Vietnam.vn - Nền tảng quảng bá Việt Nam

نور خورشید روی شانه پدر - داستان کوتاه اثر دونگ تی می نهان

وقتی کوچک بود، هان اغلب روی ایوان می‌نشست و پدرش را تماشا می‌کرد که با دسته‌های کاه خشک آتش روشن می‌کرد. هر بار که باد می‌وزید، دود به آسمان می‌رفت و نور خورشید بعد از ظهر مانند ابریشمی طلایی که در حیاط آویزان بود، از میان دود به بیرون می‌تابید.

Báo Thanh niênBáo Thanh niên16/10/2025

پدر خندید: «بوی دود کاه خیلی خوبه، دخترم. بوی برنج خانگی میده.» مادر در آشپزخانه بود، صدایش واضح بود: «اگر بوی خوبی داره، زیاد بخور، وگرنه فردا که به مزارع رفتی از گرسنگی گریه خواهی کرد.» تمام خانواده با صدای بلند خندیدند. آن خنده مثل نور خورشید می‌درخشید و خانه بیچاره را گرم می‌کرد.

سپس یک روز، خنده مانند کاسه‌ای سرامیکی که به کف کاشی برخورد کند، فرو ریخت. آن روز بعد از ظهر، وقتی هان با کیفش از مدرسه برگشت، در کاملاً باز بود، پدرش وسط حیاط زانو زده بود، دستانش می‌لرزید در حالی که زن را که مثل چوب بی‌حرکت افتاده بود در آغوش می‌گرفت: «عزیزم! بیدار شو!» هان به جلو دوید، فریاد «مامان!» در گلویش شکست. سایه سقف ناگهان کشیده شد و گریه کودک ده ساله را در خود فرو برد.

بعد از مراسم خاکسپاری، پدرم مرد کم‌حرفی شد. هر بعد از ظهر، بعد از بازگشت از کار، یک دسته برنج را روی شانه‌اش حمل می‌کرد، بزرگتر از خودش، قدم‌هایش گرد و غبار را در جاده بلند می‌کرد. هان یاد گرفت که چگونه برنج بپزد، حیاط را جارو کند، برنج بشوید و آتش روشن کند. بدون دست مادرش در آشپزخانه، آتش سوسو می‌زد، انگار که نفسش بند آمده بود. اما در خانه کوچک روی تپه، هنوز می‌توانست صدای پدرش را بشنود که پسرش را نصیحت می‌کرد: «سعی کن درس بخوانی، پسر. ما فقیریم، اما در تحصیل فقیر نباش.»

Vệt nắng trên bờ vai cha - Truyện ngắn dự thi của Dương Thị Mỹ Nhan - Ảnh 1.

تصویرسازی: هوش مصنوعی

زمان می‌گذشت، هان بزرگ می‌شد، پشت پیراهن سفیدش از عرق پدر و دختر خیس شده بود. ظهرهای گرم، هان دوچرخه‌اش را زیر درخت پوینچیانا سلطنتی جلوی دروازه مدرسه پارک می‌کرد، کیفش را باز می‌کرد تا برنجی را که پدرش در برگ موز پیچیده بود، بیاورد. برنج در سس ماهی فرو رفته بود، با چند رشته کلم ترشی، و به شیرینی برنج تازه بود. عصرهایی بود که چراغ نفتی مثل بال پروانه‌ای تاب می‌خورد، پدرش چرت می‌زد، هان با پشتکار مسائل ریاضی را حل می‌کرد، و آن دو مثل دو گنجشک که برای محافظت از یکدیگر در برابر باد، به طور مرتب روی دیوار نقاشی می‌کردند.

