Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

به سوی سپیده دم - داستان کوتاهی که توسط آنا ارسال شده است

هوانگ به ساعتش نگاه کرد؛ پنج دقیقه به ۷ مانده بود. قبل از ترک خانه، ده دقیقه دیگر صبر کرد. یکی گفت که باید سر وقت بیرون بروی تا همه چیز کامل باشد؛ نباید دیرتر بروی. احتمالاً رسیدن آنها به این نتیجه تصادفی نبوده است.

Báo Thanh niênBáo Thanh niên20/07/2025

چیزهایی وجود دارد که نسل‌های جوان‌تر می‌توانند بدون پرسش یا تحقیق بیشتر، به سادگی از آنها پیروی کنند.

به سوی سپیده دم - داستان کوتاه ارسالی از آن نا - عکس ۱.


تصویرسازی توسط: ون نگوین

بنابراین هوانگ 10 دقیقه دیگر منتظر ماند. او از قبل کفش‌هایش را پوشیده بود. کفش‌های کتانی‌اش را که دیروز زیر آفتاب شدید بودند، کاملاً شسته و خشک کرده بود تا امروز بتواند آنها را بپوشد. عمه‌اش به او گفته بود که ظاهر را دست کم نگیرد؛ برای افرادی که او آنها را ملاقات نکرده بود، ظاهر عامل کلیدی در قضاوت آنها در مورد او بود. هوانگ هرگز تا این حد برای مصاحبه آماده نشده بود.

این شرکت جایی بود که هوانگ مدت‌ها آرزوی کار کردن در آن را داشت. به لطف اطلاعات محرمانه‌ای که عمه‌اش داشت، او فرصت درخواست کار پیدا کرد و برای مصاحبه فراخوانده شد. عمه‌اش با تردید گفت: «کار کردن در آنجا عالی خواهد بود؛ حقوق بالا و شغل پایدار است، برخلاف آن کسب‌وکارهای متزلزل و پرمشکل این روزها که همه جا هستند. تنها نکته این است که... ممکن است مجبور شوید در شهرهای دیگر یا حتی اگر به شما نیاز داشته باشند، در خارج از کشور کار کنید.» اما با شنیدن این حرف، چشمان هوانگ برق زد. خودش هم انتظار نداشت فکر ترک این مکان او را تا این حد خوشحال کند.

***

هوانگ به یاد آورد که پس از مراسم خاکسپاری مادرش در زادگاهش، کوچکترین خواهر پدرش، لین، دست کوچک او را گرفت و در دست عمه‌اش فشرد: «من برای همه چیز به تو تکیه می‌کنم. بیچاره، فقط هفت سال دارد و از قبل پدر و مادرش را از دست داده است...» لین فقط توانست همین را بگوید و سپس بغضش ترکید. هوانگ نمی‌دانست چه چیزی در انتظار اوست، حالا یتیم شده بود، اما زندگی با عمه‌اش در شهر بزرگ آرزوی دیرینه‌اش بود. او از این فضای دلگیر روستایی خسته شده بود.

شهر بزرگ واقعاً باشکوه و مجلل بود؛ هر خیابان چراغانی بود و جمعیت زیادی در خیابان‌ها ازدحام کرده بودند. هوآنگ، سوار بر موتورسیکلت، در وسط خیابان نشسته بود و عمه و عمویش را از فرودگاه سوار می‌کرد. او آنجا نشسته بود و چشمانش از تعجب از همه چیز گرد شده بود. شهر با آسمان‌خراش‌های باشکوه و مغازه‌هایی که در دو طرف جاده صف کشیده بودند، در مقابلش نمایان می‌شد... انگار صحنه‌ای بود که فقط در فیلم‌های تلویزیونی دیده می‌شد.

