Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

شب در فلات - مسابقه داستان کوتاه توسط Quoc Viet

اتوبوس از شهر هوشی مین، پس از نزدیک به ۷ ساعت سفر در میان گردنه‌های پر پیچ و خم کوهستانی، سرانجام جلوی ایستگاه اتوبوس دا لات توقف کرد. نهین پیاده شد و چمدانی به رنگ آلویی را به دنبال خود کشید.

Báo Thanh niênBáo Thanh niên28/09/2025

به آسمان نگاه کرد، که در نور زرد ملایم اواخر بعد از ظهر رنگ گرفته بود. هوای خنک ارتفاعات به داخل هجوم آورد و بوی علف وحشی، رزین کاج و کمی از عطر خاکی پس از باران را با خود به همراه داشت. نفس عمیقی کشید. در ماه اوت، دا لات نه به روشنی بهار بود و نه به سردی زمستان، اما چیزی مبهم وجود داشت، انگار همه چیز می‌خواست کند شود.

طبق معمول، نهین هنگام خروج از ایستگاه اتوبوس، اطراف را نگاه کرد، انگار دنبال کسی می‌گشت که منتظرش باشد. سپس وقتی به یاد آورد که نهین تنها به دا لات رفته و این اولین بار در زندگی‌اش بود که بدون کسی به سفری دور رفته بود، خنده‌اش گرفت.

به یاد زمانی افتادم که در یک بعدازظهر آرام، با لِی در یک کافی‌شاپ در وسط سایگون نشسته بودم و نَهین گفت که قصد دارد تنها به دا لات برود. لِی چشمانش را گشاد کرد و پرسید: «شوخی می‌کنی نَهین؟ تو هم قصد داری مثل نسل زد، روند شفابخشی را دنبال کنی؟»

نهین جوابی نداد. به دوردست‌ها نگاه کرد، جایی که بوته‌ای از گل شب‌بو با گلبرگ‌های صورتی کم‌رنگ دیده می‌شد. دا لات خاطرات زیادی برایش به جا گذاشته بود. هفت سال گذشته بود اما آن خاطرات هنوز مثل فیلمی با حرکت آهسته از کنارش می‌گذشتند...

آن زمان، هر چند ماه یک بار، خان، نهین را به دا لات می‌برد. یک کوله پشتی، چند دست لباس و موتورسیکلت خان برای سفر دو نفره‌شان کافی بود. خان واقعاً عاشق دا لات نبود، اما خواسته‌های نهین را دنبال می‌کرد. چون نهین از تماشای غروب خورشید در فلات لذت می‌برد، از حس ایستادن روی بالکن در حالی که خان پشت سرش بود، کمرش را بغل کرده بود و اجازه می‌داد به شانه‌ی خان تکیه دهد، خوشش می‌آمد. در چنین مواقعی، نهین احساس آرامش می‌کرد و فکر می‌کرد همه چیز در اطرافش فقط برای آن دو نفر است.

اما عشق‌های شیرین اغلب زیاد دوام نمی‌آورند. خان ناگهان بدون خداحافظی ناپدید شد. نهین تقریباً دیوانه شد. او به دنبال خان در مکان‌هایی که قبلاً کار می‌کرد، مکان‌هایی که خان می‌رفت، دوید. همه سرشان را تکان می‌دادند، انگار که خان هرگز در این دنیا وجود نداشته است. نهین تا مرز افسردگی فرو رفت. مدت زیادی طول کشید تا تعادل خود را بازیابد و زندگی جدیدی را آغاز کند.

***

هتل چند سراشیبی با ایستگاه اتوبوس فاصله داشت. بعد از ورود، هوا تاریک شده بود. نی‌ین پیاده شد، پاهایش را به جلو هل داد و در خیابان‌های کوچک و بی‌نام قدم زد.

