تصویرسازی: مین تان
یه نفر یه پیامک کوتاه فرستاد، اون برای فرار به شهر من برمیگرده... تت.
و حالا، او داشت چمدانش را برمیداشت و وارد خانهی من میشد، یک اقامتگاه کوچک و زیبا در نوک دماغهی کا مائو . قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم، من به وسط حرفش پرید:
- هی بچه، شنیدم کا مائو خیلی دوره، دت مویی آخر نقشهست ولی خب خیلی هم سریعه...
قبل از اینکه بتواند چمدانش را بگذارد، مرد به داخل خانهی چوبیِ خنک دوید. بیرون، ردیفهایی از درختان حرا کهنسال، سایهی سبز خنک خود را گسترده بودند. مرد کش و قوسی به خود داد، چشمانش را بست، لبخند زد و نفس عمیقی از عطر جنگل و دریا کشید. آسمان و زمین صاف و پر از حس آرامش و سکون بود.
- وای، وای، وای... من اینجا رو دوست دارم!
مرد لباس آبی سادهای پوشیده بود، کاملاً متفاوت از سبک معمول و فعال و آزاداندیشانهاش. مادرم خوشمزهترین غذاها را برای پذیرایی از مرد آماده کرده بود. پدرم هیجانزده بود:
- اگر تا به حال آنجا نبودهاید، چیزی در مورد کا مائو نمیدانید. وقتی به آنجا بروید، خواهید دید که کا مائو چقدر فوقالعاده است...
مرد دستهایش را به هم میزد، و من و مادرم هم مجبور بودیم با او دست بزنیم، در حالی که از خندهی بیمقدمهی پدرم سرگرم شده بودیم.
- اوه، اما تام کجاست؟
همه هنوز در تعجب بودند که صدای بمی به گوش رسید:
- منم، عمو های. ببخشید دیر کردم چون یه کم سرم شلوغه...
عمویم خوشحال شد:
- آه، خوشتیپترین مهندس جنگلداری در کا مائو اینجاست، او اینجاست، بیا اینجا...
تم برادر کوچکتر عموی من است اما از من بزرگتر است. این مرد جوان که از دانشگاه با مدرک جنگلداری فارغ التحصیل شده است، مصمم است برای کار در پارک ملی مویی کا مائو درخواست دهد. زندگی عاشقانه او هنوز یک راز است. من گمان میکنم پدرم در حال نقشه کشیدن برای یک اتفاق وحشتناک است.
نگاهی به چهرهی مرد انداختم که از تعجب به سرخی تغییر رنگ داده بود. تام هنوز همان بود، مودب، طبیعی و با رفتاری آرام و دقیق، رفتار یک محقق را داشت. پروژهی جنگل حرا که در دشت آبرفتی به دریا نفوذ میکرد، حاصل تلاش و اشتیاق این مهندس جوان جنگلداری در چند سال گذشته بود. این پروژه نه تنها برای ایجاد جنگل و زمین بود، بلکه وظیفهی ایجاد بستری برای پرورش منابع آبزی معمول دماغهی کا مائو را نیز بر عهده داشت. این پروژه همچنین راهی برای مردم امروز بود تا زندگی خود و آیندهی این کشور را در مواجهه با چالشهای شدید و سهمگین تغییرات اقلیمی بازسازی کنند.
مادرم نقش سرآشپز را بازی کرد و منو را معرفی کرد:
- دستساز، مرد! عمو های سوپ ترش با برگهای تازه تمر هندی و گربهماهی، ماهی قهوهای آبپز با میوه ستارهای، خرچنگ سرخشده با تمر هندی، صدف سرخشده با اسفناج آبی، ماهی گلخورک کبابی با نمک و فلفل چیلی پخته. روستایی، از هر چیزی که دم دستت هست استفاده کن، خجالت نکش!
به مادرم نگاه کردم و موجی از غرور در قلبم احساس کردم. مهم نبود کجا بروم، مهم نبود چه غذاهای خوشمزهای بخورم، مطمئن بودم که غذاهایی که مادرم میپخت بهترین بودند، بینهایت خوشمزه. غذاهای مادرم مانند خاک آبرفتی زمین بودند که روز به روز بیپایان جاری میشدند، عشق را پرورش میدادند و ما را به بزرگسالی میرساندند. و به نظر میرسید که این طعم به ویژگی منحصر به فرد اقامتگاه کوچک من نیز تبدیل شده بود و نوستالژی را برمیانگیزاند، برای بازدیدکنندگانی که به دنبالش میگشتند و سپس برمیگشتند.
گاهی اوقات، در استدلالهای طعنهآمیز، کنایهآمیز و متناقضنمای انسان، کشفیات جالبی پیدا میکنم. مثلاً، مانند اظهار نظر او در مورد غذای امروز.
- عمو های، من دماغه کا مائو رو توی این ظرفها میبینم...