هوآنگ با نزدیک شدن به مناطق شلوغ با خود فکر کرد: «اگر خانه عمه اینجا بود عالی می‌شد!» اما ماشین هیچ نشانه‌ای از توقف نشان نمی‌داد. چرخ‌ها به طور پیوسته می‌چرخیدند. بعد از حدود 30 دقیقه، ماشین از روی پلی روی یک رودخانه عریض عبور کرد. از اینجا به بعد، خیابان‌ها خلوت‌تر شدند. هر بار که ماشین به چپ یا راست می‌پیچید، جاده کمی باریک‌تر می‌شد. وقتی جاده خیلی باریک شد و چمدان‌های حجیم زیاد شدند، راننده سرعتش را کم کرد و رو به عمه‌اش کرد و گفت: «اینجا اشکالی ندارد؟» عمه‌اش مجبور شد کیف هوآنگ را کنار بگذارد تا از ایجاد مانع در برابر تابلوهایی که به پیاده‌رو تجاوز می‌کردند، جلوگیری کند. هوآنگ با نگاه به قابلمه بخارپز سوپ رشته برنج درست جلویش، با خود فکر کرد: «خب، این قسمت هم خوب است.» هوآنگ از خوردن سوپ رشته برنج لذت می‌برد. اما ماشین همچنان به حرکت خود ادامه داد. در انتهای کوچه، وقتی چرخ‌ها به جای جاده، روی یک مسیر می‌چرخیدند، بالاخره خانه عمه هوآنگ ظاهر شد. هوانگ کمی از این ایده که خانه‌های شهری باید جادار و باشکوه باشند و سیل مداومی از مردم برای شادی از جلوی خانه عبور کنند، ناامید شده بود.

جلوی خانه عمه‌اش، فضای باز کوچکی بود که فقط به اندازه پارک یک موتورسیکلت جا داشت. هوانگ، انگار که از یک رویای زیبا بیدار شده باشد، گیج و مبهوت دنبال عمه‌اش وارد خانه شد. جبران ناامیدی از «زندگی شهری»، غذاهای خوشمزه‌ای بود که عمه‌اش می‌پخت و نا - کوچکترین دختر عمه‌اش، دو سال کوچکتر از او، که عاشق بازی کردن با او بود. نا همچنین طلسم خوش‌شانسی او بود، مخصوصاً هر وقت عمه‌اش او را سرزنش می‌کرد.

اما عمه‌اش اغلب هوآنگ را سرزنش می‌کرد. «هوآنگ، بعد از استفاده باید آب را ببندی! چطور می‌توانیم تحمل کنیم که آب همینطور چکه کند؟» «اما مدتی است که شیر آب خراب است، عمه؟» عمه‌اش به شیر آب نزدیک شد و به آرامی آن را تنظیم کرد تا جریان آب کند شد و سپس کاملاً متوقف شد. هوآنگ نمی‌فهمید؛ مشخصاً نشتی بود، پس چرا عمه‌اش او را سرزنش می‌کرد؟ عمه‌اش در حالی که دستگیره شیر آب را به هوآنگ نشان می‌داد، گفت: «هر کاری که می‌کنی، باید تمرکز کنی، مثل این.» واقعاً خراب بود، اما اگر می‌دانستی چگونه آن را کنترل کنی و در سطح مناسب متوقف می‌کردی، چکه نمی‌کرد. بعد از سر و کله زدن با شیر آب، نوبت به در رسید. «وقتی در را می‌بستی، باید ملایم باشی. چیزهایی که با احتیاط با آنها برخورد می‌کنی، دوام بیشتری دارند.» انگار هوآنگ به خاطر دست زدن به هر چیزی احساس گناه می‌کرد.

یک بار، وقتی ۱۲ ساله بود، هوانگ با بی‌احتیاطی کنترل تلویزیونش را انداخت و باتری‌ها همه جا پخش شدند. یکی از باتری‌ها به شیشه آکواریوم کوچک و دوست‌داشتنی‌اش خورد، ترک برداشت و آب و ماهی‌ها روی زمین ریخت. عمه‌اش فریاد زد: «خدای من، داری سعی می‌کنی چیزها را خراب کنی؟ چند بار بهت گفتم روی هر کاری که می‌کنی تمرکز کن؟» آن روز، عمه‌اش هوانگ را به شدت سرزنش کرد، حتی پس از اینکه عمویش از او دفاع کرد و گفت که از نگهداری ماهی خسته شده و مدت‌هاست که قصد دارد آکواریوم را رها کند...

هوانگ که احساس ناراحتی می‌کرد، به اتاقش پناه برد و شام را نخورد. در آشپزخانه، هوانگ صدای نا کوچولو را شنید که پر از کینه بود: «چرا مامان همیشه با هوانگ اینقدر بدرفتاری می‌کند؟ آیا او اینقدر از او متنفر است؟ او این کار را تصادفی انجام داد، نه عمدی.» هوانگ نگاه نکرد، اما می‌دانست که صورت عمه‌اش از عصبانیت سرخ شده است. «آیا مامان اینقدر از هوانگ متنفر است؟» - نا همیشه هر وقت که از هوانگ دفاع می‌کرد، این را مطرح می‌کرد و عمه‌اش فقط یک بار به نا پاسخ داد: «وقتی بزرگ شدی می‌فهمی.»

