به طور غیرمنتظرهای، او این کار را با سگ جلوی دامادش انجام داد.
نه تنها داستان مادر شوهر و عروس، بلکه رابطه بین مادر شوهر و داماد نیز توجه کمتری را به خود جلب کرده است. به طور معمول، اخیراً، یک صاحب حساب کاربری در ویبو به نام تون دوک (۴۳ ساله) هنگام تعریف داستان دامادش، تعامل زیادی را به خود جلب کرد. بسیاری از کاربران اینترنتی هیجان زده شدند و حتی برای تون دوک متاسف شدند.
در حال حاضر، او و همسرش به مدت ۲ سال است که از هم جدا زندگی میکنند، زمانی که افراد زیادی در مورد مسئله زندگی با خانواده همسر صحبت میکردند، بنابراین او نیز داستان خود را منتشر کرد. با این حال، این حساب ثانویه اوست، نام مادرزن و همسرش به اختصار ذکر شده است.
«من ۷ سال با دامادم زندگی کردم، ۷ سال زندگی در جهنم» این جملهای بود که توجه زیادی را به خود جلب کرد. به گفته این مرد، او از خانوادهای در حومه شهر آمده بود که به دلیل فوت زودهنگام پدرش و بزرگ کردن ۳ فرزندش به تنهایی، با مشکلات زیادی روبرو بودند. او در یک شهر بزرگ درس خواند و سپس با یکی از همکلاسیهایش قرار گذاشت.
تون دوک گفت: «با این حال، مادرش خیلی مخالفت کرد. او تنها فرزند یک خانواده ثروتمند بود. مادرش میترسید که اگر با من ازدواج کند، به عنوان عروس خانوادهام رنج بکشد و مجبور شود از مادرم و خواهر و برادرهایم مراقبت کند. با این حال، بعداً، چون باردار بود، مادرش با یک شرط موافقت کرد که ما ازدواج کنیم: من باید با مادرشوهرم زندگی کنم تا او بتواند با مادر بیولوژیکیاش زندگی کند و کسی را داشته باشد که از او مراقبت کند.»
در آن زمان، او زیاد فکر نمیکرد. چون همسرش هم همین را میخواست. به علاوه، خانواده همسرش وضع مالی خوبی داشتند، آنها یک خدمتکار استخدام کرده بودند تا از او مراقبت کند و همچنین از خانه همسرش به محل کارشان نزدیکتر بود.
«مادرم چیزی نگفت، با اینکه مادرشوهرم همیشه با او بدرفتاری میکرد، حتی به او نگاه تحقیرآمیزی داشت، اما چون میخواست پسرش خوشحال باشد، تحملش کرد. هر بار که تماس میگرفت، به من توصیه میکرد که منطقی باشم و با مادرشوهرم خوب رفتار کنم. حتی در عید تت، با اینکه من و همسرم بزرگترین فرزندان بودیم، فقط هدیه میدادیم و پول میفرستادیم و حداکثر فقط برای ۱-۲ روز برمیگشتیم .» تون دوک گفت.
داستانی وجود دارد که بعد از اینکه مادرشوهری از شام شب سال نو به خانه آمد و دامادش را وادار کرد که "وقتی پایش روی او رفت، حتی مثل کرم هم لول بخورد". عکس تزئینی.
۷ سال از زندگی تن دوک با خانواده همسرش می گذشت. او می گفت که همیشه محدودیت های زیادی وجود داشته، همیشه مجبور بوده برای زنده ماندن به صورت مادرشوهرش نگاه کند. او همیشه از او انتقاد می کرده، حتی وقتی به فرزندانش درس می داده، او هم او را سرزنش می کرده... با این حال، تن دوک همیشه سعی می کرده برای خوشبختی خانواده اش صبور باشد.
با این حال، وقتی روی کرم پا گذاشته شود، برمیگردد. اتفاقی افتاد که دیگر نتوانست تحمل کند و تصمیم گرفت آنجا را ترک کند.