از مرکز شهر، او به سمت بازار رفت. فریاد فروشندگان و صدای وسایل نقلیه در یک ملودی زنده در هم آمیخته بود. بوی سیب زمینی پخته، کاغذ برنج کبابی و بوی شبنم با هم مخلوط شده بودند و بوی منحصر به فردی را ایجاد کرده بودند که فقط در دا لات وجود دارد.

Đêm trên cao nguyên - Truyện ngắn dự thi của Quốc Việt  - Ảnh 1.

تصویرسازی: هوش مصنوعی

نی‌ین از بازار خارج شد و به کوچه‌ای کوچک پیچید، در ابتدا قصد داشت راه میانبری به بالای تپه پیدا کند. اما هر چه جلوتر می‌رفت، جاده خلوت‌تر و تاریک‌تر می‌شد. در دو طرف، خانه‌های سقف کوتاه با دیوارهای لکه‌دار و سقف‌های حلبی فرورفته قرار داشتند. زیر نور زرد ضعیف، سایه‌های انسان‌ها روی زمین مرطوب کشیده شده بود.

صدای گریه نوزادی از خانه‌ای در همان نزدیکی به گوش می‌رسید. از میان در چوبی نیمه‌باز، زن لاغری را دید که در حالی که به سرعت سبزیجات را بسته‌بندی می‌کرد، فرزندش را نوازش می‌کرد. دستانش پینه بسته، ناخن‌هایش پر از خاک و چشمانش از بی‌خوابی تیره شده بود.

زن با دیدن کسی که از راه رسید، از در بیرون را نگاه کرد و فریاد زد: «کمی سبزیجات بخرید، خانم! سبزیجاتی که امروز بعد از ظهر چیده شده‌اند خیلی خوشمزه هستند.»

نی‌ین ایستاد. او قصد خرید سبزیجات را نداشت، مخصوصاً وقتی هوا تاریک شده بود، نمی‌دانست با آنها چه کند. اما تصویر آن زن او را به یاد مادرش می‌انداخت. مادرش نیز مجبور بود ساعت ۳ صبح از خواب بیدار شود تا سبزیجات را برای فروش در بازار بچیند و هر ریالی را برای فرستادن او به مدرسه پس‌انداز کند، و همچنین مادرش بود که مجبور بود تمام شب بیدار بماند تا وقتی افسرده بود از او مراقبت کند. همه مادران در این دنیا فرزندان خود را بی‌قید و شرط دوست دارند، چه تاجر باشند، چه پزشک یا کشاورز سخت‌کوش.

«لطفاً دو دسته سبزی برای من بیاورید. پولش را برایتان می‌فرستم.»

زن با عجله سبزیجات را در کیسه‌ای گذاشت و به نهین داد: «این هم سبزیجاتت. در مجموع سی هزار.»

نهین پول را پرداخت کرد، سبزیجات را گرفت، قصد داشت بعداً آنها را به نظافتچی هتل بدهد. او به راه رفتن ادامه داد و متوجه شد که وارد دنیای دیگری شده است، دنیایی که در عکس‌های تبلیغاتی دا لات دیده نمی‌شد. روبروی نهین، پیرزنی کنار جاده نشسته بود و فقط چند بسته آدامس، مقداری تخمه هندوانه و چند کیسه خرمالوی خشک داشت. پیرزن کالاهایش را تبلیغ نمی‌کرد، فقط آرام به عبور مردم نگاه می‌کرد. کمی دورتر، مردی مشغول بارگیری کیسه‌های یخ روی سه‌چرخه‌ای بود. او حتماً در حال آماده شدن برای تحویل کالاها به چند رستوران یا غذاخوری بود.

باران آنقدر شدید بارید که هیچ کس وقت آماده شدن نداشت. نی‌ین فراموش کرد که چتر نیاورده است. او به سرعت دوید تا زیر لبه بام خانه‌ای پناه بگیرد. آنجا، یک خانواده سه نفره دور آتشی شعله‌ور جمع شده بودند. زن، نی‌ین را دید و او را به داخل دعوت کرد: «بیا اینجا و بنشین تا گرم شوی. بیرون هوا سرد و مرطوب است.»

