متأسفانه، توآن فقط یک فرزندخوانده است و فرزند بیولوژیکی والدین همسرش نیست. نمیفهمم چرا او به من حسادت میکند؟...
 روزی که از شهر به روستا دویدم تا برای عروسی آماده شوم، مادرم خصوصی از من پرسید که برای جهیزیهام چقدر طلا میخواهم تا بتواند آن را تهیه کند. من از وضعیت خانوادهام و قیمت بالای طلا در این روزها خبر داشتم، بنابراین به او گفتم که میتواند هر چقدر که میخواهد به من بدهد، من چیزی نخواستم.
بعد از گوش دادن، مادرم با رضایت سر تکان داد. من هم این موضوع را تا روز نامزدی فراموش کرده بودم. وقتی هر دو والدین برای دادن جهیزیه به فرزندانشان بلند شدند، با کمال تعجب دیدم که هم مادرشوهرم و هم مادرم مقدار زیادی طلا به من دادهاند. علاوه بر پول نقد داخل سینی، مادرشوهرم یک انگشتر طلای ۷ عیاری، ۲ دستبند طلا و ۲ گردنبند طلا به من داد. مادر بیولوژیکیام یک گردنبند طلای ۲۴ عیار، یک انگشتر طلای ۶ عیاری باقیمانده و مقداری جواهرات دیگر که در جعبهای جداگانه نگهداری میکرد، به من داد.
تمام اقوام و آشنایان دو طرف که آن روز شاهد تبادل طلا بودند، شگفت زده شدند، زیرا خانواده داماد بسیار سخاوتمند بودند. ارزش طلاهایی که من و شوهرم دریافت کردیم، بیشتر از حد انتظار بود، به خصوص سینی که مادر شوهرم به من داده بود. همه از خوش شانسی من تعریف می کردند، به طوری که مادر شوهرم بیشتر از مادر خودم به من طلا داد.
با وجود شایعات همه، بعد از عروسی، من در مورد مهریه با کسی صحبت نکردم. این یک موضوع حساس بود، بنابراین آن را پیش خودم نگه داشتم و نمیتوانستم به آن مقدار طلا تکیه کنم تا مشخص کنم کدام مادر فرزندش را بیشتر دوست دارد. مادر بیولوژیکی من وقتی دید که خانواده داماد طلای بیشتری دادهاند، کمی گیج شد، اما من دستش را محکم گرفتم تا از او تشکر کنم، بنابراین فشار روانی کمتری را احساس کرد.
با این حال، دردسرسازترین آنها برادر کوچکتر خوانده شوهرم بود. به نظر میرسید او از اینکه برادر و خواهر همسرش این همه طلا دریافت میکردند، ناراضی است.
توآن پدرش را وقتی کلاس هفتم بود از دست داد، مادرش بدون هیچ ردی او را ترک کرد، پدربزرگ و مادربزرگش پیر و فقیر بودند. پدرزنم معلم بود، او در طول تابستان گروهی از داوطلبان را به ارتفاعات دنبال میکرد، بنابراین بهطور اتفاقی از وضعیت توآن مطلع شد. پدرزنم که دید پسر باهوش، خوشقیافه، باهوش و دانشآموز خوبی است، درخواست کرد که او را به فرزندی قبول کند.
توآن پس از مدتی نقل مکان به شهر، کاملاً تغییر کرد. هیچکس فکر نمیکرد که او کودکی فقیر و متولد یک کمون کوهستانی باشد، زیرا قدبلند و برجسته بود و با بزرگتر شدن، بیشتر و بیشتر شبیه پدرخواندهاش میشد. به عکسهای قدیمی نگاه کردم و شگفتزده شدم زیرا توآن بیشتر شبیه پدرزنش بود تا شوهرش.
تمام خانواده شوهرم با توآن خوب رفتار میکردند و اقوامش هم او را دوست داشتند چون پسر خوبی بود. با این حال، با بزرگتر شدن توآن، او سردتر و ساکتتر شد. مادرشوهرم همیشه در گوشم زمزمه میکرد که شاید به دلیل فقدانی که در گذشته داشته، توآن با موانع ارتباطی مواجه شده است. من هم فکر میکردم این درست است، بنابراین همیشه سعی میکردم راههایی برای ارتباط با برادر شوهرم پیدا کنم.
توآن یک سال از شوهرم کوچکتر و یک سال از من بزرگتر است. با اینکه فاصله سنیمان نزدیک است، برای من و شوهرم صحبت کردن با توآن سخت است. او ساکت است و هیچ تمایلی به نزدیک شدن به کسی ندارد. من درماندهام و باید بگذارم رابطهمان همینطور باشد.
با این حال، بعد از عروسی، نگرش توآن کاملاً تغییر کرد. برای سالهای زیادی، شوهرم اغلب تسلیم توآن میشد زیرا فکر میکرد که او در موقعیت ضعیفی قرار دارد. اکنون، توآن ماهیت واقعی خود را آشکار کرده و همه را شگفتزده کرده است.
در اولین وعده غذایی که من عروس شدم، توآن ناگهان از مادر شوهرش سوالی پرسید که تمام خانواده را متعجب کرد: «چرا به من و خواهرشوهرم این همه طلا، بیشتر از انگشترهایی که مادرش داده بود، دادید؟»
البته، دو خانواده میزان طلایی را که قصد مبادله داشتند به یکدیگر فاش نکردند، بنابراین موضوع طلای بیشتر غیرمنتظره بود. توآن در این مورد کنجکاو بود و همه را به شدت خجالتزده کرد. مادرشوهرم فقط توانست با گفتن اینکه برای این کار برنامهریزی نکرده بود، «آتش را خاموش کند». من همچنین به توآن توصیه کردم که وارد چنین موضوع حساسی نشود، چنین مقایسهای به راحتی میتواند باعث درگیریهای غیرضروری بین دو خانواده شود.