بعد از اتمام امتحان کلاس دوازدهم، هان فکر کرد که دیگر بس است. او از کجا می‌توانست پول ادامه تحصیل را بیاورد؟ پدر گفت: «می‌توانی بروی سر کار»، صدایش سبک بود، انگار بی‌تفاوت بود. اما کلمات در قلبش همچنان می‌کوبیدند. فرمانداری روستا نام او را صدا زد، همسایه‌ها تشویقشان کردند و اطلاعیه پذیرش در دانشگاه تربیت معلم به خانه فرستاده شد. پدر روزنامه را در دست داشت، چشمانش به ابری بودن خورشید ظهر ناگهان برق می‌زد. او خوشحال بود، اما نگران، مثل شبدر: «اگر دوست داری، برو، من هنوز دو دست دارم.» هان دست پدرش را گرفت: «برو، بعد برگرد.»

در استان، هان خوب درس خواند و بورسیه تحصیلی گرفت. دختر روستایی موهایش را بالا بسته بود، پیراهنش را با دقت شسته بود، چشمانش همیشه مثل آب کانال مهتابی برق می‌زد. پسرهای زیادی شب و روز متوجه او بودند. اما کسی که همیشه وقتی هان خسته بود، وقتی ناگهان باران می‌بارید، وقتی برق اتاق اجاره‌ای قطع می‌شد... آنجا بود، «آن» بود. «آن» حرف مهمی نزد، فقط زیر ایوان ایستاد و به آرامی صدا زد: «بیا بیرون و غذا بخور. گرسنه‌ای.» عشق مانند یک جفت بوته برنج جوان که رو به باد هستند، شکوفا شد. آن دو قول دادند که بعد از مدرسه ازدواج کنند.

هان پس از فارغ‌التحصیلی درخواست کرد که برای تدریس به زادگاهش بازگردد. حقوق معلمان جدید زیاد نبود، اما معلمان آنجا آن را با پول نمی‌سنجیدند، بلکه با کلماتی که در چشمان دانش‌آموزانشان می‌درخشید، می‌سنجیدند. هر روز بعد از ظهر، هان با دوچرخه‌اش از روی خاکریز قرمز عبور می‌کرد، آئو دای‌اش مثل بال‌های لک‌لک می‌لرزید و قلبش از فکر شام با پدرش که منتظرش بود، روشن می‌شد.

یک شب، پدر دوباره هان را صدا زد، صدایش مردد بود و به ندرت شنیده می‌شد:

- هان… تو الان بزرگ شدی، شغل داری، پس لازم نیست زیاد نگران باشم. این… نمی‌دونم چی بگم.

- ما دو نفر توی خونه‌ایم. اگه به ​​من نگی، به کی میگی؟ - هان لبخندی زد و قوری چای را روی میز گذاشت.

- بابا... عاشق لینه، دختر آقای نام در محله پایین، شده. بابا مدت‌هاست که قصد دارد او را به خانه ببرد، اما می‌ترسد که تو درس بخوانی... حالا که داری درس می‌دهی، بابا می‌خواهد نظرت را بشنود.

هان متعجب گفت:

- لینه؟ اون چند سالی از تو بزرگتره... مجرده و یه بچه هم داره... تو و اون... با هم... سازگارین؟ یا... فقط دلتون براش میسوزه؟

پدر نگاهش را تنگ کرد، نور روی پنجه‌های کلاغ می‌درخشید:

- اینطور فکر نکن. وقتی مدرسه بودی، لین اغلب به دیدنم می‌آمد و وقتی مریض بودم فرنی می‌آورد. در زندگی، چه با هم سازگار باشیم چه نباشیم، باید مهربان باشیم. من پیر هستم، داشتن کسی که همراهم باشد، پوچی را کمتر می‌کند. اگر مرا دوست داری، کاملاً دوستم داشته باش، باشه؟

هان ساکت بود و به جیک جیک حشرات بیرون حصار گوش می‌داد. نارضایتی اولیه‌اش با احساس گناه به خاطر تمام سال‌هایی که به عنوان یک پدر مجرد فرزندانش را بزرگ کرده بود، آمیخته بود. او به آرامی گفت:

- اشکالی نداره. فقط امیدوارم کسی رو انتخاب کنی... مهربون و اهلِ به اشتراک گذاشتنِ احساسات.