نی‌ین به آسمان نگاه کرد، به نظر می‌رسید باران مدت زیادی طول می‌کشد تا بند بیاید. بدون اینکه ادب را رعایت کند، وارد خانه شد، کنار آن سه نفر نشست و دستانش را دراز کرد تا آنها را کنار آتش گرم کند. خانه کهنه و قدیمی بود و هیچ چیز ارزشمندی نداشت، به جز میز مطالعه‌ی کودک که مرتب‌تر به نظر می‌رسید. زن برایش یک فنجان چای داغ ریخت و با لبخندی ملایم گفت: «لطفاً درک کنید، فعلاً اینجا بنشینید، خانه خیلی ساده است.»

نی‌هین پاسخ داد: «شما خیلی لطف دارید که اجازه دادید از باران پناه بگیرم.»

تنها در آن زمان بود که توانست نگاه دقیقی به زن بیندازد. پاهایش کوچک‌تر از مچ دستش بود. زن با دیدن نگاه کنجکاو نهین، گفت: «من هم وقتی کوچک بودم این را داشتم...»

بیرون، باران شدیدتر و شدیدتر می‌ریخت. در داخل خانه، زن شروع به تعریف داستان زندگی‌اش برای نهین کرد...

***

در سن ۴ سالگی، پس از یک تب طولانی، پاهای ثوان شروع به تحلیل رفتن کرد. خانواده فقیر بودند، پدرش او را برای همیشه ترک کرده بود و مادرش نمی‌توانست از فرزندش مراقبت کند و مخارج زندگی‌اش را تأمین کند، بنابراین مجبور شد ثوان را در خانه بگذارد و با چهاردیواری یک خانه مخروبه دوست شود. ثوان بارها با دیدن دوستان هم‌سن و سالش که در خیابان می‌دویدند، به گریه می‌افتاد. سپس ساده‌لوحانه از مادرش می‌پرسید که چرا نمی‌تواند راه برود. تنها پاسخ، چشمان غمگین مادرش و نوازش سرش بود: «پاهایت نمی‌توانند راه بروند، اما هنوز دست‌هایت را داری.» مادرش درست می‌گفت. ثوان هنوز دست و سر داشت. ثوان می‌توانست از مادرش بخواهد که به او خواندن، نوشتن و انجام کارهای خانه را یاد بدهد تا به او کمک کند.

پانزده ساله بود. توآن که نمی‌توانست تحمل کند که تمام روز در خانه بماند، در حالی که مادرش پیرتر می‌شد، از او خواست که به فروش پنبه برود. بنابراین هر روز صبح، مادرش او را با یک بطری آب، یک سبد پلاستیکی پنبه و یک تخته چهار چرخ، سوار بر یک موتورسیکلت خراب به دروازه جلوی بازار منطقه می‌برد. تخته جایگزین پاهای توآن می‌شد تا در بازار، در چندین خیابان بالای تپه، بچرخد. بازار کوچک بود، خیابان‌ها خلوت بودند و افراد کمی آنجا بودند، بنابراین او در تمام طول روز فقط می‌توانست چند ده بسته پنبه بفروشد. اما این برای خوشحال کردن او کافی بود، حداقل پولی بود که خودش به دست می‌آورد.

وقتی ۱۹ ساله بود، یکی از اقوامش که در دا لات کار می‌کرد، از اوضاع باخبر شد و از توآن دعوت کرد تا در آنجا اجناسی بفروشد. آنجا شهری توریستی بود، پر از مشتری و آدم، برخلاف شهر بازاری اینجا که آدم زیادی در آن نبود. توآن بعد از اینکه تمام شب را بیدار ماند و فکر کرد، بالاخره تصمیم گرفت به جای دوری برود. خب، اگر نمی‌توانست، به همراه مادرش به زادگاهش برمی‌گشت. آن زمان همچنین زمانی برای به چالش کشیدن خودش بود.

