Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

چو هملت

هیچ‌کس به یاد نمی‌آورد که نام دهکده‌ی چو از چه زمانی به وجود آمده است. تنها چیزی که می‌دانیم این است که از روزگاری که فقط چند خانه وجود داشت، در ابتدای دهکده، یک درخت چوی کهنسال وجود داشته که ریشه‌هایش چنان گسترده شده که گویی تمام دهکده را در آغوش گرفته است. مردم می‌گویند که این دهکده به نام آن درخت نامگذاری شده است، به عنوان یادآوری این نکته که در میان شهر شلوغ، دهکده‌ی چوی آرامی وجود داشته که در تمام طول سال سرسبز و آرام بوده است.

Báo Cần ThơBáo Cần Thơ11/10/2025

می برای اجاره اتاق به روستای چو آمد. اتاق یک اتاق زیر شیروانی کوچک اما آرام بود، قیمت آن ارزان بود و برای موقعیت او که از روستا آمده بود، مناسب بود. همه کوچه‌های روستا کوچک بودند، زمین اطراف خانه‌ها بزرگ نبود، بنابراین تقریباً هر خانه‌ای در اینجا از پشت بام برای ساختن یک باغ استفاده می‌کرد. از جعبه‌های یونولیتی برای کاشت انواع سبزیجات استفاده می‌شد، گل‌ها نیز در گلدان‌های پلاستیکی رنگارنگ پرورش داده می‌شدند. در میان شلوغی و هیاهوی شهر، آمدن به روستای چو مانند ورود به دنیایی روشن و تازه بود.

به لطف درختان مو، اتاق زیر شیروانی می، هرچند کوچک بود، اما خفه نبود. شب اول او مشغول کار بود و عطر شیرین یاس را که در باد می‌پیچید، استشمام می‌کرد. اواخر شب، خواب‌آلودگی پلک‌هایش را بست، بلند شد و به بالکن رفت تا به فضای کوچک نگاه کند. ناگهان، آهنگی از جایی آمد، صدایی عمیق و گرم، سپس ناگهان قطع شد. چراغ را خاموش کرد و به رختخواب رفت. ماه کامل از شکاف در به صورت مورب عبور می‌کرد، خطی طولانی، ملایم و آرام.

***

درست از کوچه که بیرون آمد، می جمعیتی را دید که در آن طرف خیابان جمع شده بودند، بچه‌ها تشویق می‌کردند: «بخوان! شاهزاده‌ی احمق می‌خواند!». در پیاده‌رو، مردی لاغر با تی‌شرت قهوه‌ای رنگ، روسری رنگارنگی که دور سرش پیچیده بود و دسته‌ای گل وحشی تازه در جیبش، با شور و شوق آواز می‌خواند. در کنارش، سگی زرد رنگ با چشمانی کاملاً باز، کنار پایش ایستاده بود و با گیجی به اطراف نگاه می‌کرد. او مانند فردی گمشده از دنیایی دیگر، در وسط شهر پر سر و صدا ظاهر شد. آواز و تشویق هنوز بلند بود، از رستوران کنار جاده، صدای زنی طنین‌انداز شد.

«بس کنید! شماها دارید اذیتم می‌کنید چون آدم خوبی هستم!» - به مرد گفت: «برو برای مینو چند تا استخوان بیار!»

مرد به سرعت بلند شد، با خوشحالی با یک کیسه پلاستیکی حاوی استخوان‌های باقی‌مانده برگشت. می، پایه دوچرخه را به سمت بچه‌ها هل داد، پرسید و فهمید که او یک نوازنده خیابانی است که برای گدایی برنج و استخوان برای تغذیه سگ‌های خانه، آواز می‌خواند، زیرا هر جا مردم سگ‌ها را رها می‌کردند، او آنها را به خانه می‌برد تا بزرگ کند.

«کمکی لازم داری؟» - می با دیدن او که در همان نزدیکی ایستاده و سرش را کج کرده بود، به آرامی پرسید.

مرد سرش را تکان داد و لبخند زد. می مستقیماً به چشمان او نگاه کرد، چشمانش کاملاً باز بود و مژه‌های سیاه و ضخیمش به غم دریاچه‌ای در شب می‌مانست. ناگهان تنهایی پنهان در آن چشمان را دید. اما به طرز عجیبی، آرامش شگفت‌انگیزی داشت! مرد از می و بچه‌ها خداحافظی کرد و به خانه رفت، شانه‌های لاغرش مانند بال‌های پرنده افتاده بود و سگ زرد پشت سرش می‌آمد. او به هیکل بلند و لاغرش که در نور کم‌رنگ بعدازظهر تاب می‌خورد، نگاه می‌کرد. وقتی به درخت چو رسیدند، سگ ناگهان به جلو پرید و به کوچه پیچید و مرد به آرامی پشت سرش می‌آمد. معلوم شد که آنها در همان کوچه‌ای زندگی می‌کنند که او زندگی می‌کرد... او از این کشف جدید احساس خوشحالی کرد.

***

بعد از کار، می به آرامی در جاده‌ای که با گل‌های بنفش لاگرسترومیا تزیین شده بود، رانندگی می‌کرد. سر پیچ، جمعیتی کنار جاده جمع شده بودند. به جای اینکه مثل همیشه که شاهزاده خو را تشویق می‌کردند، حرف بزنند و بخندند، همه ساکت بودند.