عروسی ساده بود. لین به خانه برگشت، در حالی که دسته‌ای از گل‌های قرمز روشن بوگینویلا را مانند گونه‌ای خجالتی در دست داشت. در طول وعده‌های غذایی سه نفره، صدای به هم خوردن آرام قاشق‌ها به گوش می‌رسید. لین اغلب لبخند می‌زد و کارهای کوچکی را برای انجام دادن انتخاب می‌کرد، از یک کاسه سس ماهی گرفته تا خشک کردن پیراهن در آفتاب. هان به تدریج کمتر خجالتی شد. با دیدن پدرش خوشحال، قلبش به سبکی یک برگ شد.

سپس روز عروسی هان فرا رسید. عروس لباس سفیدی به تن داشت، چشمانش پر از اشک بود در حالی که پدرش گیره گلی را که خودش درست کرده بود به موهایش می‌بست. دخترش را در آغوش گرفت، شانه‌هایش کمی می‌لرزید، انگار در باد:

- حالا که رفته‌ای، یادت باشد با خانواده‌ی شوهرت مثل خانواده‌ی خودت رفتار کنی. نگذار کسی خنده را از دست بدهد. وقتی دور هستی، یادت باشد که بخوری و بخوابی. خوشبختی... باید با دقت و به دست خودت شکل بگیرد. پدر... نمی‌تواند همیشه کنارت باشد.

هان لبخند زد، اشک‌های گرم از گونه‌هایش سرازیر شدند. پدر آنها را با دستان زبرش پاک کرد، بوی دود کاه هنوز به مشام می‌رسید.

یک روز صبح در ابتدای هفته، هان داشت برای کلاس آماده می‌شد که تلفن زنگ خورد. صدای لین از آن طرف خط، انگار که باد او را برده باشد، گرفته و گرفته بود:

- هان… بابا…

گوشی از دستش سر خورد و روی زمین افتاد. آن از بیرون دوید و همسرش را که داشت از حال می‌رفت، بغل کرد: «من اینجام. بریم خونه!»

هان زانو زد و پدرش را در آغوش گرفت. چهره‌اش آرام بود، انگار هر کاری را که باید انجام می‌داد، تمام کرده بود. هان فریاد زد:

- بابا... چرا اینقدر ناگهانی رفتی؟ و من...

آن شانه همسرش را گرفت، صدایش آهسته بود:

- آروم باش و به حرفام گوش کن. یه چیزی هست که مدت زیادیه ازت پنهان کردم.

آن گفت که چند ماه پیش، آقای توآن متوجه توموری در مغزش شد و پزشک گفت که زمان زیادی برایش باقی نمانده است. در همان زمان، پدر آن از نارسایی شدید کلیه رنج می‌برد و در همان اتاق بیمارستان بستری بود. دو پیرمرد که قرار بود با هم فامیل شوند، به‌طور اتفاقی در طول بیماری‌شان با هم آشنا شدند. آقای توآن داستان را شنید و چند روز بعد به آن گفت: «بگذارید او را نجات دهم. من دیگر زیاد زنده نیستم! قسمتی از بدنم را به من بدهید... تا دخترم دوباره بتواند لبخند بزند.»

آن در حالی که دستانش را مشت کرده بود گفت:

- من جرات نداشتم قبول کنم. اما دکتر گفت هنوز هم ممکن است، پدرت خیلی مصمم بود. او به من گفت که به تو نگویم. او می‌خواست وقتی ازدواج می‌کنی مثل گل برنج شاداب باشی. او تو را پیش من فرستاد... لطفاً به اندازه‌ای که او مرا دوست داشت، مرا دوست داشته باش. متاسفم، که به قولم به پدر عمل کردم و باعث چنین درد ناگهانی برای تو شدم.

