خوشبختانه، برادر ناتنی من خیلی صادق بود، بنابراین خودش مسئولیت حل این معضل را به عهده گرفت.
وقتی ۲ ساله بودم، پدر و مادرم از هم جدا شدند و هر کدام راه خودشان را رفتند. وقتی ۶ ساله بودم، مادرم دوباره ازدواج کرد و یک برادر کوچک تپل به دنیا آورد.
زندگی دائماً در حال تغییر بود و من را مجبور میکرد یاد بگیرم که خودم را با شرایط وفق دهم. هر دو والدین شادی خودشان را داشتند، من با مادرم زندگی میکردم اما مجبور بودم تقریباً همه کارها را خودم انجام دهم. خوشبختانه، من با شخصیتی قوی به دنیا آمدم، حتی با اینکه از من مراقبت نمیشد، باز هم بیخیال بودم و زیاد فکر نمیکردم.
برادر ناتنیام خیلی من را دوست داشت. وقتی کوچک بود، مثل چسب به من چسبیده بود. من او را بیشتر از مادرم بغل میکردم. اگر کسی او را اذیت میکرد، من برای مقابله با او میشتافتم. اگر کسی به من بد میگفت، برادر کوچکترم برای دفاع از خواهرش با من دعوا میکرد.
لام بزرگ و خوشقیافهتر شد، دو سر و گردن از من بلندتر بود. او مرا کوتوله صدا میزد و حتی هر وقت میخواست مرا به خاطر قد بلندم مسخره کند، جرأت میکرد سرم را نوازش کند. وقتی کوچک بودم، میتوانستم او را بزنم، اما حالا به سختی میتوانم دستم را بالا ببرم تا صورتش را لمس کنم. او اغلب مرا مسخره میکرد، اما خواهرش را هم خیلی دوست داشت. اگر چیزی خوشمزه یا زیبا بود، از من پنهان میکرد، میترسید که عمویش...
در حالی که من و خواهرم رابطه عادی داشتیم، عمویم کسی بود که میخواست ما را از هم جدا کند. او از من خوشش نمیآمد، همیشه به دخترش میگفت وقتی بزرگ شدی، باید ازدواج کنی و به جای دیگری بروی، و خانه را به پسرش بسپاری تا از آن مراقبت کند. منظورش این بود که لام تا کام لیاقت تمام اموال را دارد، و من بیمصرف و بیمصرف هستم.
ناپدریام نمیخواست پسرش به دخترخواندهی همسرش نزدیک باشد، اما هر چه بیشتر در این مورد صحبت میکرد، ما بیشتر آن را نادیده میگرفتیم. صرفاً به این دلیل که من و خواهرم هر دو بزرگسال بودیم، به اندازهی کافی هوشیار بودیم که فکر کنیم و انتخاب کنیم. حتی لام هم میدانست که پدرش را به سختی میتوان دوست داشت، اما هر بار که ناپدریام حرف بدی در مورد من میزد، به من چشمک میزد و میگفت که او را تنها بگذارم، چون او هرگز با حرفهای ناپدریام موافق نبود.
حتی بدون اینکه عمویم ما را از هم جدا کند، من و خواهرم بزرگ شدیم و کمکم فاصلهمان را حفظ کردیم. صرفاً به این دلیل که از جنس مخالف بودیم، روابط و رازهای خودمان را داشتیم. به یکدیگر فضای خصوصی خودمان را میدادیم و تمام عادتهای کودکیمان را تغییر میدادیم.
وقتی داشتم ازدواج میکردم، لام هم یک دوست دختر داشت. او اغلب برای مشاوره در مورد مسائل عاشقانه به من اعتماد میکرد و حتی بارها من به او در خرید گل و هدیه برای دوست دخترش کمک کردم. روز نامزدیام، لام مخفیانه یک جعبه کوچک به من داد و گفت وقتی به خانه شوهرم رسیدم آن را باز کنم.
داخل آن ۳ سکه طلا بود که او مدتها با کار پاره وقت پسانداز کرده بود تا بخرد. همراه آن پیامی بود که نیمهشب برایش فرستاده بود و به او گفته بود هر وقت غمگین است یا مورد آزار و اذیت قرار گرفته، باید به او بگوید و او عدالت را برایش اجرا خواهد کرد.
فقط نصف خون منه ولی چرا انقدر احساساتی میشه، باعث میشه بیوقفه گریه کنم؟
حدود ۲ سال بعد از ازدواج، من و همسرم مخفیانه یک قطعه زمین به عنوان دارایی پشتیبان خریدیم. روزی که مراحل خرید زمین را تمام کردیم، لام را به شام دعوت کردم. او با خوشحالی به من تبریک گفت و از من خواست که به زودی بچهدار شوم تا او را نگه دارم. به لام گفتم که این حقیقت را که زمین را خریده است، مخفی نگه دارد، زیرا اگر فاش شود، اتفاق بدی خواهد افتاد.