پدرم کمکم نقشهاش را فاش کرد، وقتی رو به تم کرد، با صدایی عشوهگرانه گفت:
- هنوز نه عزیزم! اینجا چیزهای جالب زیادی وجود دارد. مثلاً همین مرد جوان... برو یک بطری «اشک زادگاه» برای من بیاور...
مرد به شوخ طبعی و پیچیدگی پدرم لبخند زد. مرد میتوانست آن را بنوشد. شراب میوه رسیده با طعم قوی شراب برنج روستایی تخمیر شده بود. گونههای مرد گلگون بود، چشمان گرد او با رنگ طلایی ملایم غروب خورشید میدرخشید...
در اوج فصل گردشگری تت، به پدر و مادرم در مدیریت اقامتگاه خانگی کمک کردم. مرد گفت که بگذارند او آزاد و راحت باشد، با این شرط که حتماً یک مهندس 24 ساعته و 7 روز هفته او را همراهی کند.
آن روز، باد موسمی نه درجهای به شدت در آسمان و زمین میوزید. داشتم میرفتم که گروهی از مهمانان را سوار کنم که از ایوان خانهی چوبی به بیرون نگاه کردم و دیدم که مرد مطیعانه نشسته و مادرم موهایش را شانه میکند. وانمود کردم که عصبانی هستم:
- مامان یه دختر دیگه هم داره که باید عاشقش باشه...
مادرم به مسواک زدن منظم ادامه داد، حتی به من نگاه هم نکرد، و مرد با تقلید لحن من ریزریز خندید:
- مامان، لطفا موهایم را بیشتر برس بزن. موهایم خیلی نامرتب است. مامان، تو در خانواده من را بیشتر دوست داری، درست است؟
تم ظاهر شد. مرد با لباس سنتی ویتنامیاش آماده بود. خیلی بامزه و بانمک به نظر میرسید، اما لحنش هنوز شیطنتآمیز بود:
- آقای تام، امروز شما مال من هستید...
مرد جوان لبخندی زد، چیزی نگفت و جلوی بزرگراه را برای دختر نگه داشت تا پایین بیاید. امواج کف سفیدی به هوا میپاشیدند، باد با هر چرخش بزرگراه به آرامی میوزید. در دو طرف جنگلهای حرا خنک بودند، پرندگان وحشتزده بالهایشان را به هم میزدند و در آسمان آبی اوج میگرفتند. سپس ناگهان، زمین و آسمان از هم باز شدند. ساحل شنی اینجا بود، جایی که زمین، آسمان، جنگل و دریا قرار ملاقات گذاشتند و صدها سال، هزاران سال، در سرنوشتی وفادارانه به هم رسیدند.
صبح زود، هنوز هیچ مسافری به ایستگاه استراحت نرسیده بود. تام و مان آرام و با فراغت کنار هم نشسته بودند و طلوع درخشان خورشید را تماشا میکردند. مان برگشت تا به مرد جوان نگاه کند و پرسید:
- آقای تام، با این سن و سالت میگی معشوقی نداری، کی باور میکنه ولی من باور نمیکنم...
تام با آرامش لبخند زد:
- بله، مرد، من عاشق جنگل هستم، عاشق دریا هستم، عاشق شغلی هستم که دارم، عاشق این کشور هستم. همچنین چند رابطه عاشقانه وجود دارد که وقتی به اینجا برمیگردم، فراموش میکنم...
- چرا فراموش کردی، بگو؟
- آه، گاهی فراموشی، فراموشی است، دلیلی لازم نیست. نهو مان برگشته، دلیلی دارد؟
مین لحظهای تردید کرد، اما سریع پاسخ داد:
- منم دلیل برگشتنم به اینجا رو یادم رفت... ها ها ها.
من و گروهم همان مسیر را به سمت استراحتگاه دنبال کردیم. دختری از گروه شروع به صحبت کرد:
- وای، صبح زود چند تا زوج اونجا هستن. رمانتیک نیست؟ اگه من جوون بودم، منم آرزو داشتم کنار معشوقم تو این محیط باشکوه بشینم.
مرد مسنتری، احتمالاً شوهر مهمان، با هیجان ادامه داد:
- الان دیر نشده، بیا بعداً چند تا عکس عاشقانه دوران پیری بگیریم، عشقم...
تمام گروه مهمانان در جواب خندیدند. من و تام برای همه دست تکان دادند و خداحافظی کردند. مهم نیست چند بار مهمانان را به سمت ساحل شنی هدایت کنم، قلبم هنوز پر از شادی است، زیرا صرف نظر از سن، اصالت یا ملیت، هر زمان که کسی پا به اینجا میگذارد، گویی میتواند تمام نگرانیهای خود را کنار بگذارد و با تازهترین و خالصترین روح در طبیعت ادغام شود.
مردی به مادرم چسبیده بود و سخت مشغول آماده شدن برای تت بود. پدرم با دیدن تام که داشت میآمد، با صدای واضح و پرطنینش به شوخی گفت:
- هی مهندس، چرا این روزها اینقدر زیاد به عمو های سر میزنی؟ عجیبه...