هان احساس می‌کرد سیلی از آب در سینه‌اش بالا می‌آید و به قلبش می‌زند تا جایی که باعث خفگی‌اش می‌شود. اتفاقات عجیبی که در روز عروسی رخ داده بود - نگاه‌های پدرش که بیش از حد معمول او را تماشا می‌کرد، دستورهایش که بیش از حد معمول طول می‌کشید - حالا به کلیدی تبدیل شده بودند که در را باز می‌کرد. سرش را پایین انداخت، سکسکه می‌کرد، هم متاسف بود و هم پشیمان، و هم تا سر حد بی‌حسی سپاسگزار بود.

رو به لین کرد:

- عمه... از بابا خبر داری؟ چرا... با بابا ازدواج کردی، وقتی بابا...

لین دست هان را کشید، دستش مثل یک فنجان چای سبز تازه ریخته شده گرم بود:

- می‌دانم. اما من به خاطر عشق، به خاطر وظیفه، نه ترس از رنج ازدواج کردم. قبلاً... اشتباه کردم. مردم وقتی فهمیدند باردار هستم، رفتند. یک بار به ساحل رودخانه رفتم و به خودکشی فکر کردم. آن شب، ماه نبود، آب به سیاهی جوهر بود. پدرت از آنجا رد شد، پیراهنم را دید که روی ساحل تکان می‌خورد، با عجله پایین آمد، مرا بالا کشید و به بیمارستان برد. او این جمله را گفت که همیشه به یاد خواهم داشت: "بچه گناهی ندارد". سپس درخواست کرد که نام پدر باشد... تا بعداً وقتی بچه به مدرسه می‌رود، پشیمان نشود. من سپاسگزارم. با زندگی با او احساس امنیت می‌کنم. می‌دانم که او خیلی دوستت دارد. من اینجا هستم تا از تو و خانواده‌مان مراقبت کنم.

داستان لین مثل شمعی سوسو زن بود، تاب می‌خورد و سپس محکم می‌ایستاد. هان عمه‌اش را در آغوش گرفت و احساس گناه می‌کرد چون افکار قدیمی‌اش مثل گِل در سیل محو می‌شدند. در اتاق نشیمن، آن بی‌سروصدا محراب را مرتب کرد و یک فنجان آب جدید آورد. سایه‌های آن سه نفر نزدیک به هم بودند، مثل سه شاخه از یک درخت.

مراسم تشییع جنازه ساده بود. مردم از محله‌های بالا و پایین برای روشن کردن عود به آنجا آمدند. پیرمردی در حیاط ایستاده بود، به باد نگاه می‌کرد و با لحنی نیمه‌خاص خطاب به زندگان و نیمه‌خاص خطاب به مردگان می‌گفت: «او زندگی آبرومندانه‌ای داشت. حالا دیگر رفته است... در آرامش.»

هان عود را در دست گرفت و کنار پرتره ایستاد. عکس را پدرش با عجله در روز فارغ‌التحصیلی‌اش گرفته بود، پیراهن سفید، موهای نقره‌ای، لبخند کج، جاده‌های خاکی قرمز در گوشه چشمانش. دود عود با بوی کاه خشک خاطراتش مخلوط شد و ناگهان عطر عجیبی در سراسر خانه پخش شد. هان به یاد آورد که پدرش وقتی کوچک بود چه گفته بود: «دود کاه بوی برنج خانگی می‌دهد.» حالا، دود کاه بوی عشق انسانی می‌دهد.

روز تشییع جنازه پدرم، خورشید خیلی داغ نبود. ابرها نازک بودند، باد ملایمی می‌وزید، انگار می‌ترسید خواب مرد مهربان را آشفته کند. گروه مردم با پاهای غبارآلود راه می‌رفتند، زمزمه‌ها به گوش می‌رسید، صدای بچه‌هایی که روی درختان نارگیل قایم‌باشک بازی می‌کردند هنوز طنین‌انداز بود. جایی، گاوی ماغ بلندی سر داد، دردی شدید در سینه. هان عود را روی قبر گذاشت و زمزمه کرد:

- بابا، من زندگی خوبی خواهم داشت. آشپزخانه را گرم نگه می‌دارم و همانطور که به من گفتی، لبخند می‌زنم.