بهطور غیرمنتظرهای، توآن از دست من عصبانی شد. او گفت چون تمام طلاها برای او مانده، پس طبیعتاً او خوشحالترین است. اما او «از دست مادرش عصبانی» بود چون مجبور بود طلای بیشتری نسبت به خانواده عروس بدهد، بنابراین به من گفت که یک تِل طلای اضافی که مادرشوهرم به من داده بود را برگردانم تا از «مهمتر شدن یک طرف از طرف دیگر» جلوگیری شود.
پدر و مادر شوهرم با ناراحتی اخم کردند، احتمالاً نمیفهمیدند چرا توآن اینطور با من مشکل دارد. شوهرم با دستش اشاره کرد که همه چیز را همینجا متوقف کند و به خوردن ادامه دهد. اما توآن مدتی سکوت کرد و سپس سوال دیگری پرسید که باعث شد تمام خانواده نفس نفس بزنند: «خب، وقتی ازدواج کنم، چقدر طلا به من میدهید؟ آیا از برادر و خواهرم کمتر است؟»
معلوم شد که توآن چند روز گذشته به آن فکر میکرده و دلیل اصلی ناراحتیاش از من هم همین است. وقتی میبیند پدر و مادرش با خونسردی پول بیشتری نسبت به خانواده من برای عروسی خرج میکنند، میترسد که بعداً خودش هم رنج بکشد. چه طرز فکر خودخواهانهای!
به محض اینکه مشکل را فهمیدم، دست شوهرم را گرفتم و به او علامت دادم که خویشتنداری کند و نگذارد اوضاع بیشتر از این متشنج شود. با این حال، پدر شوهرم دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با لحنی تند به توآن گفت که برای صحبت خصوصی به اتاق برود. به طور غیرمنتظرهای، پسرخواندهی خوشرفتار آنها که سالها به فرزندی پذیرفته شده بود، واکنش تندی نشان داد. او که دیگر نمیخواست تنبیه شود، طوفانی به پا کرد که همه را شگفتزده کرد.
درست است که توآن سالها در مورد پیشینهاش احساس ناامنی میکرد. اگرچه همه اطرافیانش با او به طور یکسان رفتار میکردند و والدین و برادرخواندهاش او را دوست داشتند و نمیگذاشتند چیزی کم داشته باشد، توآن همیشه از اینکه در موقعیت نامساعدی قرار بگیرد، میترسید. او نمیخواست از کسی پایینتر باشد و اگر کسی به او کمتر از دوستانش پول میداد، فرض میکرد که چون یتیم است، مردم «علیه او تبعیض» میکنند.
والدین همسرش کاملاً از آسیب روانی توآن بیاطلاع بودند، بنابراین سالها فکر میکردند او یک کودک عادی است. این موضوع فقط در عروسی برادرش آشکار شد و توآن آنقدر داراییهای ارزشمند دید که نتوانست حسادتش را کنترل کند.
مادرشوهرم آنقدر غمگین و شوکه بود که نمیتوانست کلمهای بگوید. غذایش را رها کرد و به اتاقش رفت تا گریه کند. من هم دنبالش رفتم تا دلداریاش بدهم، اما خودم هم گیج شده بودم و نمیدانستم چه بگویم.
مادر شوهر گفت که توآن هنوز جوان است و دوست دختری ندارد، بنابراین هرگز به این فکر نکرده است که وقتی ازدواج کردند چه چیزی به او بدهد. با این حال، او هرگز نگذاشته بود که توآن از کسی پایینتر باشد، او را پسر خودش میدانست، بنابراین قطعاً در آن زمان چیزی شایسته به او میداد. با این حال، توآن ماهیت خودخواهانه و ذهنیت تحریف شدهاش را آشکار کرد. او از پسرخواندهاش ناامید شد و ده بار خودش را سرزنش کرد، زیرا فکر میکرد به این دلیل است که او به او اهمیت بیشتری نمیدهد و توآن چنین فکر اشتباهی دارد.
من هم نمیدانم که آیا این بیملاحظگی برادر شوهرم قابل ترحم است یا سزاوار سرزنش...
منبع: https://giadinh.suckhoedoisong.vn/me-chong-tang-vang-cuoi-nhieu-hon-me-ruot-toi-1-chi-em-trai-chong-cu-can-nhan-bat-toi-phai-tra-lai-172241030214741273.htm

![[عکس] دبیرکل تو لام در کنفرانس اقتصادی سطح بالای ویتنام-بریتانیا شرکت میکند](https://vphoto.vietnam.vn/thumb/1200x675/vietnam/resource/IMAGE/2025/10/30/1761825773922_anh-1-3371-jpg.webp)


![[عکس] سومین کنگره تقلید میهنی کمیسیون مرکزی امور داخلی](https://vphoto.vietnam.vn/thumb/1200x675/vietnam/resource/IMAGE/2025/10/30/1761831176178_dh-thi-dua-yeu-nuoc-5076-2710-jpg.webp)
![[عکس] نخست وزیر فام مین چین در پنجمین مراسم اهدای جوایز مطبوعات ملی در زمینه پیشگیری و مبارزه با فساد، اسراف و منفی گرایی شرکت کرد.](https://vphoto.vietnam.vn/thumb/1200x675/vietnam/resource/IMAGE/2025/10/31/1761881588160_dsc-8359-jpg.webp)





































































نظر (0)