«آن روز، شب سال نو بود، مادرم حسابی سر و صدا کرد و خانواده همسرم را دعوت کرد تا ازدواج برادر دومم و خرید خانه برای برادر سومم در شهر را جشن بگیرند. مادرشوهرم در ابتدا قصد نداشت برود، اما چون همسرم مدام درخواست میکرد، مجبور شد موافقت کند. به دلیل اهمیت تشریفات، آن روز همچنین دیدم که مادرشوهرم هدایای زیادی آماده میکند. من چیزی نگفتم اما در درونم خوشحال بودم.
تون دوک به یاد میآورد: «من سرم شلوغ بود، بنابراین مادر شوهرم از راننده خواست که برای شب سال نو مرا به خانه ببرد. من و همسرم قصد داشتیم آخر هفته را به دیدن مادرم برویم.»
با این حال، بعد از ظهر وقتی زود کارش را تمام کرد، به خانه آمد و داشت گیاهان باغچه را آبیاری میکرد که مادرزنش را دید که به خانه میآید. از ماشین پیاده شد و یک کیسه پلاستیکی سیاه پر از وسایل در دست داشت.
با شنیدن سلام تون دوک، او حتی زحمت پاسخ دادن را هم به خود نداد. به جای ورود به خانه، فوراً دو سگ را به حیاط صدا زد و به تون دوک گفت که کاسههای غذایشان را بیرون بیاورد.
«در این لحظه، مادر شوهرم کیسه سیاه را باز کرد و دو کاسه پر از گوشت، ماهی و چند غذای دیگر بیرون ریخت. او مدام چیزهایی میگفت مثل: «سیر بخور، این تمام غذایی است که معمولاً میخوری»، «زیاد بخور، من نمیتوانم این چیزها را بخورم، بنابراین آن را برایت برگرداندم». اوج ماجرا زمانی بود که او سگ را دید، احتمالاً به بو عادت نداشت، بنابراین سختگیر شد و گفت: «خب، چه نوع غذایی به سگها میدهید، سگها هم امتناع میکنند...»» تون دوک به یاد میآورد.
او احساس میکرد مادرشوهرش عمداً با صدای بلند و تمسخرآمیز صحبت میکند تا او بشنود. در این لحظه، او به شدت عصبانی شد.
«آن روز، به مادرم گفتم که اگر آن را نخورد، نباید آن را به خانه ببرد. غذای روستا خوشمزه بود، پس مادرم چطور میتوانست چنین حرفهای تندی بزند؟ او فوراً گفت: «کاش میتوانستم با یک داماد بااستعداد و ثروتمند ازدواج کنم، به خودم افتخار میکردم. حتی در مهمانی هم به نظر میرسید که ما با هم جور نیستیم.» دیگر جرات بحث کردن نداشتم و به داخل خانه رفتم.» تون دوک به یاد میآورد.
بعدها، او این داستان را برای همسرش تعریف کرد. همسرش که او نیز فردی مهربان و فهمیده بود، پیشنهاد داد که از آنجا نقل مکان کند و به تنهایی زندگی کند.
بعد از ۷ سال کار و پسانداز، پول کافی برای خرید خانه داشتم.
«البته در ابتدا، مادرشوهرم موافق نبود، اما همسرم بسیار مصمم بود. او گفت که خانهای در همان نزدیکی خواهد خرید تا بتواند آخر هفتهها به راحتی به مادرش سر بزند. علاوه بر این، خانه یک خدمتکار هم داشت و مادرم تنها زندگی نمیکرد. من و همسرم میخواستیم برای راحتی بیشتر و داشتن انگیزه بیشتر برای تلاش، از خانه نقل مکان کنیم و جداگانه زندگی کنیم.» تون دوک به یاد میآورد.
او گفت که او و همسرش دو سال است که جدا از هم زندگی میکنند. مادرشوهرش به ندرت به دیدنشان میآید چون او و همسرش همیشه سر کار هستند، او هم مشغول ملاقات با دوستان، انجام عملهای زیبایی و غیره است. بنابراین، زندگی برای او و همسرش راحتتر است.
تران ها
منبع: https://giadinh.suckhoedoisong.vn/me-vo-di-an-tat-nien-ve-con-cho-chay-ra-don-lay-cai-boc-den-canh-tuong-tiep-theo-khien-chang-re-tuc-xanh-mat-172250108081719429.htm






نظر (0)