ثوان که برای زندگی پیش پسرعمویش به اینجا نقل مکان کرده بود، کارش را با فروش گوش پاک کن شروع کرد. پس از مدتی، وقتی دید اوضاع خوب پیش نمی‌رود، تصمیم گرفت به فروش بلیط بخت‌آزمایی روی بیاورد. اما برای فروش بلیط، مجبور بود از قبل به نماینده فروش پول بدهد، در حالی که فقط چند صد هزار دلار در جیب داشت. علاوه بر این، ثوان تازه وارد بود، بنابراین افراد زیادی به او اعتماد نداشتند. وقتی گیر کرد، یک نماینده دلسوز به او اجازه داد بلیط بخت‌آزمایی را به صورت نسیه بخرد. بنابراین ثوان دوباره با فروش شانس خود در خیابان‌ها شروع کرد...

«ازت انتظار نداشتم تا الان بهش پایبند بمونی…»

باران می‌بارید. به نظر می‌رسید شب در فلات سریع‌تر از همیشه فرا می‌رسد. آتش اجاق گاز در حال خاموش شدن بود. او خم شد تا مقداری هیزم بردارد و آن را داخل اجاق گاز بیندازد. نهین ترسید وقتی سرش را بالا آورد، چند قطره آب در چشمانش ببیند، بنابراین با حواس‌پرتی پرسید: «کی دوباره او را خواهم دید؟»

انگار چشمان زن از شادی برق می‌زد. «آن موقع ۲۷ سالم بود. موقع فروش بلیط بخت‌آزمایی با او آشنا شدم. او کارگر ساختمانی یک پروژه نزدیک بود. اولش که اذیتم کرد، اصلاً به ذهنم خطور نکرد. چه کسی فکر می‌کرد که چند روز بعد، به اتاقم بیاید و پیدایم کند. بعداً فهمیدم که قبلاً من را می‌شناخته. زن‌هایی در آن سن و سال کسی را دارند که از آنها مراقبت کند و چه کسی دلش نمی‌لرزد؟ اما وقتی از من خواستگاری کرد، قبول نکردم. می‌ترسیدم معلولیتم نتواند برایش خوشبختی بیاورد. بعد، با دیدن اینکه چقدر پیگیر است، مجبور شدم تسلیم شوم...»

زن حرفش را که تمام کرد، برگشت و با لبخندی از رضایت به مرد کنارش نگاه کرد.

«برای من الان همین کافیه. با اینکه هنوز فقیرم، اون رو دارم و حالا هم کو تیت رو. دیدن اینکه کو تیت سالم و باهوش بزرگ شده منو خوشحال می‌کنه.»

نهین در سکوت به آنها نگاه کرد، احساس کرد گرمای آتش نه تنها به پوستش سرایت می‌کند، بلکه به قلبش نیز نفوذ می‌کند.

باران بند آمد. نی‌ین بلند شد تا با خانواده‌شان خداحافظی کند، و فراموش نکرد که دسته سبزیجاتی را که قبلاً خریده بود، پس بدهد. از در بیرون رفت، یک تاکسی برای برگشت به هتل رزرو کرد، در حالی که فکری را که تازه از ذهنش گذشته بود، با خود حمل می‌کرد.

***

نی‌ین زود از خواب بیدار شد و طبق برنامه به کافه شکار ابرها نرفت. او برای خرید چند کیک، چند کتاب و مقداری وسایل خانه به بازار رفت، سپس ماشینی کرایه کرد تا او را به کوچه قدیمی برگرداند. نی‌ین فکر می‌کرد که برای انجام کار خیر نیامده، بلکه آمده است تا از خانواده‌اش به خاطر اینکه به او اجازه داده‌اند از باران پناه بگیرد تشکر کند، تا به او بفهماند که دا لات نه تنها شهری از مه و گل است، بلکه جایی است که مردم در سرما بی‌سروصدا امرار معاش می‌کنند، اما همچنان آتش را در قلب‌هایشان نگه می‌دارند.

