از فصل سبز برنج، با آقای می قرار گذاشته بودم که یک روز در روستای دانگ برنج برداشت کنم. آقای می مدت زیادی بود که پشت دروازه چوبی منتظر بود. گله غازهای باغ دیگر مثل قبل سر و صدا نمیکردند. همانطور که دوچرخهام را زیر کف باغ هدایت میکرد، لبخند زد: «غازها خاطرات خوبی دارند، وقتی با غریبهها روبرو میشوند پرخاشگر میشوند، اما بعد از چند بار آنها را جزو خانواده خود میدانند!» آن گله غازهایی بودند که سال گذشته پس از سیل به حیاط آمده بودند و ظرف چند روز یک کیسه برنج را بیرون آورده بودند. پس از مدتها پرس و جو اما هیچ کس برای گرفتن آنها نیامد، آقای می دلش به حالشان سوخت و آنها را برای خودش نگه داشت.
![]() |
| تصویرسازی: کوانگ هیو |
من و روستاییان مسیر پر پیچ و خمی را که به مزارع منتهی میشد، دنبال کردیم، علفها زیر پا خش خش میکردند. شبنم صبحگاهی در امتداد مسیر میپیچید و در برابر چشمانم پهنهی وسیعی از برنج رسیدهی طلایی بود. ساقههای برنج به بلندی یک انسان، باریک اما مقاوم بودند و ساقههای برنج سنگین را با دانههای طلایی مانند هزاران قطره عسل که از زمین و کوهها میچکیدند، نگه میداشتند، گویی از زمین و کوهها تشکر میکردند.
امسال برداشت برنج فراوان بود، دره روشن و پر از عطر برنج تازه بود. در میان آنها گلهای کنجد به رنگ عاجی و بنفش خنک نیلوفر آبی قرار داشت. این زیبایی، قلبم را با ملودیهای واضح به لرزه درآورد. در پای تپه، سایههای افرادی که برنج درو میکردند، به طور محو دیده میشد، صداها و خندهها با باد در هم میآمیخت و در دامنه کوه پخش میشد و در موسیقی فصل برداشت طنینانداز میشد.
روی زمین ایستاده بودم و به دوردستها نگاه میکردم - تپههای سرسبز مواج، خیابانها دورتر، شلوغی و هیاهوی زندگی. آسمان آبی بود، همه میایستادند و وقتی هواپیمایی از کنارشان رد میشد، به بالا نگاه میکردند تا اینکه فقط یک نقطه کوچک باقی ماند. با می به آرامی گفت: «من قبلاً هرگز سوار هواپیما نشدهام، نمیدانم پرواز در آسمان چه حسی دارد؟» با گفتن این حرف، ساقههای برنج را در دستانش نوازش کرد. کلمات به ظاهر ساده با می باعث شد احساس نوستالژی کنم. اولین باری که او را دیدم را به یاد دارم، روزی که با گروه کاری کمون برای بررسی خانوادههای فقیر روستا رفته بودم. در آن زمان، ناگهان باران بارید، باد سرد از پنجره به داخل وزید. با اجاق را روشن کرد، هیزم اضافه کرد، سپس با مهربانی یک کاسه آب زنجبیل ریخت. از آن روز به بعد، اغلب با او تماس میگرفتم تا گپ بزنیم، بدون اینکه متوجه شویم، با هم صمیمی شدیم.
ظهر، همه در کلبهای کوچک در وسط مزرعه جمع شدند. برنج چسبناک، گوشت نمک سود شده و سبزیجات وحشی در برگهای سبز دونگ پیچیده شده بودند و عطر دلانگیزی داشتند. نارنگیهای وحشی در بوتهها رسیده، پوست کنده شده و روغن معطرشان در انگشتان باقی مانده بود. بزرگان میگفتند که گیاهان و درختان نیز ارتباط خاص خود را دارند، وقتی نارنگیها میرسند، فصل برنج فرا رسیده است. آقای پو گفت که چند سال دیگر، وقتی درختان پیه و اقاقیا در این تپه قد بکشند، مردم به کاشت جنگل و مزارع برنج روی میآورند و بزرگترین تپه را در روستای دانگ ایجاد میکنند. این سخنان مرا هم خوشحال و هم ناراحت کرد، زیرا هر فصلی که میگذرد به معنای تغییر تدریجی شیوه زندگی است.
اواخر بعد از ظهر، بعد از یک روز کاری خستهکننده، همه برنج را از تپه به روستا حمل میکردند. من به خانم می در حمل کیفش کمک کردم و سعی کردم پشت سرشان راه بروم. در میان صدای قدمها، صدای کسی به شوخی گفت: «امروز، یک کادر کمون با من برنج را حمل میکند، بنابراین برنج باید سنگینتر باشد!» این کلمات ساده اما دلگرمکننده باعث شد همه سختیها از بین بروند.
خورشید بعد از ظهر بر روی نهر میتابید، باد در جنگل میوزید و حشرات آواز میخواندند. وقتی خداحافظی کردیم، عمو می گفت: «حتماً باید برای تت برگردی و بیا با هم کیک برنجی چسبناک درست کنیم!» سپس کیسهای سنگین از نارنگی، زنجبیل و گل موز را در دستم گذاشت... من از گذرگاه عبور کردم، زمانی که آسمان از قبل با ستارهها چشمک میزد. در آن نور درخشان، قلب من نیز روشن شد، گویی هزاران ستاره روشن شده بودند و ایمان و عشق را در هر جاده پیش رو میپراکند.
منبع: https://www.qdnd.vn/van-hoa/van-hoc-nghe-thuat/nuong-doi-mua-goi-1014870







نظر (0)