آقای خو کنار جاده نشست، شانه‌های لاغرش افتاده بود و سگ را به سینه‌اش چسبانده بود. قلبش ناگهان وقتی مینو را شناخت، تنگ‌تر شد، چشمانش از درد کاملاً باز بود. آقای خو صورتش را به سمت آسمان برگرداند، هق‌هقی خشک و بدون اشک، رگ‌های آبی گردنش ضربان داشتند. زمزمه‌ای در میان جمعیت پیچید. "سگ بیچاره، سگ مسموم شده بود، احتمالاً زنده نمی‌ماند." "خیلی باهوش است، دنبال آقای خو رفت تا غذایی برای آوردن به خانه پیدا کند تا به سگ‌های کوچک خانه غذا بدهد." "این یکی را آقای خو بیشتر از همه بزرگ کرده است، در جاده یک سگ رها شده پیدا کرد، او آقای خو را راهنمایی کرد تا آن را بردارد و به خانه بیاورد." هر کسی داستانی برای گفتن داشت. بچه‌های فعال حالا ساکت بودند، بعضی‌ها نزدیک‌تر آمدند تا مینو را نوازش کنند، چشمانشان پر از اشک بود.

آقای خو جمعیت را ترک کرد و به آرامی از جا برخاست و به سمت انتهای خیابان رفت، قدم‌هایش سست شده بود، انگار که می‌خواست از حال برود، اما همچنان مینو را محکم در آغوش گرفته بود، با عشق. او بی‌حرکت ایستاد و نگاه کرد، روی شانه‌اش، سر مینو به پایین خم شده بود، انگار خوابیده بود. ناگهان متوجه شد که پشت لایه غبار زندگی، روحی پاک و مهربان، دردمند، هنوز عاشق موجودی است که دیگر آنجا نیست.

***

... از سر کار که برمی‌گشت، با عجله وسایلش را جمع کرد و به ایستگاه قطار رفت تا سوار قطار شود، تعطیلات طولانی‌اش را برای رفتن به خانه. قطار به آرامی ایستگاه را ترک کرد، در میان جمعیت سایه‌ی مردی قدبلند و لاغر اندام دیده می‌شد که کنار سگی با دنده‌های بیرون زده خم شده بود. او آقای خو را به لطف روسری رنگارنگش شناخت. سوت قطار ناگهان سوت بلندی کشید، قطار غرغرکنان دور شد، در گرگ و میش هوا ناگهان احساسی از هیجان داشت وقتی متوجه شد که دست آقای خو نمی‌تواند سگ را لمس کند، زیرا فرار کرده بود. قطار سکو را ترک کرد و با سرعت دور شد، سایه‌ی آقای خو حالا فقط یک نقطه‌ی کوچک بود که به تدریج در نور عصر محو می‌شد.

روزی که به شهر برگشت، کیفی پر از هدایا از روستا با خود آورد، از جمله یک سگ کوچک که مرتب در آن نشسته بود. وقتی به اتاق اجاره‌ای‌اش رسید، اولین کاری که کرد این بود که در را باز کرد، وسایلش را سر جایش گذاشت، سپس سگ را بغل کرد و به سمت خانه انتهای کوچه رفت. از داخل در نیمه‌باز، نور زرد رنگی به نرده‌های پوشیده از گل‌های نخود آبی می‌تابید. تنها در آن زمان بود که فرصت پیدا کرد خانه، ظاهر قدیمی‌اش، سقف قوسی‌اش که با کاشی‌های قدیمی که روی دیوار آهکی تیره شده بود، پوشیده شده بود را تماشا کند.

«دنبال کی می‌گردی؟» - یک زن میانسال عجیب بیرون آمد. «بله، من دنبال... آقای خو می‌گردم» - او مکث کرد، نمی‌دانست چگونه توضیح دهد. «صاحب این خانه آن را به من فروخته، آنها به حومه شهر حدود ده کیلومتر دورتر نقل مکان کرده‌اند» - زن در حالی که به سگ کوچک در دستش نگاه می‌کرد، انگار که متوجه شده باشد، با اشتیاق گفت: «بگذارید آدرس خانه جدید او و مادرش را به شما بدهم.»

او در حالی که یادداشت شتاب‌زده را در دست داشت، با زن خداحافظی کرد و سپس رویش را برگرداند. در انتهای کوچه، دوباره به خانه قدیمی آقای خو نگاه کرد. در گرگ و میش هوا، ناگهان متوجه شد که روزی خانه نیز به مخفیگاهی برای خاطرات تبدیل خواهد شد. در چهارراه، راننده تاکسی موتوری کنار تیر چراغ برق منتظر مشتری بود، پشت سرش، سگ کوچکی در کالسکه‌ای بامزه تاب می‌خورد و با نگاهی بی‌هدف به خیابان‌هایی که آماده روشن کردن چراغ‌ها بودند، نگاه می‌کرد. "عمو، من را به روستای وان برگردان!"
راننده تاکسی موتوری سریع کلاه کاسکتش را سرش گذاشت و به او اشاره کرد که سوار موتور شود.

او در عقب نشسته بود و به نسیم رودخانه که می‌پیچید گوش می‌داد، و در افق، آخرین ابرهای قرمز در میان وسعت آسمان می‌درخشیدند. ماشین به حومه شهر رانده شد، و شب تازه از راه رسیده بود، و در بالا، هلال ماهِ شیرین و خمیده‌ای شناور بود...

داستان کوتاه: VU NGOC GIAO

منبع: https://baocantho.com.vn/xom-cho-a192167.html


نظر (0)

No data
No data

در همان دسته‌بندی

برای تجربه گردشگری سبز در موئی نگوت و سونگ ترم، از یو مین ها دیدن کنید
تیم ویتنام پس از پیروزی مقابل نپال به رتبه فیفا ارتقا یافت، اندونزی در خطر است
۷۱ سال پس از آزادی، هانوی زیبایی میراث خود را در جریان مدرن حفظ کرده است
هفتاد و یکمین سالگرد روز آزادسازی پایتخت - تقویت روحیه برای هانوی جهت گام نهادن محکم به دوران جدید

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

No videos available

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول