Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

عکس گرفته شده در سالن سخنرانی دانشگاه

(DN) - با نزدیک شدن به روز دریافت گواهی فارغ‌التحصیلی دانشگاهم، مدام از خودم می‌پرسم که آیا باید به پدر و مادرم بگویم که با اتوبوس به هانوی بروند تا با من جشن بگیرند یا نه؟

Báo Đồng NaiBáo Đồng Nai20/10/2025

شب‌ها که بیدار دراز می‌کشیدم، گاهی اوقات ذهنم به تصویر دوستانم برمی‌گشت، این یا آن یکی به من می‌گفت که در روز دریافت دیپلم، والدین، دوستان و اقوامشان برای جشن گرفتن می‌آیند. به خودم که نگاه می‌کنم، چهار سال تنها کسی بودم که غذا می‌خوردم، درس می‌خواندم و کار می‌کردم. نه اینکه والدینم به فرزندانشان اهمیت نمی‌دادند، اما نحوه مراقبت والدین در روستاها بسیار ساده است، برای آنها، همین که به فرزندانشان آموزش بدهند کافی و کامل است.

زادگاه من حدود ۳۰۰ کیلومتر از شهری که در آن تحصیل می‌کنم فاصله دارد. خیلی نزدیک نیست، اما خیلی هم دور نیست. پدر و مادرم کشاورز هستند و تمام سال با مزارع، خوک‌ها و مرغ‌ها کار می‌کنند. هر دوی آنها تحصیلات متوسطه را تمام نکرده‌اند. من هم مثل بقیه بچه‌های روستا، به ندرت با پدر و مادرم صحبت می‌کنم. تا حدودی به این دلیل که پدر و مادرم تمام روز مشغول کار هستند و در مزارع و بازار برای ساختن یک زندگی و شادی خانوادگی کار می‌کنند.

می‌ترسیدم اگر حرفی بزنم، پدر و مادرم مرا طرد کنند، درست مثل دفعات دیگری که نظرم را ابراز می‌کردم. می‌ترسیدم پدر و مادرم فکر کنند که این فقط یک مراسم فارغ‌التحصیلی است، چه اهمیتی داشت؟ می‌ترسیدم که پدر و مادرم مجبور شوند چندین روز را در خانه کار کنند تا بتوانند رفت و آمد کنند. همچنین از هزینه‌های گزاف رفتن به هانوی می‌ترسیدم. البته در این مدت، من هم مستقل بودم و می‌توانستم پاره وقت کار کنم تا بخشی از هزینه‌ها را پوشش دهم و حاضر بودم هزینه سفر پدر و مادرم را بپردازم. همچنین می‌ترسیدم که لحظه فوق‌العاده‌ای را که خانواده‌ام شاهد چهار سال تلاش من برای گرفتن مدرک عالی بودند، از دست بدهم. آن لحظه فقط یک بار در زندگی پیش می‌آید. همچنین می‌خواستم پدر و مادرم بدانند که فرزندانشان چهار سال گذشته در مدرسه‌ای با چنین امکاناتی درس خوانده‌اند. پدر و مادرم را سرزنش نکنید و نگویید که چرا در تمام این سال‌ها به مدرسه فرزندانشان نیامده‌اند؟ چون خانواده‌ام خیلی فقیر بودند، وقتی برای صرفه‌جویی در هزینه در مدرسه ثبت‌نام کردم، خودم ثبت‌نام کردم.

نگرانی‌ها مدام تکرار می‌شدند و بالاخره به پدر و مادرم گفتم که می‌خواهم در روزی که مدرک دانشگاهم را دریافت می‌کنم، پیش آنها و برادر کوچکترم باشم. برخلاف تصورم، پدر و مادرم لبخندی زدند و فوراً پذیرفتند. مادرم گفت که به مشتریان بازار اطلاع می‌دهد که چند روزی مغازه را ببندند. پدرم برای گاوها غذا آماده کرد، از باغ مراقبت کرد و از کسی خواست که بیاید و از خانه مراقبت کند.

بعد از این همه رفت و آمد، نمی‌دانم چرا این بار ملاقات با پدر و مادرم مرا به شدت عصبی کرد. روزی که پدر و مادرم و برادر کوچکترم را از ایستگاه اتوبوس سوار کردم، تمام خانواده را هیجان‌زده دیدم، لبخند بر لبانشان نقش بسته بود. مادرم مدام از من در مورد مراسم فارغ‌التحصیلی، دوستانم، معلمانم و برنامه‌هایم بعد از فارغ‌التحصیلی می‌پرسید. پدرم ساکت‌تر بود و فقط آنجا ایستاده بود و به همه چیز اطرافش نگاه می‌کرد، اما می‌دانستم که خیلی خوشحال است.

و سپس روز مراسم فارغ‌التحصیلی فرا رسید، لباس لیسانسم را پوشیدم، به سمت صحنه رفتم تا عنوان دانشجوی ممتاز چهار سال تحصیل را دریافت کنم. به صندلی‌های پایین سالن اجتماعات نگاه کردم و پدر و مادرم را دیدم که آنجا نشسته بودند و لبخندی درخشان بر لب داشتند. پدر و مادرم در تمام زندگی‌شان سخت در مزارع کار می‌کردند، زمان‌هایی که به شهر می‌رفتند برای معاینات پزشکی و درمان بود، بدون اینکه بدانند سالن سخنرانی دانشگاه مربع است، گرد است یا بدشکل. نه تنها من، بلکه پدر و مادرم نیز، این زمان احتمالاً یکی از زمان‌های نادر و خاص در زندگی آنها بود.

بعد از دریافت دیپلم، پدرم دیپلم را در دست گرفت و با دقت به آن نگاه کرد. مادرم آن را به عقب و جلو می‌چرخاند و بی‌صدا نام دخترش، رشته تحصیلی‌اش و اینکه چگونه با افتخار فارغ‌التحصیل شده بود را می‌خواند. سپس مادرم را به حیاط مدرسه بردم که تابلوهای بزرگی برای خوشامدگویی به مهندسان و فارغ‌التحصیلان جدید نصب شده بود تا عکس بگیرند. لباس لیسانسم را درآوردم و آن را به تن پدرم پوشاندم و کلاه لیسانس را هم روی سرم گذاشتم. از عکاس خواستم عکس زیبایی بگیرد. تمام ترس‌ها و نگرانی‌های قبلی بدون اینکه خودم متوجه شوم، ناپدید شدند.

متوجه شدم که مدت زیادی از آخرین باری که خانواده‌ام عکسی با تمام اعضای خانواده داشت، گذشته بود. مدت زیادی بود که لبخند پدر و مادرم و برادر کوچکترم را ندیده بودم. همچنین متوجه شدم که نزدیک شدن و ارتباط برقرار کردن با پدر و مادرم آنقدرها هم که فکر می‌کردم دشوار نبود. فقط من قلبم را باز نکرده بودم تا آنها را بهتر درک کنم.

روز بعد، به استودیوی عکاسی رفتم تا عکس‌های بزرگی برای آویزان کردن در اتاقم درست کنم. هیچ‌وقت به اندازه الان عاشق خانواده‌ام نبوده‌ام. خانواده‌ام پشتیبان من هستند، جایی که هر وقت احساس ناامنی یا خستگی می‌کنم به آن برمی‌گردم. با اینکه صدها کیلومتر از هم دوریم و دیگر با پدر و مادرم زندگی نمی‌کنیم، برای من: آنها همیشه با من هستند. و همچنین متوجه شدم که خوشبختی من خیلی دور نیست، درست در خانواده‌ام، با عکس‌های شاد تمام خانواده‌ام در مراسم فارغ‌التحصیلی دانشگاهم.

نگوک لین

منبع: https://baodongnai.com.vn/van-hoa/chao-nhe-yeu-thuong/202510/buc-anh-chup-tren-giang-duong-dai-hoc-fb81121/


نظر (0)

No data
No data

در همان دسته‌بندی

گل‌های «غنی» که هر کدام ۱ میلیون دونگ قیمت دارند، هنوز در ۲۰ اکتبر محبوب هستند.
فیلم‌های ویتنامی و سفر به اسکار
جوانان در زیباترین فصل برنج سال برای بازدید به شمال غربی می‌روند
در فصل «شکار» نیزار در بین لیو

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

ماهیگیران کوانگ نگای پس از صید میگو، روزانه میلیون‌ها دونگ به جیب می‌زنند.

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول