بیا تو چادر!

در آن زمان، پیِنگ آماده بود تا در یک طرف در چادر پنهان شود. دختر همچنان به صحبت با اژدها ادامه داد:

بیا و من را بخور! آنجا کسی نیست، من فقط منتظر مرگ هستم.

سپس اژدها سرش را از در چادر داخل کرد، بلافاصله پی‌ینگ شمشیرش را چرخاند و سر اژدها را برید، اژدها غرش سهمگینی کرد و آسمان و زمین را تاریک کرد. پی‌ینگ همچنان بدن اژدها را به ۷ تکه تقسیم می‌کرد. پس از کشتن اژدها، پی‌ینگ شمشیر را برداشت و به خانه رفت تا بخوابد و غلاف را فراموش کرد. روستاییان روستا برای دیدن آمدند، اما هیچ‌کس نمی‌دانست چه کسی دختر زیبا را نجات داده است. بزرگان روستا روستاییان را بسیج کردند، هر کسی که شمشیر داشت، باید آن را می‌آورد تا سعی کند آن را از غلاف عبور دهد، اما شمشیر هیچ‌کس از غلاف عبور نمی‌کرد. بزرگان روستا اعلام کردند که هر مرد جوانی در روستا که شمشیری داشته باشد که بتواند از غلاف عبور کند، شوهر این دختر زیبا خواهد بود.

در روستا، بسیاری از مردان جوان چاقوهایی برای امتحان آوردند، اما هیچ کدام از آنها مناسب نبودند. سپس بزرگ روستا کسی را برای جستجوی آن چاقو فرستاد. پس از جستجوی مکرر در روستا، سرانجام خانواده‌ای را پیدا کرد که مردی به نام پینگ در آن بود و او نیز چاقویی داشت، اما هنوز آن را در غلاف امتحان نکرده بود. بزرگ روستا به او گفت که از آن شخص بخواهد چاقو را بیاورد تا امتحان کند که آیا در غلاف جا می‌شود یا نه. پینگ امتناع کرد، اما در نهایت پینگ مجبور شد چاقو را برای امتحان بیاورد. چاقوی پینگ کاملاً مناسب غلاف بود. بزرگ روستا با خوشحالی اعلام کرد که این دختر زیبا همسر پینگ است. سپس پینگ و همسرش مانند چوب غذاخوری و قابلمه با هم زندگی کردند.

از آن به بعد، روستاییان به زندگی مسالمت‌آمیزی بازگشتند و دیگر مجبور نبودند به اژدها خراج بدهند، زیرا پیِنگ چاقوی تیزی داشت و آن را کشته بود.



منبع

نظر (0)

No data
No data

در همان دسته‌بندی

فصل طلایی و آرامش‌بخش هوانگ سو فی در کوه‌های مرتفع تای کان لین
روستایی در دا نانگ در بین ۵۰ روستای زیبای جهان در سال ۲۰۲۵
دهکده صنایع دستی فانوس در طول جشنواره نیمه پاییز مملو از سفارش می‌شود و به محض ثبت سفارش، سفارشات آماده می‌شوند.
در ساحل گیا لای، با احتیاط روی صخره تاب می‌خورد و به سنگ‌ها می‌چسبد تا جلبک دریایی جمع کند.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

No videos available

اخبار

نظام سیاسی

محلی

محصول