ما از بچگی با هم بودهایم، بنابراین من لام را خیلی خوب درک میکنم. او هیچوقت پشت سر خواهرش غیبت نمیکند. فقط من خیلی بدشانسم. لام راز من را فاش نکرد، اما مادر و ناپدریام از ماجرای آن تکه زمین باخبر شدند و وقتی فهمیدند که ارزش آن بیش از ۱ میلیارد دلار است، عصبانی شدند و فوراً شروع به بحث با من کردند.
زمینی که خریدم متعلق به برادر کوچکتر چایفروش بود که اغلب در ورودی خانه شوهرم مینشست. ماه گذشته، خانواده شوهرم سالگرد فوت داشتند، بنابراین خانواده همسرشان را برای شام دعوت کردند. عمویم در یک مغازه چایفروشی نشسته بود و شنید که صاحب مغازه فاش کرد که من زمین را از برادر کوچکترش خریدهام. او بلافاصله دنبال من گشت تا صحت این موضوع را تأیید کند، سپس نشست و مدت زیادی با مادرم پچپچ کرد.
روز بعد، مادرم یک پیام نسبتاً طولانی برایم فرستاد. بعد از خواندنش، فقط با تعجب نگاهش کردم، نمیفهمیدم چرا مادرم میتواند چنین چیز غیرمنطقیای را درخواست کند. محتوای اصلی پیام این بود که او از من میخواست آن قطعه زمین را بفروشم تا به برادر کوچکترم پول بدهم تا ازدواج کند. لام ۲۵ ساله بود، هنوز از کسی درخواست ازدواج نکرده بود، اما مادر و ناپدریاش میخواستند برایش آماده شوند.
من که بین گریه و خنده بودم، از پیام پر از غلط املایی عکس گرفتم و برای لام فرستادم. بعد از خواندنش، او فقط با یک آیکون آه جواب داد و گفت آن را همانجا بگذارم تا بتواند به آن رسیدگی کند. هم من و هم خواهرم میدانستیم که آن پیام را عمویم با استفاده از تلفن مادرم فرستاده است. مادرم هرگز از دخترش نمیخواهد چنین کار عجیب و غریبی انجام دهد! شاید او به اندازه بقیه مادرها به من اهمیت ندهد، اما همچنان مرا دوست داشت و با من خوب رفتار میکرد.
تنها کسی که میخواست از من سوءاستفاده کند، عمویم بود. او سالها نسبت به من تعصب داشت. از وقتی که با مادرم زندگی میکرد، چیزهای بیشماری را از من گرفته بود. حالا نام او روی سند خانه پدربزرگ و مادربزرگم بود و پول زحمتکشیده مادرم، غذا، لباس و سایر مایحتاج او را تأمین میکرد. او تقریباً هیچ کاری نمیکرد جز اینکه در خانه بماند، پرنده پرورش دهد و به شایعات دیگران گوش دهد.
اطرافیانم به خاطر انگل بودن عمویم به او میخندیدند، اما مادرم همچنان سالهای زیادی کورکورانه با او زندگی کرد. تنها چیزی که در آن خوب بود این بود که با مادرم بدرفتاری نمیکرد، وگرنه در هیچ چیز خوب نبود. لام تا کام هم بارها از پدرش خجالت کشید. من او را دوست داشتم، بنابراین وقتی عمویم دردسر درست میکرد، زحمت اذیت کردنش را به خودم نمیدادم. اما این بار خیلی زیادهروی کرد.
حدس میزنم او مادرم را تحریک کرد تا به دخترش توصیه کند زمین را بفروشد، اما او مردد و مردد بود، بنابراین عمویم تلفن او را برداشت و خودش به من پیام داد. قبلاً همیشه چشمپوشی میکردم چون فکر میکردم افراد یک خانواده نیازی به دعوا با یکدیگر ندارند، اما حالا دیگر نمیتوانستم بگذارم عمویم از من سوءاستفاده کند. لام گفت که به عمویم گفته است دیگر مزاحم من نشود، اما حدس میزنم او داستانهایی در مورد رفتار بد خواهرم با برادر ناتنیاش میساخت...
منبع: https://giadinh.suckhoedoisong.vn/phat-hien-ra-toi-co-mieng-dat-tien-ty-bo-duong-xui-me-ep-toi-ban-di-de-con-trai-ong-ta-lay-tien-cuoi-vo-172250322153459636.htm






نظر (0)