لین کنارش ایستاده بود و دستش روی شانه‌ی هان بود. آن کمی عقب رفت و اجازه داد دو زن به هم تکیه دهند، مثل دو کناره کانال که آب را در آغوش گرفته‌اند.

زمان می‌گذشت. صبح‌ها، هان به کلاس می‌رفت، صدای دانش‌آموزان که درس‌ها را از حفظ می‌خواندند، مثل پرندگان طنین‌انداز بود. بعدازظهرها، او به خانه می‌آمد و غذایی از کباب‌پزی مورد علاقه پدرش می‌پخت. روی محراب، مشعل عود همیشه با آتشی سرخ سرخ شده بود. لین گهگاه کودک را به غرفه گل کاغذی می‌برد و به او یاد می‌داد که او را «خواهر بزرگ» صدا کند. کودک جیک‌جیک می‌کرد، «خواهر بزرگ». آن صدا مانند پروانه‌ای بود که روی شانه هان فرود می‌آمد و باعث می‌شد قلبش احساس سبکی کند.

یک بار، بیمارستان شهر نامه تشکری برای خانواده فرستاد، کلمات ساده اما گرم بودند: «به لطف بخشی از بدن آقای توآن، مرد دیگری توانست زنده بماند، یک خانواده هنوز یک ستون داشت.» هان نامه را در دست گرفت و دست پدرش را انگار روی موهایش حس کرد. نامه را به محراب آورد و به آرامی دعا کرد:

- می‌فهمم بابا. بخشیدن از دست دادن نیست. بخشیدن نگه داشتن است - نگه داشتن بهترین بخش خودت در وجود دیگری.

آن شب، ماه از پشت پرچین بامبو طلوع کرد، به روشنی یک فنجان شیر در وسط حیاط. هان صندلی بامبوی پدرش را روی ایوان کشید و نشست و به صدای قورباغه‌هایی که در مزارع قارقار می‌کردند گوش داد. آن دو فنجان چای داغ آورد. لین چراغ‌های خانه را خاموش کرد و سایه‌های آن سه نفر روی زمین کشیده شد. باد از کنار رودخانه می‌وزید و بوی کاه را از مزارع برنج تازه درو شده می‌آورْد. دود عود روی محراب، مانند پرتوی از نور خورشید که کسی روی شانه‌هایشان گذاشته بود، به صورت نواری نازک در می‌آمد، حتی با اینکه شب فرا رسیده بود.

هان به آسمان نگاه کرد و لبخند زد. جایی، حتماً پدر هم لبخند می‌زند. و بوی دود کاه - بوی غذاهای خانگی، بوی شانه - برای همیشه در خانه کوچک، در مهربانی‌های منتقل شده، در قلب‌هایی که مانند پدر یکدیگر را دوست دارند، باقی خواهد ماند.

Vệt nắng trên bờ vai cha - Truyện ngắn dự thi của Dương Thị Mỹ Nhan - Ảnh 2.

منبع: https://thanhnien.vn/vet-nang-tren-bo-vai-cha-truyen-ngan-du-thi-cua-duong-thi-my-nhan-18525101512380187.htm


نظر (0)

No data
No data

در همان موضوع

در همان دسته‌بندی

جوانان در زیباترین فصل برنج سال برای بازدید به شمال غربی می‌روند
در فصل «شکار» نیزار در بین لیو
در میان جنگل حرا کان جیو
ماهیگیران کوانگ نگای پس از صید میگو، روزانه میلیون‌ها دونگ به جیب می‌زنند.

از همان نویسنده

میراث

شکل

کسب و کار

کام لانگ وونگ - طعم پاییز در هانوی

رویدادهای جاری

نظام سیاسی

محلی

محصول