***

در ۱۵ سالگی، هوانگ در تعمیر شیرهای آب، تعویض لامپ‌ها، بررسی پریزهای برق، محکم کردن محکم پیچ‌های وسایل خانه، روغن‌کاری میله‌های آهنی زنگ‌زده برای محافظت از آنها و کاهش صداهای جیرجیر... و بسیاری از کارهای کوچک خانگی دیگر مهارت پیدا کرده بود. هوانگ کمتر توسط عمه‌اش سرزنش می‌شد. با این حال، عمه‌اش هنوز از او ناراضی به نظر می‌رسید و همیشه کار بیشتری برای انجام دادن به او پیدا می‌کرد.

یک صبح یکشنبه، عمه‌اش به هوآنگ گفت: «یک گلدان بکار و از آن مراقبت کن.» نا با شنیدن این حرف، با اشتیاق گفت: «هوآنگ، یک گلدان برای میز من بکار!» اگرچه کاشتن گیاه برای دانش‌آموز سال آخر دبیرستانی با این همه تکالیف مدرسه مثل هوآنگ کاملاً بی‌ربط به نظر می‌رسید، اما دیدن شور و شوق نا به او انگیزه مضاعفی می‌داد. گذشته از این، هر چه عمه‌اش می‌گفت، دستوری بود که باید اطاعت می‌کرد.

هر یکشنبه، هوانگ با پشتکار از گیاهش مراقبت می‌کرد. در واقع، پرورش گیاهان در گلدان به اندازه پرورش آنها در زادگاهش سخت نبود. فقط مراقبت از گیاهان گلدانی دشوار است. عمه‌اش گفت: «چون به اندازه کافی خودت را وقف آنها نکرده‌ای. گیاهان، مانند انسان‌ها، می‌توانند همه چیز را حس کنند.» هوانگ منظور عمه‌اش را نمی‌فهمید. یک گیاه فقط یک گیاه است. با این حال، هر بار که گیاهی می‌مرد، هوانگ مصمم‌تر می‌شد که آن را دوباره بکارد.

یک روز، وقتی درخت صنوبر هوانگ شکوفه داد و گل‌های بنفش روی برگ‌هایش ظاهر شد، شادی هوانگ از حد گذشت. او این درخت را برای نا کوچولو کاشته بود. نا عاشقش شد و از آن عکس گرفت تا به دوستانش نشان دهد. هوانگ هم احساس خوشحالی می‌کرد. هر روز صبح، اولین کاری که هوانگ بعد از بیدار شدن انجام می‌داد، بررسی گلدان گل بود. او یاد گرفته بود که با انگشتش خاک را لمس کند تا میزان رطوبت را بررسی کند و بعد می‌دانست که آیا باید به آن آب بدهد یا نه.

حالا هر وقت مهمان به خانه می‌آید، عمه‌ام با افتخار گلدان را نشان می‌دهد و هیچ‌وقت فراموش نمی‌کند که با لبخندی درخشان بگوید: «هوانگ این را کاشته، عالیه، نه؟»

***

هوانگ حدود ساعت ۸ به شرکت رسید. او دقیقاً ساعت ۸ قرار ملاقات داشت.

دختر از هوانگ دعوت کرد تا در اتاق انتظار بنشیند. اتاق نسبتاً بزرگ بود، فقط یک میز و حدود ده صندلی چرخان داشت. یک پروژکتور بزرگ روی دیوار بود، احتمالاً در یک اتاق جلسه. هوانگ روی صندلی نزدیک به خودش نشست. صدای جیغ مانندی طنین انداز شد، با اینکه هوانگ آگاهانه سعی می‌کرد تا حد امکان آرام حرکت کند. در آن لحظه، "دستور" عمه‌اش در سرش طنین انداز شد: "هر کجا که می‌روی، همیشه باید خونسردی خود را حفظ کنی؛ چه در حال راه رفتن و چه ایستاده، همیشه کمرت را صاف نگه دار، به اطراف خیره نشو و بی‌قراری نکن، وگرنه مردم تو را قضاوت خواهند کرد."

صندلی صدای جیرجیر ناخوشایندی می‌داد و هونگ به یاد ابزارهایش در کیفش افتاد. برای لحظه‌ای، تمام هشدارهای تند عمه‌اش را فراموش کرد. هونگ به سرعت شیشه روغن را بیرون آورد، صندلی را کج کرد تا تکیه‌گاه فلزی که می‌توانست صندلی را بالا یا پایین ببرد، پیدا کند و روغن را به آن زد. در کمتر از یک دقیقه، صدای جیرجیر ناخوشایند ناپدید شد.

درست زمانی که هوانگ آرام گرفت، کسی در را باز کرد و وارد شد. او حدوداً ۴۰ ساله بود، با رفتاری آرام و انرژی‌ای که باعث می‌شد اطرافیانش احساس راحتی کنند.

او لبخندی زد و به هوانگ سلام کرد، خودش را تانگ معرفی کرد و مصاحبه را با یک جمله‌ی شوخ‌طبعانه شروع کرد: «به‌جز تخصصت و... تعمیر صندلی‌های جیرجیر، چه مهارت‌های دیگری داری؟» هوانگ سرخ شد و متوجه شد که تانگ تمام کارهایی را که او انجام داده بود، دیده است. هوانگ فقط پاسخ‌هایی مربوط به تخصصش آماده کرده بود، بنابراین این سوال غیرمنتظره او را غافلگیر کرد، اما صادقانه پاسخ داد: «من هم می‌دانم... چگونه درخت بکارم!»

تانگ، انگار که علامتی دریافت کرده باشد، فوراً به اتاقش برگشت و چند دقیقه بعد با یک درخت بونسای در دست دوباره ظاهر شد: «این درخت را دوستی از شمال به عنوان هدیه برایم فرستاده بود. اولش خیلی زیبا بود، اما نمی‌دانم چرا حالا کم‌کم دارد برگ‌هایش می‌ریزد.» چشمان هوآنگ هم وقتی آن درخت بونسای فوق‌العاده زیبا را دید، برق زد. تنه گره‌دار و ناهموارش گواه قدمتش بود و شاخ و برگ هر شاخه به منظمی مدل‌هایی بود که در کلاس شکل‌دهی بونسای هوآنگ کشیده شده بود. از تنه تا شاخه‌ها، مراقبت دقیق صاحبش را نشان می‌داد. تنها مشکل این بود که تقریباً همه برگ‌ها ریخته بودند. هوآنگ به آرامی خاک پایین درخت را با انگشتش لمس کرد و احساس کرد نوک انگشتش کمی مرطوب است. «این درخت بیش از حد آب می‌گیرد و نور خورشید کافی ندارد، و ممکن است به ریشه‌ها هم آسیب رسانده باشد، آقا!» تانگ با حیرت به هوآنگ نگاه کرد: «اوه، درسته. من از یک هنرمند بونسای هم خواستم سلامت درخت را بررسی کند و او هم همین را گفت. حالا، دوست دارم تو از آن مراقبت کنی، باشه؟»

مصاحبه تمام شد و هوانگ با گلدان بونسای در دست، آنجا را ترک کرد. هوانگ مصاحبه را برای عمه‌اش تعریف کرد، که لبخندی زد، لبخندی نادر که از رضایت می‌درخشید.

سه روز بعد، هوانگ از بخش منابع انسانی پیشنهاد شغلی دریافت کرد.

***

عروسی نا جمعه است. هوانگ مرخصی گرفت تا در خانه بماند و در تدارکات کمک کند.

عصر، بعد از اینکه همه چیز تمام شد، هوآنگ یک صندلی جلوی خانه بیرون کشید تا از نسیم لذت ببرد. وقتی از کنار اتاق نا گذشت، صدای زمزمه آرام عمه‌اش را شنید: «باید چیزی به تو بگویم تا سوءتفاهم نشود. من اصلاً از تو متنفر نیستم؛ برعکس، خیلی دوستت دارم و نگرانت هستم. تو در مقایسه با ما در موقعیت ضعیف‌تری هستی چون هم پدر و هم مادرت را از دست داده‌ای. بدون والدین، با مشکلات بسیار بیشتری نسبت به ما روبرو خواهی شد. به همین دلیل می‌خواهم قوی و مقاوم باشی تا بتوانی با زندگی روبرو شوی. حرف‌های تند من فقط برای این بود که به تو کمک کنم از شر آن آدم ضعیف درونت خلاص شوی. همانطور که می‌بینی، خیالم راحت است که واقعاً بزرگ شده‌ای!»

هوآنگ سوزشی در بینی‌اش احساس کرد. قبل از اینکه عمه‌اش بیرون بیاید، سرعتش را بیشتر کرد.

از گوشه کوچکی که فقط صندلی کنار دروازه جا می‌شد، هوانگ به داخل نگاه کرد و عمه‌اش را دید که در آشپزخانه مشغول کار است. آن تصویر در طول سال‌ها برای هوانگ آشنا شده بود. هوانگ می‌خواست شانه‌های لاغر و استخوانی عمه‌اش را لمس کند تا چیزی بگوید، اما تمام افکارش را نمی‌توانست به کلمات تبدیل کند، و حتی اگر می‌شد آن کلمات را کنار هم گذاشت، آیا می‌توانستند احساسات او را به طور کامل بیان کنند؟

هوانگ انعکاسی از خودش را در هفت سالگی، درست در همین مکان، دید که با قلبی پر از ناامیدی از قدیمی و تنگ بودن این «خانه شهری» به خانه عمه‌اش نگاه می‌کرد. هوانگ نمی‌دانست که عمه و عمویش مجبور بودند سه خواهر و برادر کوچکتر را بزرگ کنند و هزینه تحصیل آنها را بپردازند، و همچنین توانسته بودند به اندازه کافی پول پس‌انداز کنند تا یک قطعه زمین گران‌قیمت در این شهر بخرند - که خود تلاشی عظیم بود. و بعد آنها مجبور بودند از هوانگ هم مراقبت کنند... چقدر اوضاع باید سخت بوده باشد.

افکار متناقضی از ذهن هوآنگ می‌گذشت و همه آنها او را از کوته‌بینی‌اش شرمنده می‌کرد. حتی در طول مصاحبه شغلی‌اش، از فکر ترک این مکان بسیار خوشحال شده بود... هوآنگ فراموش کرده بود که مدت‌ها به تکیه بر «دستورات» عمه‌اش، یادآوری‌های او - نوعی کلید جهانی که به او کمک می‌کرد کارها را روان‌تر انجام دهد - عادت کرده بود. و ضرب‌المثلی که عمه‌اش وقتی می‌خواست از مدرسه بیرون بیاید چون نمی‌توانست در شهر بماند، به او یادآوری می‌کرد این بود: «به سمت سپیده دم برو، و تاریکی پشت سرت خواهد بود - داستانی را که وقتی کوچک بودی قبل از خواب برایت خواندم به یاد داری؟» هوآنگ ناگهان از خواب بیدار شد. تا پایان آن سال، نمراتش به طور قابل توجهی بهبود یافت. سپس، تمام چیزهای خوب و کلمات محبت‌آمیزی که عمه‌اش هر روز به او یاد داده بود، ناگهان مانند گیاهان سبز در نور خورشید شکوفا شدند...

هوآنگ با صدایی گرفته و گرفته با خودش زمزمه کرد: «من اونقدر که خاله به نا گفت بزرگ نشدم، خاله!»

به سوی سپیده دم - داستان کوتاه ارسالی از آن نا - عکس ۲.

منبع: https://thanhnien.vn/di-ve-phia-hung-dong-truyen-ngan-du-thi-cua-an-na-18525071918010459.htm


نظر (0)

لطفاً نظر دهید تا احساسات خود را با ما به اشتراک بگذارید!

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

کشاورزان در روستای گل سا دِک مشغول رسیدگی به گل‌های خود هستند تا خود را برای جشنواره و تِت (سال نو قمری) ۲۰۲۶ آماده کنند.
زیبایی فراموش‌نشدنی عکاسی از «دختر جذاب» فی تان تائو در بازی‌های SEA 33
کلیساهای هانوی به طرز درخشانی چراغانی شده‌اند و حال و هوای کریسمس خیابان‌ها را پر کرده است.
جوانان در شهر هوشی مین از گرفتن عکس و سر زدن به مکان‌هایی که به نظر می‌رسد "برف می‌بارد" لذت می‌برند.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

یک مکان تفریحی کریسمس با یک درخت کاج ۷ متری، شور و هیجان زیادی را در بین جوانان شهر هوشی مین ایجاد کرده است.

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول