من در یک خانوادهی طبقهی کارگر بزرگ شدم و به عنوان تک فرزند، از سنین پایین بسیار سختگیرانه تربیت شدم. والدینم انتظارات و خواستههای بالایی از من داشتند. آنها اغلب میگفتند که فشار، الماس میسازد و هر کاری که انجام میدادند برای خیر و صلاح خودم بود، تا پایه و اساس محکمی برای من بسازند و آیندهای روشن برایم بسازند. به دلیل این تربیت سختگیرانه، همیشه احساس میکردم که والدینم زندگی من را کنترل و دستکاری میکنند.
بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه با نمرات عالی و برآورده کردن آرزوهای والدینم، در آزمون استخدام دولتی شرکت کردم و قبول شدم و در سیستم اداری شهری که در آن بزرگ شده بودم، شغلی پیدا کردم. یک سال پس از شروع کار، طبق توافق والدینم، با زنی که شغل ثابتی داشت ازدواج کردم.
بیش از یک سال پس از عروسیمان، فرزندمان به دنیا آمد. در آن زمان، هنوز فکر میکردم که تا آخر عمرم، زندگی آرام و پایداری خواهم داشت. با این حال، در پایان سال گذشته، که ششمین سال ازدواجمان نیز بود، همسرم نتوانست در برابر خواستههای مادی خود مقاومت کند و با یک تاجر جوان رابطه برقرار کرد.
(تصویر نمایشی)
با اطلاع از خیانت همسرم، احساساتی که سالها سرکوب کرده بودم، کاملاً فوران کرد. متوجه شدم که اولاً، اگرچه والدینم همیشه فکر میکردند من و همسرم کاملاً با هم جور هستیم، اما او به هیچ وجه شریک زندگی ایدهآل من نبود. ثانیاً، زندگیای که داشتم، زندگی من نبود، بلکه همیشه توسط والدینم دیکته میشد؛ من مثل یک عروسک خیمهشببازی بودم که تمام آرزوها و خواستههای آنها را برآورده میکردم.
بعد از شبهای بیخوابی فراوان، تصمیم به طلاق گرفتم، خانه را برای همسر و فرزندانم به جا گذاشتم و داراییهای باقیمانده را به طور مساوی تقسیم کردم. بدون اینکه از همسرم به جرم زنا شکایت کنم، خانه را ترک کردم و این را به عنوان یک مزیت در مذاکره برای شرایط طلاق در نظر گرفتم.
وقتی پدر و مادرم فهمیدند، مرا به شدت سرزنش کردند. اقوام و بسیاری از دوستانم نیز به من توصیه کردند که از طرز فکر والدینم پیروی کنم، به این معنی که باید حقوق بیشتری برای خودم مطالبه کنم، اما من تصمیمم را تغییر ندادم. میدانم همه میگویند من احمق هستم. اما با اینکه همسرم خیلی به من آسیب زد، حقیقت این است که ما شش سال با هم بودیم. علاوه بر این، با اینکه ازدواج ما تمام شده است، وقتی قبول کنم حضانت فرزندم را به او بدهم، باید مطمئن شوم که فرزندم مکان خوبی برای زندگی و شرایط زندگی پایداری دارد.
بعد از نهایی کردن طلاق، از شغلی که خیلیها آن را یک شغل پایدار میدانستند، استعفا دادم و برای شروع یک زندگی جدید به شهر دیگری نقل مکان کردم. والدین و اقوامم همچنان مرا «احمق» خطاب میکردند؛ فقط خودم میفهمیدم که چه چیزهایی را تحمل کردهام و چقدر رنج کشیدهام. میخواستم روش زندگیام را تغییر دهم، زندگیای داشته باشم که واقعاً متعلق به خودم باشد، تصمیمات خودم را بر اساس افکار و خواستههای خودم بگیرم.
الان کمی در مورد آینده گیج هستم، اما در عین حال پر از امید هستم و آرزو میکنم که بعد از طوفانهای زندگی، قویتر شوم.
در حال حاضر، به شهری که دوران دانشجوییام را در آن گذراندم، برگشتهام. به لطف کمک یکی از همکلاسیهای سابقم، یک آپارتمان کوچک اجاره کردم و شروع به کار آزاد کردم. من به طور فعال همه کارها را از کارهای کوچک گرفته تا کارهای بزرگتر انجام میدادم و با پشتکار کار میکردم و در ابتدا از طرف مشتریانم مورد تقدیر قرار گرفتم. اگرچه هنوز در آینده ابهامات زیادی در انتظار من است، اما اکنون بیش از هر زمان دیگری احساس آزادی و آرامش میکنم.
منبع






نظر (0)