مادرم نمیدانست از پدرم دفاع کند یا از او حمایت کند:
- تم، مرد منتظرت بوده. بیا اینجا و بهش کمک کن...
در طول تت، مادرم کلی غذا درست میکند. پیاز ترشی، سبزی خردل ترشی، گوشت خوک پخته شده با تخم مرغ، خرچنگ نمکسود، میگوی خشک، ماهی خشک... اما مفصلترین و ضروریترین آنها پیچیدن دهها قرص نان بانه تت است. هر سال، در هوای سرد، تت با فضای گرم و خانوادگی ناشی از ظرف کیکهای بانه تت و آتش هیزم شاد، از راه میرسد.
آخر شب بود. فقط آن دو نفر مانده بودند. مرد ساکت نشسته بود، دستانش را در هم قلاب کرده بود و رو به آتش بود. تام دستش را دراز کرد تا هیزم بردارد و تصادفاً مرد نیز دستش را به همان سمت دراز کرد. دستانشان به هم رسید، نگاهشان به هم گره خورد، آتش ترق تروق کرد و شیطنتآمیز خندیدند. دوباره پدرم بود که ناگهان و بدون هیچ هشداری ظاهر شد:
- خدای من، شما دو نفر را گذاشتم تا از دیگ بان تت مراقبت کنید، آتش خاموش شده. دستت، دستت کجاست، چرا به عمو های در جمع کردن هیزم کمک نمیکنی...
بنابراین بازوها آشفته بودند و دیوانهوار دنبال هیزم برای روشن کردن آتش میگشتند. پدرم از خنده منفجر شد:
- چرا وقتی بان تت پات رو نگاه میکنم انقدر عصبی و مضطرب میشم...
ذهن دفاعی:
- عمو های عجیبه...
در مورد مرد، صورتش سرخ و درخشان بود.
مهمانی شب سال نو غوغا میکرد. بیرون، لحظه مقدس زمان، آسمان و زمین، و قلبهای انسانها فرا رسیده بود. پدرم در حیاط زمزمهکنان برای سالی نو و پربرکت دعا میکرد. مردی دستم را گرفته بود، انگار دنبال چیزی میگشت، و زمزمه میکرد:
- عزیزم... کاش همین الان...
ناگهان تلفن زنگ خورد. پدر و مادر و برادر مرد تماس گرفتند. تماس تصویری گروهی با حضور همه اعضای خانواده در اولین لحظه سال نو برگزار شد.
- دختر عزیزم...
دختر عزیزم...
- خواهر عزیزم...
مرد سعی کرد صدایش را آرام نگه دارد اما هنوز هق هق میکرد:
دلم برای پدر و مادرم و برادرم تنگ شده! دلم برای عید تت با تمام خانواده تنگ شده... شاید سال دیگه، خانوادهمون برای جشن تت به کا مائو برن، خیلی خوب میشه همگی!
تماس قطع شد. مرد گوشی را به سینهاش چسباند و آهنگ شادی را زمزمه کرد.
- ممنونم، از هر دوی شما ممنونم، از کا مائو ممنونم...
انگار که ناگهان به یاد میآورم، در واقع، مهمترین چیز اغلب در انتها بیان میشود:
- اوه، منم ممنونم، آقای تام...
طلوع یک روز کاملاً جدید. تام قبل از بازگشت به شهر، با من قرار گذاشت تا طلوع خورشید را در ساحل شنی تماشا کند. من با خودش فکر کرد، چقدر عجیب، چیزی که او فکر میکرد سفری برای فرار از تت است، تبدیل به تت شد، تتی پر از طعم و مزه و پر از عشق انسانی در دماغه کا مائو.
مرد جملهای را که هم حقیقت داشت و هم شوخی بود، ناگهان گفت و باعث شد گلخورکهای توی گل بایستند و با تعجب به او خیره شوند:
- آقای تام! میدونی چرا برگشتم کا مائو؟ برای پیدا کردن... شما بود! ها ها ها!
مهندس جوان لبخندی زد و چشمان آرام او به آسمان پهناور و زمینی با جنگلهای سبز پر از رنگهای بهاری خیره شد:
- دماغه کا مائو همیشه اینجا بوده، من هم برای همیشه اینجا خواهم ماند تا ببینم راست میگویی یا نه...
هیچ کس چیز بیشتری نگفت. وقتی شرایط کافی باشد، همه چیز به طور طبیعی ظاهر میشود و دوام میآورد.
و اکنون، تت در دماغه کا مائو در زیباترین حالت خود است، بهار با شور و هیجان از راه میرسد، دانههای کوچک آبرفت که به قلب زمین مادر تکیه داده و فرو میروند...
داستان کوتاهی از فام کوک رین
منبع: https://baocamau.vn/ve-noi-phu-sa-a37023.html
نظر (0)