رفتن به دا لات برای "درمان" همانطور که لو گفت، نیز ممکن است. او وقتی به پروژه "قفسه کتاب فاستر" که زمانی لو درباره آن صحبت کرده بود فکر می‌کرد، لبخند زد...

پنجمین مسابقه نویسندگی «زندگی خوب» با هدف تشویق مردم به نوشتن درباره اقدامات شریفی که به افراد یا جوامع کمک کرده است، برگزار شد. امسال، تمرکز این مسابقه بر تقدیر از افراد یا گروه‌هایی بود که با انجام اعمال خیرخواهانه، امید را به افراد در شرایط دشوار هدیه داده‌اند.

نکته برجسته، بخش جدید جوایز زیست‌محیطی است که به آثاری که الهام‌بخش و مشوق اقدام برای محیط زیست سبز و پاک هستند، اهدا می‌شود. از این طریق، کمیته برگزارکننده امیدوار است آگاهی عمومی را در مورد حفاظت از کره زمین برای نسل‌های آینده افزایش دهد.

این مسابقه دارای دسته بندی ها و ساختار جوایز متنوعی است، از جمله:

دسته بندی مقالات: روزنامه نگاری، گزارش، یادداشت یا داستان کوتاه، حداکثر ۱۶۰۰ کلمه برای مقالات و ۲۵۰۰ کلمه برای داستان کوتاه.

مقالات، گزارش‌ها، یادداشت‌ها:

- جایزه اول: 30،000،000 دونگ ویتنامی

- ۲ جایزه دوم: ۱۵،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

- ۳ جایزه سوم: ۱۰،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

- ۵ جایزه تشویقی: ۳،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

داستان کوتاه:

- جایزه اول: 30،000،000 دونگ ویتنامی

- جایزه دوم: 20،000،000 دونگ ویتنامی

- ۲ جایزه سوم: ۱۰،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

- ۴ جایزه تشویقی: ۵،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

بخش عکس: ارسال مجموعه‌ای از حداقل ۵ عکس مرتبط با فعالیت‌های داوطلبانه یا حفاظت از محیط زیست، به همراه نام مجموعه عکس و توضیحی کوتاه.

- جایزه اول: 10،000،000 دونگ ویتنامی

- جایزه دوم: ۵،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنام

- جایزه سوم: ۳،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

- ۵ جایزه تشویقی: ۲،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

محبوب‌ترین جایزه: ۵،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

جایزه مقاله عالی با موضوع محیط زیست: ۵،۰۰۰،۰۰۰ دونگ ویتنامی

جایزه شخصیت مورد تقدیر: 30،000،000 دونگ ویتنامی

آخرین مهلت ارسال آثار ۱۶ اکتبر ۲۰۲۵ است. آثار در مراحل مقدماتی و نهایی با حضور هیئت داورانی متشکل از نام‌های مشهور ارزیابی خواهند شد. کمیته برگزارکننده فهرست برندگان را در صفحه «زندگی زیبا» اعلام خواهد کرد. برای مشاهده قوانین دقیق به thanhnien.vn مراجعه کنید.

کمیته برگزاری مسابقه زندگی زیبا

Đêm trên cao nguyên - Truyện ngắn dự thi của Quốc Việt  - Ảnh 2.

منبع: https://thanhnien.vn/dem-tren-cao-nguyen-truyen-ngan-du-thi-cua-quoc-viet-18525091712135281.htm


نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

برای تجربه گردشگری سبز در موئی نگوت و سونگ ترم، از یو مین ها دیدن کنید
تیم ویتنام پس از پیروزی مقابل نپال به رتبه فیفا ارتقا یافت، اندونزی در خطر است
۷۱ سال پس از آزادی، هانوی زیبایی میراث خود را در جریان مدرن حفظ کرده است
هفتاد و یکمین سالگرد روز آزادسازی پایتخت - تقویت روحیه برای هانوی جهت گام نهادن محکم به دوران جدید

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

No videos available

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول